خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۱۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است




کربلا...






پ.ن: صدای تو خوب است. زیرا تارهای صوتی ات را عشق لرزانده است..





+ دنیا با تمام قوایش پیش می آید و من ژنده پوش در مسیرش ایستاده ام. هیچ مهم نیست اگر زره ای ندارم و تنم چاک چاک خواهد شد. فقط از قلبم بیمناکم. آخر آنجا خیمه گاه "تو" است.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۸
احلام





+آناتومی افسردگی رمان جدید از آقای محمد طلوعی است. همان کسی که تربیت های پدر معرکه را نوشته است :)

قبل از اینکه بخوانمش پیش خودم فکر می کردم طلوعی در رمان موفق نیست (نمی دانم چرا  رمانش یعنی قربانی باد موافق برایم کشش  نداشت، و شاید در آن برهه اینطور بود برایم) و بیشتر در داستان کوتاه گل می کارد

اما خوب حالا باید اعتراف کنم که ایشان برای گل کاشتن در زمین چند هکتاری هم خیلی هم موفق هستند. خیلی عالی و اصولی و تر و تمیز نوشته اند. واقعا آدم خرکیف می شود.

آناتومی افسردگی زندگی سه تیپ شخصیت را از توی جامعه بیرون کشیده (در واقع خیلی با شرایط ویژه، نه افراد معمولی) و به شرح زندگی شان و در واقع خود درگیری شان پرداخته. و هر سه به نوعی با یکدیگر ربط پیدا می کنند و هر کدام تکه ای از آناتومی را تشکیل می دهند.

این داستان را باید با دقت تمام خواند، از بس که در تمام ریزه کاری هایش حرفی نهفته است.

البته نمی دانم چرا همش من را یاد بی وتن امیرخانی می انداخت. شاید به خاطر آن رفت و برگشت های خیال گونه اش. و شاید خیلی چیزهای دیگر

کتاب فوق العاده ای است خلاصه. اگر قلم طلوعی را بشناسید می دانید که خیلی خاص می نویسد و در واقع نابغه ایست در زمانه ما!

البته نقدی که بر کتاب های ایشان دارم این است: آقای طلوعی خواهش می کنم کمی مودب تر باشید :) شما آنقدر حرفه ای هستید که نیاز به چهار تا کلمه ی زشت نداشته باشید. خواهش (در گوشی: بابا خانواده رد میشه از داستان :) ) البته بخشی از این نقد هم برمی گردد به پاستوریزه بودن اینجانب!

 

پ.ن: کاش طلوعی برای انقلاب قلم میزد..



+ کتاب مرگ فروشنده را که یک نمایشنامه است گرفتم دستم (سرم درد می کرد گفتم ببینم متنش چطور است) که خوب یکهو دیدم همه اش را خوانده ام! :)

قبلا فیلم نامه خوانده بودم ولی نمایشنامه نه! اولین نمایشنامه واقعا انتخاب خوبی بود. فوق العاده بود. حتما بخوانید.

فکر می کنم پی دی افش هم باشد. به نقل از کتاب این نمایش 742 بار تنها در تئاترهای برادوی به نمایش درآمده! بقیه اش را خدا می داند.

اصغر فرهادی را هم بیشتر درک کردیم در فیلم فروشنده :) که حرف بسیار و مجال اندک




پ.ن: چقدر زندگی خودم و اطرافیانم و دور و نزدیکانم در داستان ها موج می زند. حس سنگینی می کنم وقتی وظیفه ام را به عنوان یک جوانی که مدعی است آرمان های انقلاب جان دادنی است، نه درست می دانم و نه میزان عمل با ادعایم می خورد.



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۱۱
احلام






صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم





شما هم مثل من فکر می کنید؟ وقت آن نشده که از محل کارتان از خانه تان حتی از رختخواب بلند شوید و فقط به یک هدف بیرون بروید؟ بروید و برای خودتان یک شاخه گل بخرید :) البته می توانید از من تقلید کرده و یک شاخه مریم بخرید.  به این خاطر که تا چند روز که وقتی دستگیره در را می چرخانید و وارد خانه می شوید، بویش شما را مست کند....








