امروز آفتاب سی و یک شهریور دقیقا چشم راستم را داشت از کاسه در می آورد. مستحق لعنت بودم که برای یک عینک (آفتاب تار کن) اینقدر امروز و فردا کرده ام. حالا این ها به کنار نمی دانم چرا باید ساعت 6 و 45 دقیقه صبح اینقدر آدم توی اتوبوس باشد!!؟ یعنی هر روز هستند و من بی خبر بوده ام؟ هیهات من الاحلام!! بگذریم از کوله ی خانم کناری که تا حلق ما رفته بود, چون آنقدر عزیز بود که سفت سفت در آغوش کشیده بود.
مدتی است به پاقدم خاص الخاص خودم رسیده ام. نشان به آن نشان که چند روز پیش ها که رفته بودم کتابخانه و با خودم عهد کرده بودم بنشینم و در فراق اینترنت و سکوت آنجا، طرح داستانم را بنویسم، با صحنه ای باورنکردنی روبرو شدم. مشتی بچه ی قد و نیم در یک گعده که خروجی اش صرفا آلودگی صوتی بود درست جلوی سالن کتابخانه جمع شده بودند. شانس آوردم به زور هندزفری و آهنگ چند تا کتاب از قفسه پیدا کردم و در رفتم از آن بلبشو. البته نکته ثانوی آنجا بود که برگه ای وسوسه انگیز روی در و دیوار کتابخانه دیدم: برای فعال کردن اینترنت در کتابخانه به متصدی مراجعه کنید :\
حالا این قدم خاص الخاص پایش را گذاشت دقیقا پشت کلاس 310. اتفاق خاصی نیافتاد، فقط من که بی مقدمه داخل کلاس شده بودم و هیچ تصویری از هم کلاسی هایم نداشتم با یک مشت چشم خیره به خودم مواجه شدم. و قاعدتا سوال پرسیدم: اینجا کلاس تفسیره؟ و همه یکسان گفتند خیر!
کم کم چند نفر دیگر آمدند و من که پشت کلاس ایستاده بودم توضیح دادم که کلاس تفسیر لاموجود! و این اولین برخورد با هم کلاسی هایم بود.
البته از اطلاعات به دست آمده اینطور برداشت شد که نه تنها دوشنبه ی گذشته بلکه چهارشنبه ی پیش هم کلاس ها با استاد و دانشجویان شیرین پلو تشکیل شده اند آن هم تمام و کمال و فقط احلام بوده که فکر می کرده مثل دبستانی باید از اول مهر وارد دانشگاه میشده (البته دلخور بودم که چرا سی و یک شهریور می روم)
خوب خاص الخاصی به اینجا ختم نشد، کلاس دوم هم از طرف آموزش به سمعمان رسید که تشکیل نمی شود و اما کلاس سوم در هاله ای از ابهام ماند. و این هاله باعث شد که اینجانب و تعدادی دیگر تا ساعت یک طوری خودمان را مشغول کنیم.
و اما کلاس سوم هم تشکیل نشد، و ما روز اول دانشگاه را دست از پا درازتر به خانه برگشتیم. با کلی جزوه و تعریفات ضد و نقیض از کلاس های ماضی! تازه فهمیدم شخص شخیصم به علت سر لیستی کلاس دو هفته دیگر باید کنفرانس ارائه بدهم!!
البته خیلی هم برنگشتیم. رفتیم به عنوان خرید سال تحصیلی حداقل یک مداد نوکی بخریم که همان هم به ضایع شدن حقیر انجامید چون کارت بانکی که دویست تومان داخلش بود را اشتباهی آورده بودم :\
پ.ن: یعنی اگر به جزئیات دیگری که اتفاق افتاد اشاره می کردم، یک مثنوی میشد! فقط به علت ارتباطات به سرعت نورم همه کلاس خیلی راحت صدایم می کردند احلام!! :) و حرف های جالبی هم شنیدم. همه دسته جمعی گفتند چرا به جناب خان بله نمی گویم، پیر شد بدبخت! یکی هم گفت خیلی دوست داشتم احلام را ببینم که دیدم و غیره و غیره. البته باید به همه توضیح میدادم که اسم مستعار شش ساله ام احلام است و جناب خان تازه عاشق ما شده!! :))
عکس نوشت: با اینا دانشگاهو سر می کنم :) حالا خیلی ریز نشید که مثلا اسم گوشی را بدانید و ببینید گوشه قرآن خم شده و از این چیزها!!
اصل نوشت: قرآن کتاب درسی من شده است. و من در درس زندگی ام می لنگم