خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است


سلام آقای بنفش

من هم قلب دارم!














پ.ن: قلب من خون پمپاژ می کند! خونخوارها را خوشحال می کنی با استخراجش!






۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۸
احلام


دانه های ریز برف با هر بادی خود را به شیشه ی ماشین می زدند! راننده انگار برایش روز برفی و غیر برفی فرقی نمی کرد، روی فرمان قوز کرده بود و با دقت جاده را می پایید! اولش که گفتم بهشت معصومه! هیچ جوابی نداد و سر تا پایم را براندازی کرد، من با آن کاپشن قهوه ای رنگ و رو رفته  و شالگردنی که بینی قرمزم را احاطه نکرده بود، علایم یک دیوانه را داشتم که فقط دلش هوای بهشت معصومه را کرده بود. راننده ها خوب آدم ها را می شناسند، حتی دیوانگان را! دلم می خواست شیشه را پایین بدهم و دستم را در هوای سرد استخوان سوز تکان بدهم اما قیافه ی جدی راننده که تنها مسافرش من بودم مجابم می کرد که دست از این کار بردارم. جلوی بهشت معصومه کنار تلی از برف نگه می دارد. کرایه را که می دهم باز قوز می کند روی فرمان و ماشین را سر و  ته می کند. سرباز جلوی در نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و باز هم برمیگردد داخل دکه اش! دلم لحظه ای می خواهد که جای او بودم! اما لرزی توی تنم می نشیند که نگهبانی از چه چیز؟ این ها که اینجا خوابیده اند از من آگاه ترند! برف بی امان می بارد و دلم نمی خواهد کلاهم را تا روی چشمانم بیاورم و شالگردن را دور بینی ام بپیچانم! مگر خون من از آن ها که در سوز سوریه دارند می جنگند رنگین تر است؟ پرچم های قرمز قطعه ی مدافعین حرم با شدت هر چه تمام تر با دانه های برف در ستیزند! برف روی سنگ ها را پوشانده و گل های مصنوعی در زیر برف ها هیچ پژمرده نشده اند! وقتی برف ها زیر پاهایم خرت خرت صدا می دهند، درد هایم شکوفا می شوند! قرار نبود بگویم که کم آورده ام اما می گویم! قرار نبود که بگویم بامرام ها رفتید و من جرات آمدن را ندارم، اما می گویم! قرار نبود دانه دانه ی گناه هایم را رو کنم و بگویم دلیل نیامدنم این ها بوده، اما می گویم! قرار نبود بر سر مزار شهدای افغان برسم و بگویم چقدر غریبید اما می گویم! دانه های برف بغض  گلویم را قلقلک می دهد تا خود را تخلیه کنم! هیچکس اینجا نیست به جز عده ای زنده و یک مُرده که راست راست خون گرم در رگ هایش می گردد و تکلیفش با خودش معلوم نیست! کنار سنگی که هیچ تابلوی شهیدی بالای سرش نیست روی زمین دراز می کشم. دست به سینه می شوم و چشم هایم را به زور بوران برف می بندم. اینجا قلبی می تپد در کنار قلب هایی که اینک در نزد خدا روزی می خورند.

















پ.ن: برای ما دروغی بزرگ است که در باغ شهادت باز باز است! ما درب دل خودمان را هم بلد نیستیم کدام وری است!





+ نوشته ام برای سایت احتلال






۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۵
احلام


می رسی پای قرآن. خسته و بی رمق! حرف هایت ته کشیده و حتی تمام راز و رمزهایت با خدا! تمام عهدهایت! و خوب می بینی که ته کشیده ای در آن لحظه! پر از عجزی از تن و روحی که زورش حتی به خودش نمی رسد! بوسه ای به قرآن می زنی و هیچ طلب هم نداری که راه نشانت بدهد. عیب است از ذات چیزی ذاتش را طلب کردن. باز می کنی. میرسی به لحظه ای که مریم از درد به خود می پیچد! مریم می گوید یَا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَکُنتُ نَسْیًا مَّنسِیًّا! طلب مرگی اینچنین! خدا مریم را دلداری می دهد. می گوید زیر پایت را ببین، نخل را ببین، چشمت را به عیسی روشن کن! مریم آرام می شود و سکوت می کند  به اذن خدا!

