تو هستی!
چند باری آنتن می رود و حرف ها نصفه و نیمه می ماند. متن مصاحبه را جلوی دهانم گرفته ام که صحبت کردنم بقیه را اذیت نکند! ولی این قطع و وصل شدن اعصاب برای جفتمان نگذاشته! ما بین این کش و قوس متوجه می شوم که جای نشستم تنگ تر شده است. به توافق می رسیم که بعد از پیاده شدن از مترو صحبتمان را ادامه بدهیم. تماس که قطع می شود، زن کناری ام برمیگیردد سمت من: ببخشید که جات تنگ شد! نمی دانم می گویم خواهش می کنم یا فقط زل می زنم به چشم های رنگی اش. سن مادرم را دارد و عجیب بر دلم می نشیند. متن مصاحبه را میگیرم جلوی خودم. اما صحبت کردن زن با نفرات کناری اش جذاب تر است. چون اصلا نمی فهمم چه می گویند. دقت که می کنم می فهمم عربی حرف می زنند اما لهجه ای خاص دارند که متوجه نمی شوم. متن مصاحبه را لوله می کنم توی دستانم: ببخشید شما اهل کجا هستید؟ زن انگار که دنیا را به او داده ام می گوید: من بحرینی ام! هر چه او لبخند می زند من شوکه می شوم! شوکه ام را جمع می کنم و می گویم: پس مهمان ما هستید، خوش آمدید. صحبت مان شروع می شود. اینکه چطور اینقدر فارسی خوب حرف می زند. اینکه کی آمده و کجا می رود و من که هستم و او که هست و حتی گرفتن آدرس از من برای خریدن لوستر که تلفظش برایش سخت است و.... طبق روال همه آغاز رابطه ها! بینمان که مکث می شود دو دل می شوم که از اوضاع بحرین بپرسم یا نه! اما می پرسم: اوضاع بحرین چطوره؟ همونطور که نشون می دن وضع خرابه؟ باز هم با لبخندش شرمنده ام می کند! می گوید که هر چه نشان می دهند حقیقت است ما شیعیان را خیلی اذیت می کنند. می گوید که در هر خانه ای حتما شهیدی هست و اگر شهید هم نباشد حتما اسیری دارند. می گوید که همسایه شان چهار پسرش را دستگیر کرده اند. می گوید که جمعه ها و شنبه ها را گاز اشک آور می زنند تا کسی از خانه بیرون نرود. همه ی این ها را با شور خاصی تعریف می کند که حس غم من را به انقلابی بودن می دهد. حس اینکه باید به شیعه بودنم بنازم. ایستگاه بعد می خواهم پیاده شوم! دست روی دستش می گذارم: خدا لعنت کند آل سعود و خلیفه را! ان شالله ما پیروزیم. باز هم می خندد و بلند می گوید ان شالله. از قطار پیاده می شوم اما پشیمان می شوم از پیاده شدنم! آدم های دور و برم را نگاه می کنم، هر کس دغدغه ای، شادی ای و یا غمی را در خود یدک می کشد. اینکه در این لحظه شیعیانی که در این کره ی خاکی حب علی را در سینه خود دارند چه می کنند شاید فکر بزرگی باشد اما می خواهم روی صندلی قرمز مترو بنشینم و به حالات مختلف شیعیان از هر رنگ و نژادی فکر کنم. به چند حالت فکر می کنم اما بعد از چند دقیقه حس می کنم گنجایش این همه را ندارم. چقدر وجود خودم و خواسته هایم را پست می بینم در مقابل اینهمه شیعه که استغاثه شان در مقابل حضرت صاحب حاکی از زخمی عمیق در قلبشان است. متن مصاحبه را توی کیفم می گذارم. سعی می کنم صدای فریاد های شیعیان را در گوشم کم کنم، هر چند ناتوانم. از پله برقی بالا می روم. به آفتاب می رسم. طلب برون آمدن آفتاب عالم از پشت ابر را می کنم و می روم.
پ.ن: ما در قبال کافرهای جهان هم مسئولیم چه برسد به شیعیانش!! این روزها یک فکر آزارم می دهد و آن اینکه محله ی شیعه نشین بعدی کجاست که قرار است در آن خونی زمین ریخته شود!؟
+ قدر شیعه بودن را باید دانست...
راستی اینجا چه می کردند بانوان بحرینی؟؟