برخیز ای جان
اولین لقمه ی لوبیا پلو را که به دهانم میگذارم صدای باران بلند می شود. خیلی آرام به شیشه های روشنایی می خورد، انگار فقط می خواهد سر و صدایش بلند بشود، بدون اینکه جایی را خیس کند، مدت هاست زبان باران را می دانم. غذا را هر چه سریع تر می خورم تا زیر باران بروم. اما تا غذا تمام بشود، باران هم سر و صدایش می خوابد. حیاط پر از نم شده است و شاخه های اقاقیا در آن تاریکی می درخشند. تا به حال اینقدر اقاقیا را شاداب ندیده ام. دلم می خواهد سال ها همین حال و هوا کش بیاید، اقاقیا بخندد و باران با من قایم باشک بازی بکند. چشمانم را می بندم و فقط به این فکر می کنم که اولین سحر رجب دارد چطور می گذرد! رجب و شعبان و رمضان... خیال است و طاقت ندارد فقط به همان رجب اکتفا کند. آغاز سه ماهی که باید عاشقی بلد باشی و از سحر تا مساء اش را رندانه عمل کنی وگرنه باید نمرده به فتوای حافظ برایم نماز بخوانند. اذان را که می دهند باران شروع می شود. من نماز می خوانم و باران همه ی شهر را پر کرده است!
+ خدایا در این سه ماه مرا در بند خودت قرار بده..
پ.ن: در آن نوشته ی مرحوم دولابی راجع به تخلیه و تحلیه و تجلیه در این سه ماه بسیار تامل کنیم..
رجب، ماه علی علیهالسّلام و ماه تخلیه است؛ کعبهی دل را با محبّت و ولایت علوی از بتها خالی کن. شعبان، ماه رسول الله صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم و ماه تحلیه است؛ کعبهی دل را با اخلاق محمّدی معطّر کن و جامهی نو بپوشان. رمضان، ماه تجلیه و ماه خداست؛ حالا دل خانهی خدا شده و خداوند در آن تجلّی میکند.
عکس نوشت: بابا این گل ها را از صحرا امروز برای من آورده :))