گاهِ پس از غدیر
پرده ی کجاوه را کنار میزند. نور آفتاب و جمعیت مانعی برای دیدن او به حساب نمی آید. چشم هایش مثل قطب نمایی به هر طرفی می رود به سمت چشم های او متمایل است. طولی نمی کشد که به کنار یکدیگر می رسند. فاطمه لبخند می زند. اما علی سر به درون دارد و کلامی نمی گوید. حالا مردش ولی امر او نیز محسوب می شود و بر او ولایت دارد. صدای بخٍ بخٍ ها هنوز بلند است. علی می خواهد حرفی بزند اما ترجیح می دهد جلوی حسنین و زینب کوچکش فقط فاطمه را نگاه کند. فاطمه آداب و نگاه علی را از حفظ است. خوب می داند علی تنها روی او حساب باز می کند و دلخوش هیچ احدی نیست. پرده ی کجاوه را می اندازد و به علی می گوید: مولای من گاه رفتن رسیده است، سلسله ها را از دل بگشای که راه درازی در پیش داری...
+ الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام..
پ.ن: صاحبنا، در غروب غدیر، ولایتعهدی تو را می بینم. تو بر تختی از نسیم نشسته ای و ما تو را گمشده ای می پنداریم که روزی ظهور خواهی کرد. اما ما گمشده ایم، دعایی برای ظهور ما کن.
شرمم کشد که بی تو نفس می کشم هنوز
تا زنده ام بس است همین شرمساری ام
- از عکس های فاقد کیفیت خودم می باشد