خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

این منم؟

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۲ ب.ظ


سرمای بیرون، گرمای حال به هم زن اتاق را تا حدی خوب می کرد. نمی توانم قدم هایم را سلانه سلانه بردارم وگرنه با سرعتی که نیروها در حرکت داشتند، با یک برخورد پخش زمین می شدم. همیشه آماده سازی ها باید با جدیت رخ می داد. پس نبرد و رویارویی نزدیک بود که اینطور همهمه همه جا را برداشته بود. غلامحسین آویزان بود به میله ی ماشینش و داشت بچه ها را برای بار زدن راهنمایی می کرد. از اینکه زیردست غلامحسین بودم خوشحال بودم، به نیروهایش درست و حسابی کمپوت می رساند. منظورم از کمپوت همان مهمات است. بالاخره فرمانده باید حساب دل و روده ی ما را داشته باشد تا با اولین مقابله بیرون نریزد.

حالا سرما از نوک بینی ام داشت توی جانم وول می خورد. بعضی از بچه ها انگار جیم شده بودند. نه ممد بود نه حیدر، حتما رفته بودند آرایش دشمن را دید بزنند، کار همیشگی شان بود.

امروز صبح با حلما صحبت کرده بودم، چقدر شیرین می گفت: بابا لفتم جوجو خلیدم، اونم قلمز! کاش لحظه ای به خانه برمیگشتم و حلما و جوجه اش را می دیدم. حتما الان کارتون جوجه اش را کنارش گذاشته و خودش خوابیده! واقعا حلما چه می فهمید شب حمله یعنی چی! وای که انگار همه ی دلتنگی ها همین امشب باید روی سر آدم هوار بشود.

سرگرم همین خیال شده ام که می بینم یکی از بچه های گردان را روی برانکارد دارند سوار آمبولانس می کنند. هنوز حمله شروع نشده چه اتفاقی افتاده بود؟ نزدیکتر می شوم و می بینم تیری به پایش خورده است. آمبولانس می رود و من رد نورش را در جاده ی تاریک پی می گیرم. دارد برمی گردد عقب، به همین راحتی. تقریبا همه فهمیده اند که چرا تیر خورده، اما هیچکس سرزنشش نمی کند. همینکه اینجا کم آورده خیلی بهتر از آن است که آن جلو میان نبرد خودش را ببازد و بقیه را به خطر بیاندازد.

نور آمبولانس در پیچ جاده گم می شود. دستی روی شانه ام می رود: سید خیلی دلت می خواد برگردیا؟ می خوای من یه تیر بزنم به پات؟

ممد است، با چشم هایی که انگار روزهاست خواب ازشان پر کشیده است.

ـ نه تو رو خدا، خودم بلدم به خودم تیر بزنم، تو خطا می زنی فلج می شم

آنقدر بلند می خندد که حیدر متوجه ما می شود و به دو به سمت ما می آید.

ـ چیه سید؟ نور بالا می زنی، بپا امشب لامپات روشن نمونه ما رو به کشتن بدی!

_ نه حیدر جان اتصالی دارم، دلم برای حلما تنگ شده!

جفتشان می خندند و حیدر تفنگش را به سمت پای من می گیرد

ـ سید، جان من بزار بزنم و خلاصت کنم. سیداتصالی به چه دردمون می خوره آخه!؟

غلامحسین جفتشان را صدا می زند و از شرشان خلاص می شوم.

هر چه می کنم عکس حلما را توی گوشی ام نگاه نکنم باز هم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. با آن دامن قرمز و موهای صاف و خرمایی اش دلم را موجی میکند. انگار حلما لب باز کرده و می گوید بابا پس بغلم نمی کنی؟

برمی گردم به اتاق و قرآنم را برمیدارم. می دانم اصلا وقت اینجور کارها نیست اما باید فکرم را جمع و جور کنم. یک صفحه را که تمام می کنم باز می روم توی فکر! پسر شوخی نیست، اینجا برگشتنی توی کار نیست! اگر همه ی بدنت پر از ترکش بشود و نمیری چه؟ آنوقت باید چند ساعت بسوزی تا بالاخره بمیری! اگر درست بزنن وسط پیشانی ات و خلاص! اگر جنازه ات بماند و نتوانند برگردانند!؟ حلما چه کار می کند بعد از من؟ چه کسی بهشان می رسد؟

