السلام علیک یا خورشید
دستش را می اندازد روی زیارت نامه ی من. انگشتان کوچکش ورق ها را کج می کند. می خندم و دستش را می بوسم. به من خیره می شود. دستش را بالا می آورد. کف دست کوچک و سفیدش نمایان می شود. بوس کردنی می شوند. بوی شکلات می دهند. دستش را عقب نمی کشد و روی دهانم نگه می دارد. می خندم و باز بوسه بارانش می کنم. مادرش برمی گردد و به بازی من با پسرش نگاه می کند. چشمانش پر از اشک است اما به ما می خندد. دست کوچکش را میگیرم و طلب دعا می کنم : سلام منم به امام رضا برسون. همچنان خیره به من نگاه می کند. دلخوش می شوم که با دل معصومش مرا دعا خواهد کرد.
آفتاب زیاد و سایه کم است. مجال رفتن به سایه نیست. قامت می بندم. رکوع که می رویم شروع به ناله کردن می کند. کم کم جیغ می زند. موقع تکبیره الاحرام متوجه شده بودم که معلول است. صدای دلداری دادن مادرش می آید اما افاقه نمی کند. جیغ زدنش را ادامه می دهد، انگار از چیزی شاکی شده است. رکعت دوم که سلام می دهم ناخودآگاه نگاهشان می کنم. کنج رواقی که من کفش هایم را با سرعت پرتشان کردم در سایه ایستاده اند. جفتشان گریه می کنند. پسر هفت هشت ساله به نظر می رسد و سنگین، اما مادر در آغوش گرفته و چیزی به گوشش می گوید. قامت می بندم به ادامه نماز. نماز که تمام می شود، صدایش نمی آید. مادر آرام آرام کیک را در دهانش می گذارد. پاهای پسر کاملا کج هستند اما به طریقی ایستاده است. برای خلاصی از آفتاب به سمت کفش هایم می روم تا بروم. لبخندی به پسر می زنم و او هم با چشم های قرمزش می خندد. مادرش نمی دانم مضطرب چه چیزی است. مادر بودن برایم ناگوار می آید..
پ.ن: خوانندگان قدیمی اینجا می دانند که هر سال در زادروزم، لباس خادم معنوی امام رضا به تن می کنم و یادی از شمس الشموس می کنم. امسال توفیق شد که از کنار مضجع شریف امام الرئوف این کار را انجام بدهم. امروز در حرم به نیابت از همه ی شما که اینجا را می بینید جامعه کبیره ای خواندم.
+ببخشید که کم است. اینجا خیلی مجال قلم زدن نیست. چه بسا مجال نگاه کردن بسیار است ..
_ هدایای غیر نقدی شما را می پذیریم :)))
بعدا نوشت: حرم مثل ساحل امن برای این روزهای من شده است. نفس کشیدن و قدم زدن و.... به قدری آرامش بخش است که تمام طلب هایم گم و گور شده اند....