پ.ن: دیروز داشتم به این فکر می کردم که چقدر عقب افتاده ام اگر به تغییر زندگی خودم دست نزنم و همش دیر و دیر و دیر بشود..


+فصل آخر آناتومی افسردگی را می خوانم. با وسواس خواندنش را دوست دارم. آخر تمام می شود اگر سریع بخوانم :)

عکس: گل نازنینی که تا به خانه بیارمش، دل همه را در مسیر ربود





۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۳۴
احلام







امروز هر چقدر آسمان غمباد داشت یک قطره ناقابل به ما عنایت نکرد. صبح دم کرد، عصر بادی شد و هنوز هم نمی بارد.

امروز نوبت من بود که در کلاس حرف بزنم! از جسد گفتم. جسدی که روی تخت پادشاهی سلیمان افتاد! راستی جسد چیز بدی نیست! گُل های دانشگاه را نکندم و عوضش گِل و لای از سر و کولم بالا رفت

امروز بعد از چند هفته ی پر تنش روی قلبم، تنی به پارک تفریحی خودم زدم. انقلاب گردی. نتوانستم تا نمایشگاه صبر کنم و کتاب جدید محمد طلوعی را نخرم. حالا من یک آناتومی افسردگی دارم.

امروز صبح شنیدم سیل آمده و عده ای با سیل هم قدم شده اند. اما شب در اخبار غصه دار تر شدم وقتی شنیدم عده ای به خاطر تماشا و عکس برداری جان به سیل داده اند!!

امروز گفتند انفجار، عملیات انتحاری!! چیپس و خوراکی به کودکان گرسنه تعارف کرده اند و بعد.... آن بی گناهان فقط گرسنه بودند، نه وسیله ای برای بهشت رفتن داعشی ها!

راستی باران می شود بباری؟ خواهش! شهر هم تو را نخواهد، مردی هست که دلش باران می خواهد. می دانم که می خواهد...








+  غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد!





عکس: ندیده بودم این ها را در پیاده روی انقلاب. جالب بود. یک مدل دیگر هم بود گویا




۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۵
احلام




چه  اسم زیبنده ای واقعا! فروشنده
اصغر فرهادی چه شاهکارهایی خلق می کند
راستش فروختن غیرت همچین شاهکارهایی هم نیاز دارد







پ.ن: من خواستم فیلم را بدون نگاه تند و تیز به تماشا بنشینم. ولی هر چقدر به دور و برم نگاه کردم نتوانستم برخورد عماد و رعنا را هضم کنم. آدم های مهربان جدایی نادر از سیمین اینجا هم تکرار می شوند. آدم های باکلاس و خوش برخورد و بسیار مودب! و فوق العاده روشنفکرررر!
خوب حالا اتفاق افتاده؟ خوب که چی؟ بریم انتقام بگیریم؟ طرف وسوسه شد حالا! یه خبطی کرد!



یک سوال: اصغر فرهادی می خواست چه چیز به مخاطبانش بدهد؟





خارج از این پست: معدل 18 و 67 هم شد معدل؟



۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۰۲
احلام



شمشادهایی که قاب را در آغوش کشیده اند مرا می برند آنجا:

عبا بر سر می کشد، پرده ی خیمه را کنار می زند

برادر را می بیند که با علی مقابل ایستاده اند، گویی جفتشان در این عالم نیستند

علی سر خم می کند به نشانه ی خدا حافظی

چهره ی حسین را نمی بیند اما معلوم است که مبهوت و خیره است

علی سوار بر اسب، الحق که اکبر است

علی دور می شود و حسین را هیچ چیز تکان نمی دهد

از خیمه بیرون می زند

کنار برادر مثل همیشه نیست

حسین تازه شمشاد قد خود را راهی میدان کرده

اما صدای آرامی از جنباندن لبهای برادر می شنود

" امانتی تحویل تو ای خدا"









+ خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت
   گاهی به قدر صبر بلا می‌دهد خدا


فاضل نظری





پ.ن: امروز توی بهشت آن کنج های خلوت و بی آدمی که فقط زنده ها نفس می کشیدند، نسیم خوبی می وزید. کاش قبر خالی ای  لابلایشان بود تا دمی درونش آرام می گرفتم...

