خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است



امروز آفتاب سی و یک شهریور دقیقا چشم راستم را داشت از کاسه در می آورد. مستحق لعنت بودم که برای یک عینک (آفتاب تار کن) اینقدر امروز و فردا کرده ام. حالا این ها به کنار نمی دانم چرا باید ساعت 6 و 45 دقیقه صبح اینقدر آدم توی اتوبوس باشد!!؟ یعنی هر روز هستند و من بی خبر بوده ام؟ هیهات من الاحلام!! بگذریم از کوله ی خانم کناری که تا حلق ما رفته بود, چون آنقدر عزیز بود که سفت سفت در آغوش کشیده بود.

مدتی است به پاقدم خاص الخاص خودم رسیده ام. نشان به آن نشان که چند روز پیش ها که رفته بودم کتابخانه و با خودم عهد کرده بودم بنشینم و در فراق اینترنت و سکوت آنجا، طرح داستانم را بنویسم، با صحنه ای باورنکردنی روبرو شدم. مشتی بچه ی قد و نیم در یک گعده که خروجی اش صرفا آلودگی صوتی بود درست جلوی سالن کتابخانه جمع شده بودند. شانس آوردم به زور هندزفری و آهنگ چند تا کتاب از قفسه پیدا کردم و در رفتم از آن بلبشو. البته نکته ثانوی آنجا بود که برگه ای وسوسه انگیز روی در و دیوار کتابخانه دیدم: برای فعال کردن اینترنت در کتابخانه به متصدی مراجعه کنید :\

حالا این قدم خاص الخاص پایش را گذاشت دقیقا پشت کلاس 310. اتفاق خاصی نیافتاد، فقط  من که بی مقدمه داخل کلاس شده بودم و هیچ تصویری از هم کلاسی هایم نداشتم با یک مشت چشم خیره به خودم مواجه شدم. و قاعدتا سوال پرسیدم: اینجا کلاس تفسیره؟ و همه یکسان گفتند خیر!

کم کم چند نفر دیگر آمدند و من که پشت کلاس ایستاده بودم توضیح دادم که کلاس تفسیر لاموجود! و این اولین برخورد با هم کلاسی هایم بود.

البته از اطلاعات به دست آمده اینطور برداشت شد که نه تنها دوشنبه ی گذشته بلکه چهارشنبه ی پیش هم کلاس ها با استاد و دانشجویان شیرین پلو تشکیل شده اند آن هم تمام و کمال و فقط احلام بوده که فکر می کرده مثل دبستانی باید از اول مهر وارد دانشگاه میشده (البته دلخور بودم که چرا سی و  یک شهریور می روم)

خوب خاص الخاصی به اینجا ختم نشد، کلاس دوم هم از طرف آموزش به سمعمان رسید که تشکیل نمی شود و اما کلاس سوم در هاله ای از ابهام ماند. و این هاله باعث شد که اینجانب و تعدادی دیگر تا ساعت یک طوری خودمان را مشغول کنیم.

و اما کلاس سوم هم تشکیل نشد، و ما روز اول دانشگاه را دست از پا درازتر به خانه برگشتیم. با کلی جزوه و تعریفات ضد و نقیض از کلاس های ماضی! تازه فهمیدم شخص شخیصم به علت سر لیستی کلاس دو هفته دیگر باید کنفرانس ارائه بدهم!!

البته خیلی هم برنگشتیم. رفتیم به عنوان خرید سال تحصیلی حداقل یک مداد نوکی بخریم که همان هم به ضایع شدن حقیر انجامید چون کارت بانکی که دویست تومان داخلش بود را اشتباهی آورده بودم :\









پ.ن: یعنی اگر به جزئیات دیگری که اتفاق افتاد اشاره می کردم، یک مثنوی میشد! فقط به علت ارتباطات به سرعت نورم همه کلاس خیلی راحت صدایم می کردند احلام!! :) و حرف های جالبی هم شنیدم. همه دسته جمعی گفتند چرا به جناب خان بله نمی گویم، پیر شد بدبخت! یکی هم گفت خیلی دوست داشتم احلام را ببینم که دیدم و غیره و غیره. البته باید به همه توضیح میدادم که اسم مستعار شش ساله ام احلام است و جناب خان تازه عاشق ما شده!! :))




عکس نوشت: با اینا دانشگاهو سر می کنم :) حالا خیلی ریز نشید که مثلا اسم گوشی را بدانید و ببینید گوشه قرآن خم شده و از این چیزها!!





