خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

صدر سید 1

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۰ ب.ظ


دور کلمه ی خیارات خط های دنباله دار می کشم. خیارات توی چاله ی سیاهی می افتد. استاد با آب و تاب بیشتری از فسخ معامله در محل و آدابش سخن می کند. اما هر چه او ذوق دارد من پژمرده ام. می خواهم این خیارات تمام بشود تا به آشپزخانه  برگردم و باز هم ماکارونی درست کنم. از دیشب که مصطفا خندید و گفت: عزیزم خوب شده اما فکر کنم فشار ماکارونیت افتاده باشه! توی دلم مانده تا فشار ماکارونی ام را بالا ببرم. به بچه ها نگاه می کنم، همه رفته اند در فضای معاملات و دارند چرتکه می اندازند که کجا می توانند معامله را فسخ کنند. تقه ای به کلاس می خورد و در باز می شود: ببخشید با خانم ابراهیم پور کار داشتیم. یک لحظه شک می کنم که من را صدا می زند. اما استاد که نگاهش روی من می افتد و سری تکان می دهد که بفرمایید مطمئن می شوم که با من است. بلند می شوم و از کلاس بیرون می روم و ذهن معاملاتی همه را فسخ می کنم. خانم چناری مثل همیشه پر از لبخند است: همسرتون اومده اند جلوی حوزه و با شما کار دارند. قلبم نمی داند بزند یا بایستد! اما وقتی چادرم را روی سرم جابجا می کنم و به سمت بیرون حرکت می کنم، معلوم می شود که می خواهد بزند آن هم به شدت هر چه بیشتر!! آخر مصطفا این وقت روز برای چه باید بیاید دنبالم؟! بیرون حوزه که می رسم میبنم توی ماشین نشسته و سرش را روی فرمان به سمت من گذاشته است. کنارش روی صندلی می نشینم: سلام چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ می خندد به همان شدتی که قلب من می زند: ترسیدی؟ هیچی نشده! برو وسایلتو جمع کن بیا بریم. حرصم می گیرد: یعنی چی خوب؟ چی شده؟ کجا بریم؟ پشت فرمان جابجا می شود و می گوید: می خواهیم بریم مسافرت. قیافه ی پر از علامت سوالم را که می بیند سیخ می شود توی چشمانم: ای بابا میخوام با خانومم برم مسافرت تفریح کنم. اشکالی داره؟ باز هم لب  از لبم باز نمی شود. به صندلی های پشتی اشاره می کند: ببین وسایلم خودم جمع کردم، معطل چی هستی برو کیفتو وردار بیار بریم. به پشت نگاه می کنم پر از وسایل است. دست می گذارد روی زانو ام: پاشو خانوم خانوما! نگاهش می کنم و از صدای مردانه اش کیف می کنم. همزمان خنده مان می گیرد. از ماشین پیاده می شوم و به سمت کلاس می روم. کیفم را برمی دارم. از استاد اجازه می گیرم  برای رفتن. کلاس را با معاملاتش رها می کنم و به سمت معاملات عاشقانه ام با مصطفا می روم.










+ برای عاشقانه زندگی کردن باید برنامه ریخت.





پ.ن:

1. خاطره ای از شهید سیدمصطفی صدرزاده است که ما با چاشنی هایی اینطور روایت کردیم. رسم این خانه اینطور نیست که بگوییم از مطالب استفاده نکنید اما خوب بنا به دلایلی این مطلب حق نشر ندارد :))

2. متن تمرینی است.




* شهید سید مصطفی صدرزاده از شهیدان مدافع حرم می باشد که در روز تاسوعای حسینی امسال به شهادت نائل آمد.







موافقین ۸ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۲۹
احلام

نظرات  (۶)

۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۲ انارماهی : )
این متن فوق العاده بود
پاسخ:
نگاه شما سبز بوده... :)
آفرین بالام جان 

وقتی داستان واقعی باشه با یه حس دیگه ای میخونمش 
میتونی بزاریش جزو همون عاشقانه هات 

چه دختر مظلومی داره 
آآآآخیییی

از دخترشم برای باباش بنویس
باید قشنگ بشه خیلی
پاسخ:
چرا داستان واقعی رو یجور دیگه می خونی؟
بهتره یعنی؟
یا چیز دیگه؟

چشم اگر بلد باشیم :)
گاهی اجر همسفران از مسافران اگر بیش نباشد کم نیست

بال سفرم ارزوست
پاسخ:
همسفری که همراه باشد خیلی ارزشمند است...
زشرق نگاهت، طلوعى طلایى کجاست
بگو لحظۀ گریه هاى جدایى کجاست

تمام غزل هاى نابم فداى تو باد!
سرود صمیمانۀ آشنایى کجاست...

صبوری، ویژگی مشترک این خانواده هاست. خداوند بر عزتشان بیفزاید.

قلمی که خاطرات شهید را می نگارد، شایسته ستودن است.
پاسخ:
چه شعر قشنگی


خدا چه انسان هایی رو واقعا گلچین می کنه..
آخ..

قلم ما آنقدر پست از این دریادلان نوشتن که خدا می داند..
قلبم داره این روزا از جا کنده میشه
و فقط خوندن خاطرات شهدای مدافع حرم وصبر خانواده هاشون میتونه کمی آرومم کنه
کاش خدا کمی از صبر اونها رو به من میداد
سختمه با چشمام رفتن عزیز ترین کسم به میدون جنگ رو ببینم
آروم وقرار ندارم
همه ی روزهام پر اشکه و دارم دل کندن رو تمرین می کنم
اصلا نمی دونم دعا کنم که سلامت برگرده یا خدا پر،پروازش بده
وقتی این همه دوستش دارم،می خوام از دل خود بگذرم و براش از خدا شهادت  بخوام 
خدایا
یا دلم و آروم کن یا این محبت و ازم بگیر تا اینجوری  ذره ذره آب نشم:(
فکر از دست دادنشم داره دیوونم می کنه

پاسخ:
تا این تلاطم نباشه که صیقلی وجود نداره!
آرامش وقتی میرسه که ما حس کنیم به اون رضایت خدا رسیدیم!

نمی دونم
ولی هیچوقت نخواه که محبتی برداشته بشه
بلکه بخواه محبت تو رو به کمال برسونه
محبتی که از حرفی از دست دادن نیست بلکه به دست آوردنه..

امیدوارم به جاهای خوب برسی
می دونم خیلی سخته...
همه ی شهدا زندگی عاشقانه ای داشتند...
پاسخ:
ما کجاییم!؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">