قرآن را محکم توی دستم فشار می دهم و سعی می کنم ادامه ی آیات را بخوانم : وَ لَئِن أَصابَکُم فَضلٌ مِنَ الَله لَیَقُولُنّ کَأَن لَم یَکُن بَینَکُم وَ بَینَهُ مَودّۀٌ یا لَیتَنِی کُنتُ مَعَهُم فَأَفُوزُ فَوزاً عَظِیماً..

روی کلمه ی یا لیتنی قفل می کنم. چشم هایم می خواهد از حدقه بیرون بزند. گرمای اتاق گیج ترم می کرد. این من بودم که داشتم برای جان خودم چرتکه می انداختم؟ پس این همه فریاد یا لیتنا کنا معک هایم کجا رفته بودند؟ از خودم خجالت می کشم. عرق از سر و رویم سرازیر و با اشک هایم قاطی می شوند.

باد خنکی وارد اتاق می شود، ممد از لای در صدایم می زند: سید کجایی پس!؟ پاشو بریم.








پ.ن: داستانی است بر مدار خاطره ای از یک مدافع حرم!





تذکر: خیال نکن خیلی علیه السلامی! پاتو کج بزاری تا بریدن سر امام هم میرسی! یعنی از همه ما برمیاد! بترس از شمر بالقوه  درونت که بخواد بالفعل بشه! خودم لمسش کردم که دارم میگم، حالا خود دانی! والسلام





موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۰۷
احلام

نظرات  (۷)

احسنت. چقدر خوب بود این داستان
باز هم بنویسید
پاسخ:
ممنون
اگر شما می خونید بنده بنویسم  :)
من عاشق این داستانم 
تو نمیفهمی
پاسخ:
جان من زشته کلاس عشقو اینجوری میاری پایین :)))

۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۴:۵۱ پلڪــــ شیشـہ اے
ایول الله. عالی بود. 

(حس قلم آقای دهقان بهم دست داد.)
پاسخ:
اووف چه حسی...
قلم ایشون رو آرزومندیم ;)
تو با این حرفت نشون دادی نمیدونی عشق یعنی چی 
من بتو کار ندارم 
عاشق داستان شدم 
پاسخ:
:)))))
وای خدا یعنی تو فکر کردی با خودمم؟؟؟
بعد میگه تو نمی فهمی

منم داستانو میگفتم :)

البته در این که من چیزی از عشق نمی دونم شکی نیست..
برش داستانی خوبی بود
حس میکنم جا داشت کمی اون شوخی ها اتصالی و اونها کم تر بشه
البته باید دید چقدر بر اساس متن خاطره بوده، اگر کلیتش با خاطره بوده جا داشت چند موقعیت نزیک تر خلق بشه
خداقوت
پاسخ:
ممنون که خواندید

نه ربطی به خاطره نداشت شوخی ها!
چون شخصیت خود مدافع گرامی شوخ طبع بودند، بنده به این طرف سوق داده شدم!
بله شاید حق با شما باشد..
اولین کامنت که برای این پست نوشتم اشتراکم تمام شد و ثبت نشد


حالا عرض می کنم عالی بود 
دقیقا همون جوری که آدم حس می کند که کم نیاورد در معرکه
آنقدر طبیعی و واقعی بود که نت ما هم کم آورد
پاسخ:
ممنونم

کاش واقعا برویم و حس کنیم از نزدیک..
این مرز خواستن و رفتن و..
ده هزار بار بخوانم سیییییییییییییییییییر نمیشم
خدا قوت رزمنده دریادل 
___________
گویا سالهاست داری میجنگی وسط میدان ...
پاسخ:
خدا نخواد منو شهید کنه، تو آخرش منو میفرستی تو میدون زیر گلوله و تیر :)
ما اینیم دیگه :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">