قرآن را می بندی. تو مریمی شده ای که خدا دلداری اش می دهد به دارایی هایش و اذن به سکوتش می دهد.











عین صاد نوشت:


1.

ما می خواهیم دل آشفته و سینه درهم شده ای را که هر کس در آن خرگاهی برپا کرده و حکومتی راه انداخته مهار کنیم. می خواهیم در این خانه بی حصار و این بتخانه کثیف در این خرابه، بنایی به پا داریم. اما از غوغای این همه فریاد و از فشار این همه بار فرار کرده ایم و به شادی و پای کوبی پرداخته ایم تا در زیر پوشش نشاطمان خودمان را گم کنیم.. اما ما در برابر این سوالها مجبوریم که به تفکر روی بیاوریم و برای این تفکر مجبوریم به خلوتی و سکوتی را تحمل کنیم که: علامه العقل التفکر الصمت تو تا نشناسی (تفکر) نمی توانی بسنجی (تعقل) و تا خلوت نداشته باشی (صمت) نمی توانی فکر کنی. این خلوت به غار پناهنده شدن و بازی درآوردن نیست که تو حتی در جمع می توانی خلوت داشته باشی و در خلوت می شود که مشغول خیال ها باشی. عین. صاد


2.

برای سلوک توشه ی علم و عشق و عمل کافی نیست...

تا به عجز نرسی سلوکت به جایی نخواهد رسید! عین. صاد








پ.ن: عین صادها مهم است. قصد متن ادبی و یا اینکه کلمات به جا و به قاعده بنویسم نداشتم. این پست عجیبا غریبا شد!حین پست رفیقی از کربلا برایم فیلم زیارت دیشبش را برایم می فرستد. باران در بین الحرمین...




+ حلالم کنید بسیار!




۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۸
احلام


 آیا می شود  ساعت دو و نیم شب بیدار شوم، شال گردنم را محکم دور دهانم ببندم؟ می شود در جیب پالتویم دو تا دستمال کاغذی بگذارم، گوشی ام را رها کنم روی تخت مسافرخانه و نیم نگاهی به همسفرانم که در خواب هستند بکنم و بیرون بزنم؟ می شود آرام آرام و سر به زیر کوچه ی باریک را طی کنم و از خیابانی سوت و کور به سمت در ورودی خواهران بروم؟ می شود چشم در چشم خادم حرم نشوم و چیزی برای پیدا شدن و گشتن در من نباشد؟ می شود فرش را که کنار بزنم برای وارد شدن به صحن، دانه های برف روی صورتم بخورد؟ می شود ندانم که چه مدت است پشت تابلو اذن دخول ایستاده ام و برف روی چادرم لانه کند تا وقتی حرکت می کنم انگار شاخه ای پر برف را تکانده ای؟ می شود وقتی به اولین فرش گرم حرم که می رسد بنشینم؟ می شود بشکنم؟ می شود حرف نزنم چون سخت است؟ می شود برنگردم؟ می شود؟؟













پ.ن: می شود من آنجا کنار تو تمام شوم؟




+ دعایی به جان خسته جانی...


+ ما هم آدمیم..








۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۲
احلام


چند باری آنتن می رود و حرف ها نصفه و نیمه می ماند. متن مصاحبه را جلوی دهانم گرفته ام که صحبت کردنم بقیه را اذیت نکند! ولی این قطع و وصل شدن اعصاب برای جفتمان نگذاشته! ما بین این کش و قوس متوجه می شوم که جای نشستم تنگ تر شده است. به توافق می رسیم که بعد از پیاده شدن از مترو صحبتمان را ادامه بدهیم. تماس که قطع می شود، زن کناری ام برمیگیردد سمت من: ببخشید که جات تنگ شد! نمی دانم می گویم خواهش می کنم یا فقط زل می زنم به چشم های رنگی اش. سن مادرم را دارد و عجیب بر دلم می نشیند. متن مصاحبه را میگیرم جلوی خودم. اما صحبت کردن زن با نفرات کناری اش جذاب تر است. چون اصلا نمی فهمم چه می گویند. دقت که می کنم می فهمم عربی حرف می زنند اما لهجه ای خاص دارند که متوجه نمی شوم. متن مصاحبه را لوله می کنم  توی دستانم: ببخشید شما اهل کجا هستید؟ زن انگار که دنیا را به او داده ام  می گوید: من بحرینی ام! هر چه او لبخند می زند من شوکه می شوم! شوکه ام را  جمع می کنم و می گویم: پس مهمان ما هستید، خوش آمدید. صحبت مان شروع می شود. اینکه چطور اینقدر فارسی خوب حرف می زند. اینکه کی  آمده و کجا می رود و من که هستم و او که هست و حتی گرفتن آدرس از من برای خریدن لوستر که تلفظش برایش سخت است و.... طبق روال همه آغاز رابطه ها! بینمان که مکث می شود  دو دل می شوم که از اوضاع بحرین بپرسم یا نه! اما می پرسم: اوضاع بحرین چطوره؟ همونطور که نشون می دن وضع خرابه؟ باز هم با لبخندش شرمنده ام می کند! می گوید که هر چه نشان می دهند حقیقت است ما شیعیان را خیلی اذیت می کنند. می گوید که در هر خانه ای حتما شهیدی هست و اگر شهید هم نباشد حتما اسیری دارند. می گوید که همسایه شان چهار پسرش را دستگیر کرده اند. می گوید که جمعه ها و شنبه ها را گاز اشک آور می زنند تا کسی از خانه بیرون نرود. همه ی این ها را با شور خاصی تعریف می کند که حس غم من را به انقلابی بودن می دهد. حس اینکه باید به شیعه بودنم بنازم. ایستگاه بعد می خواهم پیاده شوم! دست روی دستش می گذارم: خدا لعنت کند آل سعود و خلیفه را! ان شالله ما پیروزیم. باز هم می خندد و بلند می گوید ان شالله. از قطار پیاده می شوم اما پشیمان می شوم از پیاده شدنم! آدم های دور و برم را نگاه می کنم، هر کس دغدغه ای، شادی ای و یا غمی را در خود یدک می کشد. اینکه در این لحظه شیعیانی که در این کره ی خاکی  حب علی را در سینه خود دارند چه می کنند شاید فکر بزرگی باشد اما می خواهم روی صندلی قرمز مترو بنشینم و به حالات مختلف شیعیان از هر رنگ و نژادی فکر کنم. به چند حالت فکر می کنم اما بعد از چند دقیقه حس می کنم گنجایش این همه را ندارم. چقدر وجود خودم و خواسته هایم را پست می بینم در مقابل اینهمه شیعه که استغاثه شان در مقابل حضرت صاحب حاکی از زخمی عمیق در قلبشان است. متن مصاحبه را توی کیفم می گذارم. سعی می کنم صدای فریاد های شیعیان را در گوشم کم کنم، هر چند ناتوانم. از پله برقی بالا می روم. به آفتاب می رسم. طلب برون آمدن آفتاب عالم از پشت ابر را می کنم و می روم.







پ.ن: ما در قبال کافرهای جهان هم مسئولیم چه برسد به شیعیانش!! این روزها یک فکر آزارم می دهد و آن اینکه محله ی شیعه نشین بعدی کجاست که قرار است در آن خونی زمین ریخته شود!؟




+ قدر شیعه بودن را باید دانست...






۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۶
احلام