بابای حرمی
با علی قرار گذاشته بودیم که اینبار یک جای به خصوص هدیه ها را رو کنیم. جایی که خیلی غیر منتظره باشد. عصر که بابا آمد گفت بریم سر مزار. تعجب کردیم که ما را هم با خود می برد. مدت ها بود خودش تنهایی کفتر جلد بهشت رضا شده بود. البته رفتن ما هم فایده ای نداشت، چون آنقدر غرق رفقایش می شد که انگار نه انگار ما هم هستیم. مامان قایمکی گفت فکر می کنم بهترین جا باشد که هدیه مان را بدهیم. هدیه توی کیف من به راحتی جا می شد و نیازی نبود دردسر پنهان کردن داشته باشیم.
بهشت رضا لبالب بود از آدم. تا به حال روز پدر اینجا نیامده بودیم . لابد هر سال اینطوری است. بابا مثل رسومات خودش شروع کرد به مزار گردی. یک نفر را هم جا نمی گذاشت. از اولین قبر شروع می کرد و ردیفی جلو می رفت. رسم فرمانده بودن است که از نیروهایش سان ببیند. نیروهایی که حالا توی بهشت جمع بودند و فرمانده شان را روی زمین جا گذاشته بودند. سوختن داشت. سوختنی که بابا را هر شب بیدار می کرد. دیدن گریه های یک مرد شاید کار درستی نباشد اما ما هر شب ناخودآگاه شاهد شانه های بابا بودیم که از گریه بالا و پایین می شد.
من و علی و مامان روی نیمکت های ردیف آخر نشسته بودیم و بابا برای خودش از رفاقیش دیدار می کرد. خیلی از خانواده ها بابا را می شناختند و این باعث می شد بابا دیرتر به ما برسد.
اما بالاخره بابا به ما رسید آن هم با لب هایی خندان. سرش را خم کرد و چیزی برای مامان تعریف کرد. آنقدر صدا پایین بود که من و علی چیزی نمی شنیدیم. مامان رنگ به رنگ شد و مبهوت به بابا نگاه می کرد. اما بابا زد زیر خنده و بلند گفت: نترس بادمجون مشهدی که من باشم آفت ندارد. مامان هم لبخند تلخی زد.
من هدیه را در آوردم و گذاشتم روی سنگ قبر. علی همینطور زل زده بود به کاغذ کادوی هدیه که قلب ها رویش موج میزد. مامان خودش را زد به ندیدن و سرش را بیشتر توی کتاب دعایش کرد. گفتم: خوب یه دستی بزنید وقتی دارم هدیه میدم، ناسلامتی روز پدره ها! مامان کتاب را بست و با لبخند دست زد. اما علی اصلا به خودش تکانی نداد. لابد مثل من رفته بود توی فکر پارسال که دقیق روی همین نیمکت آخر بهشت رضا روز پدر گرفتیم. همان انگشتری که پارسال رفت توی دست های بابا، حالا توی دست علی بود.
هدیه را دادم دست علی و گفتم که تو جای بابا باز کن. علی دست کرد و یک موج قلب را باز کرد. یک جفت شمعدانی بود. من و مامان خریده بودیم. می خواستیم بگذاریم سر مزار. حیف بود که سنگ قبر بابا را هر بار با شمع ها کثیف کنیم. مامان شمعدان ها را روی سنگ گذاشت و از کیفش دو تا شمع در آورد. طوری شد که شمع ها دقیق دو طرف جمله "شهید مدافع حرم" قرار گرفت.
پرسیدم: مامان، پارسال یادته روز پدر بابا برات یه چیزی درگوشی تعریف کرد، میشه بگی چی بود؟ مامان خندید و گفت: یکی از پدر شهدا خواب میبینه بابا و پسرش اومدن پیشش، پدر شهید هم پرسیده بوده: پسرم فلانی که هنوز زنده اس، چرا با تو اومده؟! پسرشم گفته بود: بالاخره میاد پیش ما!
پ.ن: هر وقت به پدر خودم فکر می کنم می گم: در قلب همه آدم بزرگی هستی ولی من هنوز خیلی چیزا از تو نمی دونم. جدا چرا باباها اینطورن؟؟
و چه متن غمگین ولی قشنگی (:
یه وقتایی که خیلی دز معنویتم میره بالا، میگم کاش ددی جان شهید بشه، میگم مگه آدم چی می خواد از این دنیا، جز عاقبت بخیری؟ خیلی خودخواهیم که پدرهامون رو فقط برای خودمون می خوایم و هیچ وقت راضی نشدیم به رضایت خودشون ):
ایشالا عاقبت به خیر شن همه بابا های دنیا (: