دیروز روز نخواستن بود برای من و شاید ناتوانی در خواستن
خودتون میدونید وقتی از برنامه عقب میوفتید، سخته برگردید دوباره به برنامه. دیروز روز برگشت بود برای من ولی نمیتونستم درست مثل اون لحظات کابوس که از وحشت میخواهی داد بزنی و کمک بخواهی ولی هیچ صدایی از گلوت درنمیاد! دیروز برای من لحظاتش اینطوری گذشت
تلاش های بیهوده برای برگشت
خوابیدم ، بیرون رفتم با علیرضا بازی کردم
ولی نتونستم برگردم
شب بخشی از راست سرم درد میکرد، گفتم میخوابم درست میشه
حالا خوابیدم و بیدار شدم و قرص خوردم ولی هنوز درست نشده!
شبیه درد سینوس روی ابروی راسته ولی نمیدونم چرا ول نمیکنه!
صبح پاشدم و به علیرضا خیره شدم که چشماش باز کرده بود و تلاش میکرد گریه کنه ولی چون من نگاش میکردم نمی تونست.
بلند شدم و یه سری کارها رو کردم تا علیرضا یکم بازی کنه و خسته بشه
الان هم خوابید تا من بتونم ظرف های شام دیشب رو بشورم
روی کاغذ نوشتم چرا زندگی من اونجوری که میخوام نمیچرخه؟
جدا چرا؟
چرا؟
یعنی ما فرمان زندگی مون رو نمیتونیم اونجوری که میخواهیم بچرخونیم؟
کجای کار ایراد داره؟
چرا بلد نیستم، چرا حواسم پرته؟
+تلاشم از صبح برای برگشت ستودنیه
قطعا امروز یه روز عالی و پر از برگشت میشه
جزوه کودک متعادل رو میخونم فتوشاپ کار میکنم
نمیزارم جا بمونم