اصل نوشت: قرآن کتاب درسی من شده است. و من در درس زندگی ام می لنگم







۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۸
احلام



پرده ی کجاوه را کنار میزند. نور آفتاب و جمعیت مانعی برای دیدن او به حساب نمی آید. چشم هایش مثل قطب نمایی به هر طرفی می رود به سمت چشم های او متمایل است. طولی نمی کشد که به کنار یکدیگر می رسند. فاطمه لبخند می زند. اما علی سر به درون دارد و کلامی نمی گوید. حالا مردش ولی امر او نیز محسوب می شود و بر او ولایت دارد. صدای بخٍ بخٍ ها هنوز بلند است. علی می خواهد حرفی بزند اما ترجیح می دهد جلوی حسنین و زینب کوچکش فقط فاطمه را نگاه کند. فاطمه آداب و نگاه علی را از حفظ است. خوب می داند علی تنها روی او حساب باز می کند و دلخوش هیچ احدی نیست. پرده ی کجاوه را می اندازد و به علی می گوید: مولای من گاه رفتن رسیده است، سلسله ها را از دل بگشای که راه درازی در پیش داری...












+  الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام..





پ.ن: صاحبنا، در غروب غدیر، ولایتعهدی تو را می بینم. تو بر تختی از نسیم نشسته ای و ما تو را گمشده ای می پنداریم که روزی ظهور خواهی کرد. اما ما گمشده ایم، دعایی برای ظهور ما کن.

شرمم کشد که بی تو نفس می کشم هنوز

تا زنده ام بس است همین شرمساری ام






- از عکس های فاقد کیفیت خودم می باشد



۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۵۱
احلام



دو سال پیش و شاید بیشتر، رم گوشی ام را کمپلت خالی کردم در هاردم و گفتم همه ی قبلی ها تعطیل، حالا از اول جمع کن. امروز رم جدیدی خریدم، گفتم بنشینم از میان آهنگ ها با حوصله گلچین کنم (کاری که اصولا به علت تعداد بالای آهنگ ها آدم هیچوقت انجامش نمی دهد) سری هم به همان محتویات رم مغفول زدم.

خیلی جالب بود، یعنی در وهله اول به حسن انتخاب های خودم تبریک گفتم. عجب آهنگ های توپی مصرف می کرده ام. البته همه اذعان می کنند که در انتخاب آهنگ (مداحی هم شاملش می شود) لنگه ندارم (همه = خودم)

زنده شدن خاطرات هم در وهله ی دوم شاید هم غم انگیز بود هم شادی آور. مثلا فلان آهنگ را حتما باید در فلان جاده گوش می کردم. مثلا وقتی فلان اتفاق افتاد در حد مرگ فلان آهنگ را گوش داده ام (اساسا شور یک آهنگ را در گوش کردن درمیاورم، خیلی ها اینطورن طبق تحقیقات میدانی من)

 چیزهای جالبی پیدا کردم مثلا سکانس آخر سریال پروانه. وقتی پروانه برمی گردد پیش امیر و .. خودتان یادتان هست دیگر. چقدر دوستش داشتم. آنقدر که حتما باید توی گوشی ام میریختم و میدیدمش :)

آهنگ سایت دوئل را شاید خیلی ها یادتان باشد، نوستالژیکی است برای خودش..

آهنگ های بی کلام علیرضا کهن دیری، روز سوم و زندگی با چشمان بسته و..

آهنگ بیست دقیقه ای خاک سرخ..

مداحی های عربی که تمامشان من را یاد آن مغازه صوتی تصویری گذرخان قم می اندازند. نمی دانم هنوز هم صدایش در گذر می آید یا نه!؟ صلی علیک ملیک فی السما..

فایل مداحی های حاج محمود که حسابی پر و پیمان است و من هنوز همان مداحی سبک سنگین سال 83 را عاشقم: حدیث عشق تو دیوانه کرده عالم را..

حب الحسین شاکرنژاد..

از همه ی این ها بگذریم به تعدادی صدای ضبط شده رسیدم که اسم گذاری هم شده بودند :) اصلا یادم نمی آید چنین ایده ای زمانی در سر اینجانب بوده باشد. بنده  بخش های جالب کتاب ها را می خواندم و ضبط می کردم. کتاب جان شیفته، دیلماج، پیرمرد و دریا و.. مطمئنم که از زیر یادداشت کردن در میرفتم. البته خوب ایده ای عالی است. صرفه جویی در وقت هم محسوب میشود. از لحاظ مکانی هم مفید است، چون ما قابلیت داریم لای جرز دیوار هم که رفتیم، گوشی را هم حتما ببریم (البته بعید میدانم کتاب را با خودمان ببریم)

تصمیم گرفتم حتما باز از این کارها بکنم، در نوع خود اگر مفید و خوب نباشد، بعدا موجبات خنده خودم که خواهد شد :)









بخش هدایا:

هدیه ی عیدی تان دو تا آهنگ و مداحی است (قدیمی هم باشند من یکی دوستشان دارم)

آهنگ فیلم به همین سادگی. فیلمی که خیلی دوست داشتنی است و همیشه خودم را جای طاهره ی داستان تصور می کنم.

آهنگ وسعت سبز که فکر نمی کنم آن جدیدترها یادشان بیاید.


مداحی یک شهید که نامش خاطرم نیست. قبل ترها آهنگ  آتش سودا هم بود

این هم حدیث عشق تو، حاج محمود کریمی.







پ.ن: ببخشید که سخن به درازا کشید. شانس آوردین سراغ فیلم ها و عکس های هاردم نرفتم :) خوشحال میشم شما هم آهنگی چیزی معرفی کنید.





سوال نوشت: رَم نامه اعمالمو با چی پر کردم؟؟







۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۷
احلام



چند روزی است فکر می کنم زیادی تغییر کرده ام. وقتی زیر سپیدارهای تبریزی کنار جاده به سگی نان دادم  و گفتم تو مادری، من را دعا کن! فهمیدم چیزی در من تغییر کرده است.

وقتی یکهو یاد پنج سال پیش می افتم که در روز آذری و برفی از دندانپزشکی برمی گشتم و از درد دندانم هیچ نمی فهمیدم از بس عاشق سرما بودم، یعنی اتفاقی برایم افتاده!

وقتی بعد از دوهفته پایم به خانه می رسد و شروع می کنم به شمردن انارهای ریزه و میزه ی درخت و می گویم هشت تا هستند به نیت امام رضا یعنی حالم دگرگون شده است.

شاید از عواقب آمدن پاییز است. آدم وقتی دلتنگ چیزی است، به نزدیکی اش که می رسد حالش دگرگون می شود. آخر پاییز ماه  آدم های عاشق است. هر چند عاشق نیستم، اما دلم برای ادا و اطوار های عاشق گونه ی پاییزی ام تنگ شده است.

راستش را بخواهید صدای قلبم بم شده است. از عوارض وسعت است یا پیری، نمی دانم..

















پ.ن: احلام می خواهد شیوه اش را عوض کند... دعایش کنید... زلزله ای باید

       







سخت نوشت: چند روز است ابوعلی رفته است و من تازه امروز خلوتی یافته ام تا راحت بنشینم و کمی با خودم کنار بیایم که: ابوعلی رفت!

