من و..
چند روزی است فکر می کنم زیادی تغییر کرده ام. وقتی زیر سپیدارهای تبریزی کنار جاده به سگی نان دادم و گفتم تو مادری، من را دعا کن! فهمیدم چیزی در من تغییر کرده است.
وقتی یکهو یاد پنج سال پیش می افتم که در روز آذری و برفی از دندانپزشکی برمی گشتم و از درد دندانم هیچ نمی فهمیدم از بس عاشق سرما بودم، یعنی اتفاقی برایم افتاده!
وقتی بعد از دوهفته پایم به خانه می رسد و شروع می کنم به شمردن انارهای ریزه و میزه ی درخت و می گویم هشت تا هستند به نیت امام رضا یعنی حالم دگرگون شده است.
شاید از عواقب آمدن پاییز است. آدم وقتی دلتنگ چیزی است، به نزدیکی اش که می رسد حالش دگرگون می شود. آخر پاییز ماه آدم های عاشق است. هر چند عاشق نیستم، اما دلم برای ادا و اطوار های عاشق گونه ی پاییزی ام تنگ شده است.
راستش را بخواهید صدای قلبم بم شده است. از عوارض وسعت است یا پیری، نمی دانم..
پ.ن: احلام می خواهد شیوه اش را عوض کند... دعایش کنید... زلزله ای باید
سخت نوشت: چند روز است ابوعلی رفته است و من تازه امروز خلوتی یافته ام تا راحت بنشینم و کمی با خودم کنار بیایم که: ابوعلی رفت!
یک سوال بزرگ: حالا رسالت ابوعلی را چه کسی انجام می دهد؟
همه را دلاور خطاب می کرد، فکر می کنم راه ابوعلی فقط دلاورها را می خواند.....
+ بعد از دوهفته به خانه برمی گردیم. ببخشید که فرصت خواندنتان را نداشتم.