- از عکس های امروز





۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۶
احلام






یک روز به پدرش گفت: بابا، می توانی یک کتاب برایم بخری؟

پدرش گفت: کتاب؟ کتاب نکبتی را برای چی می خواهی؟

- می خواهم بخوانمش بابا

- آخر مگر تلویزیون چش است؟ ما یک تلویزیون خوشگل دوازده اینچی داریم. آن وقت تو هوس کتاب به سرت زده؟ بچه! دیگر داری لوس می شوی ها!

بعداز ظهر روزی که پدر ماتیلدا گفت برایش کتاب نمی خرد. ماتیلدا به تنهایی به طرف کتابخانه عمومی روستا راه افتاد. به آن جا که رسید، خودش را به کتابدار، خانم فلپس معرفی کرد و پرسید آیا می تواند مدتی آن جا بنشیند و کتابی بخواند؟

......


بله و اینچنین شد که ماتیلدا چهار سال و سه ماهه قصه پایش به کتابخوری باز شد :)

کتاب "ماتیلدا" نوشته رولد دال (کسی که بهترین نویسنده مرد انگلستان لقب گرفته) یک رمان کودک است از نشر افق (همان کتاب های فندقش)

واقعا جذاب و خوشایند بود (رسما کودک درونم به شور افتاد) مخصوصا با آن شوکی که در اواخر کتاب نویسنده با داستان وارد کرد.

ماتیلدای فسقلی جادویی چه کارها که نکرد.

نکته ای که باید بگم این کتاب با فرهنگ ما واقعا نمی خورد. شاید هم به بچگی های زمان خودم نمی خورد (از بس سیب زمینی و ساده بودیم) ولی خوب قاعدتا در فرهنگ و مذهب ما چیزهایی ارزش هستند که با اینجور کتاب ها مغایر هستند.

حتما اگر کتاب ترجمه به کودکانتون می خرید. قبلش اون رو خودتون بخونید.

هیچوقت هیچوقت بچه ها رو دست کم نگیرید. حتی اگر هنوز فرزندی هم ندارید به فکرش باشید :)






پ.ن: من تبلیغ کتاب و کتاب خوانی رو در داستان های آنور آبی خیلی مشاهده می کنم. این داستان هم از آن هاست که می گوید با کتاب می توانید تابغه باشید. نسل ما واقعا دارد کتاب نخوان بار میاید :(




بعدا نوشت: می بینیم که جناب احمدی نژاد پا به عرصه کاندیداتوری گذاشت! یعنی یک آدم و اینقدر شیطنت درونی؟؟؟ داریم ؟ میشه؟ خدا رحم کند




۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۰۵
احلام







با علی قرار گذاشته بودیم که اینبار یک جای به خصوص هدیه ها را رو کنیم. جایی که خیلی غیر منتظره باشد. عصر که بابا آمد گفت بریم سر مزار. تعجب کردیم که ما را هم با خود می برد. مدت ها بود خودش تنهایی کفتر جلد بهشت رضا شده بود. البته رفتن ما هم فایده ای نداشت، چون آنقدر غرق رفقایش می شد که انگار نه انگار ما هم هستیم. مامان قایمکی گفت فکر می کنم بهترین جا باشد که هدیه مان را بدهیم. هدیه توی کیف من به راحتی جا می شد و نیازی نبود دردسر پنهان کردن داشته باشیم.

بهشت رضا لبالب بود از آدم. تا به حال روز پدر اینجا نیامده بودیم . لابد هر سال اینطوری است. بابا مثل رسومات خودش شروع کرد به مزار گردی. یک نفر را هم جا نمی گذاشت. از اولین قبر شروع می کرد و ردیفی جلو می رفت. رسم فرمانده بودن است که از نیروهایش سان ببیند. نیروهایی که حالا توی بهشت جمع بودند و فرمانده شان را روی زمین جا گذاشته بودند. سوختن داشت. سوختنی که بابا را هر شب بیدار می کرد. دیدن گریه های یک مرد شاید کار درستی نباشد اما ما هر شب ناخودآگاه شاهد شانه های بابا بودیم که از گریه بالا و پایین می شد.

