دوم شهریور
چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۴۶ ب.ظ
تمام دیروز در حال جمع آوری از بیرون به داخل خانه بودم و تمام امروز را صرف جمع و جور کردن مرتب سازی و تمیزکاری کردم. زندگی دنیا چیز عجیبی است. انگار هر چقدر داری انگار هیچ نداری.
گاهی به سرم میزنه همه ی زندگی و وسایلش را به حراج بگذارم و بروم. از این شهر به آن شهر.
اصلا مگر چقدر در این دنیا زندگی می کنیم که باید توی خوابگاه های خودمون شبانه روز بمانیم.
فکر میکنم به خودم ظلم می کنم با ماندن!
برنامه امروز:
امروز فقط توانستم وسایلم را مرتب کنم در یک گوشه و اصلا فرصت استفاده کردن نبود.
دیروز پست نگذاشتم ولی هم فتوشاپ کار کردم و هم کودک متعادل را خواندم :)
+ کم خوابی گاهی بین روز اذیتم می کند. راهش فقط عاشق شدن است. آدم فقط برای عشق همه کار می کند و دست به جنون می زند.
قول می دهم فردا عاشق تر باشم :)
۰۱/۰۶/۰۲
چقدر نیاز دارم جمع کنم برم یه روستای دور و سردسیر توی تبریز... نه کسی زبونم رو بفهمه، نه من زبون کسی رو بفهمم...