خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

یک عاشقانه ناآرام

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۵۹ ب.ظ


تمام صبحم را در اتاق سعید زار زار گریه کردم. اصلا انتظار دیدن چنین چیزهایی در سیستمش را نداشتم. هر چند مدت ها بود که از عصبی بودنش می فهمیدم که روح و روانش درگیر چیزی است. به قدری با او صمیمی هستم که بفهمم دردی دارد، اما گاهی کشف حقایق هم به ضرر آدمی تمام می شود. خوب می فهمم درد جوانی چیست. سعی کردم خودم را کنترل کنم و باز هم نقش مادر صبور را ادامه بدهم. بالاخره چیزهایی هست که نمی شود به مادر گفت، شاید سعید حق دارد. ناهار را کباب تابه ای و پلو درست کردم، چیزی که سعید عاشقش است. نوید از مدرسه که آمد یکبند داشت از کلاس ورزششان و معلم جدیدش حرف می زد. نمی دانم این پر حرفی اش به که رفته است. تازه وسط حرف زدن هایش روی میز ناهار خوری خم شد روی صورت من و با دهن پر از غذا گفت: مامان گریه کردی؟ گفتم: آره! بشین روی صندلیت. همینطور که روی صندلی می نشست باز هم رفت سراغ گرمکن معلمشان و از جنس خوبش حرف زد. نوید برخلاف سعید همه چیز زندگی اش روی دایره است. سعید به خاطر کلاس های فوق العاده دیرتر می آید. غذایم را نگه داشته ام تا با سعید بخورم. سر میز زل می زنم به شانه های پهنش، به موهای مجعد خرمایی اش که با پدرش مو نمی زند. ته ریش نازک و کم پشتش که دارد روز به روز پرتر می شود. چقدر کری می خواند برای دوستانش به خاطر همین چند تار موی صورتش. سعید آنقدر خسته است که تند تند غذا را می چپاند توی شکمش تا برود و بخوابد. فقط همان اولش می پرسد چه خبر مامان؟ من هم می گویم هیچ خبر. نوید که همچنان خواب است. سعید هم می رود که بخوابد. ظرف ها را می چینم روی سینک و روی صندلی می نشینم و سمفونی زندگی ام نگاه می کنم. دچار یکنواختی نشده ام. اما دلتنگی عجیبی دارم.  بچه هایم بزرگ شده اند و من روز به روز به سمت پیری می روم. ظرف ها را آرام آرام می شورم. لباس ها را از تراس می آورم و روی تخت می گذارم. لباس هایم را می پوشم. سه برچسب بزرگ می نویسم یکی برای نوید: نوید به حرف سعید گوش می دی، من و بابا می ریم بیرون، شب دیروقت می آییم. یکی برای سعید: سعید من میرم با بابا بریم بیرون. نپرس کجا! غذا هست یخچال داغ کن با نوید بخور. نمازت یادت نره بخونی. برچسب سوم را می چسبانم درب اتاق خودم: زندگی اگر رو به جلو نباشد می گندد، رو به جلویی؟

می روم جلوی شرکت علی، زنگ میزنم و می گویم بیا بریم بیرون! تعجب می کند که جلوی در شرکت چه می کنم. آقای غفاری کمک می کند و علی را روی صندلی می گذارد و ویلچر را توی صندوق عقب. علی ابرو بالا می اندازد: خدا ختم به خیر کنه، منو دزدیدی داری کجا می بری؟  دوست داشتم بگویم که تمام این سال ها این او بوده که مرا دزدیده است. گفتم: مگر گروگان ها حق اظهار نظر دارند؟ تمام مسیر علی تلاش می کرد که بداند چه اتفاقی افتاده اما می گویم که چیزی نشده و داریم می رویم استخوانی سبک کنیم با همدیگر. یکبار هم نوید آن وسط ها زنگ می زند که مامان سعید رفته بیرون و تنها مانده است. علی می گوید که نوید به خودش رفته! اما سعید شده عین من بی کله. وقتی که دوزاری علی می افتد  کجا می رویم، سکوت می کند تا خود قطعه 29. مدتی است که هل دادن ویلچر برایم سخت شده اما ذوق خاصی دارد وقتی می بینم علی تا چشمش به قاب ها می افتد شانه هایش بالا و پایین می رود. سرمای پاییز چهارشنبه ای توی صورتمان می خورد و سکوت بینمان دارد تبدیل به اشک های فراق و دلتنگی می شود. علی را جلوی قبر سعید رها می کنم تا هر چه می خواهد درد و دل کند. لابلای قبرها بالا و پایین می روم و یاد گذشته ها می کنم. وقتی برمی گردم علی با چشم های سرخش زل زده به چشم های عسلی سعید. پایین پای علی و سعید روی زمین می نشینم. به علی زل می زنم و دست روی سنگ سرد مزار سعید می گذارم: علی بیا از آقا سعید بخواهیم سعید ما رو هم مثل خودش عاشق کنه...

ویلچر را که می رسانم وسط هال، چادرم را پرت می کنم روی کاناپه، نوید همانجا خوابش برده، لابد خیلی منتظر ما مانده. در اتاق سعید را میزنم اما صدایی نمی آید آرام در را باز می کنم. سعید پشت به من و رو به قبله مشغول نماز است...




                       





پ.ن: فی البداهه







موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۳
احلام

نظرات  (۶)

۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۲ ...:: بخاری ::...
احلام...
عالی بود.
پاسخ:
ممنون که خوندی...

برسد به دست آقای شریفی #پروژه_نماز  :-)
پاسخ:

اوف اصلا نرسد به دست آقای شریفی..
این چیه!
یاد داستان تو افتادم البته
قبل از هر نظری باید بگویم ممنون بابت عاشقانه های نا ارام خیلی,دلم تنگ شده بود 
فقط محرم است که میتواند اتش عشق را روشن کند تا دوباره عاشقانه بنویسید
ان فی القتل الحسین حرارت فی قلوب النومنین

من بلد نیستم نظر مختصر و مفید نیم خطی بدم
معضلی که فرمودید بسیار زشت بود و راهکارش بسیار زیبا
فقط حیف که دارم با گوشی نظر میدم
متن انقدر خوب بود و عنوان عاشقانه خاطره برانگیز که فرصت رفتن به پای سیستم را به من نداد
ممنون

پاسخ:

ممنون که عاشقانه های ناآرام ما رو پسندیدید..
مخاطب خوبی هستید :)

خوب پس یعنی به فکر ادامه اش باشم؟
اینا رو دقیقا از کجای مخت در میاری؟
منم داستان نویسی میخوااااام:(((

خیلی خوب بود
پاسخ:

دقیقشو بخوای فک کنم یه مایع زرد رنگی تو مخم هست، یه سلول هایی داره، داخل هسته های این سلول ها یه سری کلمات نشسته و... خلاصه از اونجا :)

خوب خواستن توانستن است عزیز :)

ممنون خوندی
 حقیقتاً زیبا بود.

 عاشقانه ای نا آرام  بود اما، با معجونی از نشاط و آرامش،
 دو سطر پایانی اش خیلی لذت بخش بود.

پاسخ:

ممنون که خواندید
هر عاشقانه ای هر چقدر ناآرام باشد، زیر زبان آدم مزه ای از نشاط میاورد..


۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۷ پلڪــــ شیشـہ اے
سلااااااااام خانم نویسنده

ایول الله :)
خعلی چسبید :)

:*

+ عکسه رو ... چه جیگره
پاسخ:

هههه
سلام
خنده ام گرفت :) نویسنده خخخ

نوش روحت خانم نویسنده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">