من و علی و مامان روی نیمکت های ردیف آخر نشسته بودیم  و بابا برای خودش از رفاقیش دیدار می کرد. خیلی از خانواده ها بابا را می شناختند و این باعث می شد بابا دیرتر به ما برسد.  

 اما بالاخره بابا به ما رسید آن هم با لب هایی خندان. سرش را خم کرد و چیزی برای مامان تعریف کرد. آنقدر صدا پایین بود که من و علی چیزی نمی شنیدیم. مامان رنگ به رنگ شد و مبهوت به بابا نگاه می کرد. اما بابا زد زیر خنده و بلند گفت: نترس بادمجون مشهدی که من باشم آفت ندارد. مامان هم لبخند تلخی زد.

من هدیه را در آوردم و گذاشتم روی سنگ قبر. علی همینطور زل زده بود به کاغذ کادوی هدیه که قلب ها رویش موج میزد. مامان خودش را زد به ندیدن و سرش را بیشتر توی کتاب دعایش کرد. گفتم: خوب یه دستی بزنید وقتی دارم هدیه میدم، ناسلامتی روز پدره ها! مامان کتاب را بست و با لبخند دست زد. اما علی اصلا به خودش تکانی نداد. لابد مثل من رفته بود توی فکر پارسال که دقیق روی همین نیمکت آخر بهشت رضا روز پدر گرفتیم. همان انگشتری که پارسال رفت توی دست های بابا، حالا توی دست علی بود.

هدیه را دادم دست علی و گفتم که تو جای بابا باز کن. علی دست کرد و یک موج قلب را باز کرد. یک جفت شمعدانی بود. من و مامان خریده بودیم. می خواستیم بگذاریم سر مزار. حیف بود که سنگ قبر بابا را هر بار با شمع ها کثیف کنیم. مامان شمعدان ها را روی سنگ گذاشت و از کیفش دو تا شمع در آورد. طوری شد که شمع ها دقیق دو طرف جمله "شهید مدافع حرم" قرار گرفت.

پرسیدم: مامان، پارسال یادته روز پدر بابا برات یه چیزی درگوشی تعریف کرد، میشه بگی چی بود؟ مامان خندید و گفت: یکی از پدر شهدا خواب میبینه بابا و پسرش اومدن پیشش، پدر شهید هم پرسیده بوده: پسرم فلانی که هنوز زنده اس، چرا با تو اومده؟! پسرشم گفته بود: بالاخره میاد پیش ما!





+ تقدیم به فرمانده ابوعلی :)





پ.ن: هر وقت به پدر خودم فکر می کنم می گم: در قلب همه آدم بزرگی هستی ولی من هنوز خیلی چیزا از تو نمی دونم. جدا چرا باباها اینطورن؟؟





۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۰۷
احلام




سیدالشهدا

وقتی صدایتان می کنم: ارباب!

ناخودآگاه زبانم  به اربا اربا می چرخد ...








+ پسرت هزار ذره شد در هوای یار....






۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۸
احلام


خجالت تا پشت چشم هایش بالا آماده. فقط دست هایش را خوب و با جزئیات می بیند. دست هایی که هر از چند گاهی از سر هولی با لاله عباسی های فرش بازی می کند. قرار است ظاهر یکدیگر را ببینند. اولین نکته در ذهنش موج می زند: چقدر دست هایش سیاه است!

چند باری به خاطر گرفتگی صدای دو رگه اش، آوای کلمات در هم می شود و مفهوم نیست. سرفه ها زیاد می شود. چادرش را سفت تر میچسبد و از اتاق بیرون می رود. آب را که می خورد، تشکر می کند.

مجبور به اعتراف می شود: ببخشید اردوی جهادی بودم، دیروز برگشتم، فرصت استراحت برای سرماخوردگی نداشتم!







پ.ن: می دانم می شود. می دانم شدنی است در هر زمانی. ولی باز از خودم می پرسم. می شود جنس عاشقانه هایی چون اینک شوکران رقم زد! یا عشقی مثل غاده و چمران؟



+انگار کنید جلسه خواستگاری


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۴
احلام