یک سوال بزرگ: حالا رسالت ابوعلی را چه کسی انجام می دهد؟

 همه را دلاور خطاب می کرد، فکر می کنم راه ابوعلی فقط دلاورها را می خواند.....







+ بعد از دوهفته به خانه برمی گردیم. ببخشید که فرصت خواندنتان را نداشتم.





۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۳۸
احلام



آنقدر با شهدا عکس گرفتی تا آخر خودت هم رفتی....






پ.ن: بالاخره رسیدی به سیدابراهیم. وصالت مبارک. حالا هی برید با همدیگه سر به سر بقیه بگذارید، اکیپ تان در بهشت تکمیل شد.





+میدونستم بالاخره شهید میشه و حرف زدن برای من سخت.




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۱۲
احلام


یک زمانی فکر می کردم روزها باید عصیان کنم و شب ها به تمام عصیان هایم اعتراف کنم و با چشم های قرمزم با آرامش بخوابم. اما کم کم ماجرا عوض شد. عصیان دیگر دو شیف کار می کرد. روز و شب نمی شناخت. حالا کمتر وقت اعتراف و چشم قرمز کردن می رسد. اسیر روز مرگی نیستم. اسیر عصیانم.
امروز دلم برای تمام عبادت هایی که دودشان کرده بودم سوخت. دلم می خواست برگردم به  اوان جوانی و جلوی خدا با همان چشم های قرمز بایستم و بگویم خدایا منم همان عبد عاصی ات! حتی اعتراف به عصیان هم خودش کیف دارد جلوی خدا!
خط های آخر دعا بود. یکبار خواندم، عربی اش را. دست و پا شکسته فهمیدم منظور چیست ولی باز هم ترجمه را خواندم، باز هم عربی. الهی ان رجائی لا ینقطع عنک و ان عصیتک...











پ.ن: خیلی ببخشید پست ناقص به اتمام می رسد. خبر شهادت فردی رو آوردن که بسیار برام مهم بودن. هر چقدر هم که براشون آرزوی شهادت کرده باشم، برام باور کردنی نیست. کاش دروغ باشه. وای چقدر بدبختم..
وای









۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۵
احلام



تو فارغ از من و من در غم تو....




۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۷
احلام



 

دستش را می اندازد روی زیارت نامه ی من. انگشتان کوچکش ورق ها را کج می کند. می خندم و دستش را می بوسم. به من خیره می شود. دستش را بالا می آورد. کف دست کوچک و سفیدش نمایان می شود. بوس کردنی می شوند. بوی شکلات می دهند. دستش را عقب نمی کشد و روی دهانم نگه می دارد. می خندم و باز بوسه بارانش می کنم. مادرش برمی گردد و به بازی من با پسرش نگاه می کند. چشمانش پر از اشک است اما به ما می خندد.  دست کوچکش را میگیرم و طلب دعا می کنم : سلام منم به امام رضا برسون. همچنان خیره به من نگاه می کند. دلخوش می شوم که با دل معصومش مرا دعا خواهد کرد.

 

 

 

آفتاب زیاد و سایه کم است. مجال رفتن به سایه نیست. قامت می بندم. رکوع که می رویم شروع به ناله کردن می کند. کم کم جیغ می زند. موقع تکبیره الاحرام متوجه شده بودم که معلول است. صدای دلداری دادن مادرش می آید اما افاقه نمی کند. جیغ زدنش را ادامه می دهد، انگار از چیزی شاکی شده است. رکعت دوم  که سلام می دهم ناخودآگاه نگاهشان می کنم. کنج رواقی که من کفش هایم را  با سرعت پرتشان کردم در سایه ایستاده اند. جفتشان گریه می کنند. پسر هفت هشت ساله به نظر می رسد و سنگین، اما مادر در آغوش گرفته و چیزی به گوشش می گوید. قامت می بندم به ادامه نماز. نماز که تمام می شود، صدایش نمی آید. مادر آرام آرام کیک را در دهانش می گذارد. پاهای پسر کاملا کج هستند اما به طریقی ایستاده است. برای خلاصی از آفتاب به سمت کفش هایم می روم تا بروم. لبخندی به پسر می زنم و او هم با چشم های قرمزش می خندد. مادرش نمی دانم مضطرب چه چیزی است. مادر بودن برایم ناگوار می آید..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: خوانندگان قدیمی اینجا می دانند که هر سال  در  زادروزم، لباس خادم معنوی امام رضا به تن می کنم و یادی از شمس الشموس می کنم. امسال توفیق شد که از کنار مضجع شریف امام الرئوف این کار را انجام بدهم. امروز  در حرم به نیابت از همه ی شما که اینجا را می بینید جامعه کبیره ای خواندم.

