خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

ما داغداریم

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۴۸ ب.ظ


وارد سنگر می شوم. بوی سرداب های قدیمی را می دهد و  بویی دیگر که مثل مته مغز استخوانم را سوراخ می کند. بوی مُشک است، بویی که تحملش سخت است اما می نشینم. خودش وعده داده که اینجا منتظرش باشم. فکر می کردم یک سنگر باید پر از سربند و قرآن و سجاده ای و.. اما هیچ چیز نیست جز مشتی خاک سفت شده در میان گونی هایی که عن قریب است روی سرم  تار و پود بترکانند! پاهایم را می چسبانم به شکمم تا جا باشد برای نشستنش! آمدنش به درازا می کشد. دلم می خواهد  چادرم را روی سرم بکشم و خودم را به خواب بزنم. درست کاری که در اتوبوس کردم به هوای خوابی که هیچوقت به چشمم نیامد. هر چند اینجا نیازی به کشیدن چادر نیست، نوری نیست تا چشمان بسته ام آن را ببیند یا چشمی بتواند من را دید بزند! اما دستم زودتر از این تحلیل ها دست به کار می شود و چادر را روی صورتم می کشد. سنگریزه هایی که از ورودی سنگر می ریزند حکایت از کسی دارند که دم سنگر ایستاده! پوتین هایی می بینم که جلوی سنگر درآورده می شوند. لحظات انتظارم به پایان نمی رسد، چون او داخل نمی آید. معلوم است که همان بیرون نشسته است. سلامش را سلام می دهم و سکوت حاکم می شود. می دانم اگر شروع به حرف بکند دلم نرم می شود و تمام حرف هایم گم می شود. بوی مُشک دارد اذیتم می کند. ازش می خواهم که اجازه دهد از سنگر خارج بشوم. اما وعده مان را یادآوری می کند که قول داده ام در سنگر بمانم. تا من خودم را لعن کنم برای این قول، او شروع می کند. اصلا نمی دانم چطور می رود سر قضیه ی کوچه! یکهو می بینم وسط معرکه ای هستم که مادری هست و پسری خُرد که در آغوش مادر گریه می کند. صدایش می لرزد، گویی کوه دردش را با کلمات جابجا می کند. می گوید: می دانی، من داغدار لحظه ای هستم که مادرم در آن کوچه  به زمین خورد! می دانی، مادرم بلند شد اما چه بلند شدنی؟! .....
دست و پایم را گم می کنم وقتی اینطور روضه می خواند. دارد فریاد می زند و من مطمئنم صورتش جای خشک ندارد. سنگریزه های سنگر با فریادش تکان می خورند و اشک های من کفاف آرام کردنشان نیست. معلوم است که به او عادت دارند. بالاخره سکوت حاکم می شود. خم می شوم تا سری از سنگر بیرون ببرم، اما دستش را جلو می آورد و می گوید: قول دادی! آرام پوتین هایش را می پوشد و بند زبان من قفل شده! آخرین کلام را می گوید: ما مجنون نیستیم، ما داغدار مادریم!
حالا من هستم که با سنگریزه های سنگر همراهی می کنم.....


                 








پ.ن: این متن از آن متن هاست که هیچکس جز نویسنده درد به دنیا آمدن کلماتش را درک نمی کند. هیهات









عکس نوشت: عکس متعلق به امروز است. سکوتی سکرآور در بهشت حضرت مادر حاکم بود که هیچ قابل وصف نیست.





موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۲۲
احلام

نظرات  (۵)

سنگر و سربند و سجاده و سرداب های روزگار
قرآن و قول و وعدۀ دیدار و دل بی قرار
خواب و خسته و خاکی و چشم های انتظار. 
چادر و کوچه و مادر و مرد کارزار
نصیب ما فقط  اشک و ناله و حسرت دیدار...

واقعاً این کلمات درد داشت.



پاسخ:
:(
مادر نظری بیافکنند...
ما و مجنون همسفر بودیم در صحرای عشق 
او به منزل ها رسید و ما هنوز اوارهایم


یه کتابی در مورد شهدایی که شبیه حضرت مادر شهید شده بودند به نام مهر مادر ،این متن منو یاد اون کتاب انداخت
خیلی زیبا بود
پاسخ:
نشنیده ام همچین کتابی!
ولی خوب بسیار نقل شنیدم از توسلات آنان به مادر...
۲۴ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۱ عــ ـاکـ ـف ...
بهشت ِ زهـــرا ؛
تنها جایی ست که همیشه درش به رویم باز بوده ....
در گلزار شهدایش ،
صدای شهدا قابل شنیدن است ....
پاسخ:
بهشتی است برای خودش...

حسی مشترک داریم :)
کتاب مهر مادر برای انتشارات یازهراست
گروه فرهنگی شهید هادی
پاسخ:
ممنون از معرفی
ان شالله به دست میارم و میخونم
متن سنگین بود

عکس بهترین عکسیه که تا بحال ازت دیدم 
پاسخ:
عکس با این ادیت رویایی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">