 

 

 

 

+ببخشید که کم است. اینجا خیلی مجال قلم زدن نیست. چه بسا مجال نگاه کردن بسیار است ..

 

 

 

_ هدایای غیر نقدی شما را می پذیریم :)))

 

 

 

 

بعدا نوشت: حرم مثل ساحل امن برای این روزهای من شده است. نفس کشیدن و قدم زدن و.... به قدری آرامش بخش است که تمام طلب هایم گم و گور شده اند....

 

 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۸
احلام



عازم خورشیدم








پ.ن: حلال کنید




۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۵۹
احلام



دست می گذارد روی پیشانی ام. قدبلند و هیکلی تر از هر عربی است. نگاه می کند در چهره ی او و عربی بلغور می کند! لعنت به من که عربی نمی دانم و او می داند. رویم را برمیگردانم، از پنجره تابلو نئون پیداست: "مستشفی" . سرعت روشن و خاموش شدنش روی دور تند است. تا رویم را برگردانم اتاق خالی شده است. حالا می خواهم باز هم چشم هایم را ببندم. کفش هایم در دست، سر بالا نمی کنم و فقط پاهایم را می بینم. او به شانه ام میزند: رسیدیم جایی که می خواستی سلام بده! سرم را بلند می کنم، گنبد در هاله ای از مه است. پرچم قرمزش روی آرام گوشه ای از گنبد را پوشانده. دیگر نمی بینم. هیچ چیز!

چشم باز می کنم، تابلو مستشفی خاموش شده! او کنارم نشسته، اضطراب از نگاهش پیداست و شاید عصبانیت! می خواهم حرف بزنم ولی نمی توانم. اول لب هایش را جمع می کند بعد حرفش را می زند: تب تو الان چهل و دو درجه است! می فهمی!؟

حرف میزند و میزند و من تبم تکان نمی خورد. دستم را بالا می برم: فقط یکم روضه بخون، نتونستم تو حرم گریه کنم! انگار راز تبم را کشف کرده است. صندلی را نزدیک تخت می کشد. انگار می خواهد حرف خصوصی با من بزند: حسین وقتی به زمین کربلا رسید، اسب ها از حرکت ایستادند. حسین را حرکت نمی دادند! زینب پرده محمل کنار کشید و به اسب خیره شد که فرمان حسین نمی برد. حسین چشمش به چشمان زینب افتاد. هر دو فهمیدند اینجا همان وعده گاه عشق است. حسین به آرامی از اسب پیاده شد. اما روز دهم حسین طور دیگری از اسب.........







پ.ن: نمی دانم چرا ولی، دلم بال بال می زند شب های جمعه ی اینجا را پرده ی ارباب بزنم. به رسم تکایایی که از کودکی همه مان جیره خارشان بودیم..

نمی دانم تا کی، به چه کیفیت و کمیتی! شاید اصلا آخرینش باشد. اما نیتم پرده های بیشتری می طلبد. شاید هم فقط چهل پرده...





+ خیلی خسته بودم. و شاید تبدار. به زور خودم را کشاندم پشت سیستم تا این شب جمعه هدر نشود. ببخشید کم و کاستش را. قطعا چنین لقمه هایی برای همچو منی بزرگ است. دیگر شما می مانید و نیت ها خودتان...




۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۲
احلام