بیست و ششمین روزی خوار
جفت پیکرها غرق خون بودند. جلو رفتن حکم مرگ را داشت. قناص شان انگار چهارتا چشم داشت. بچه ها صم بکم چمباتمه زده بودند و هیچ کس نه کلامی حرف میزد نه خیال تیراندازی و درگیری داشت. یکهو محمود رضا از جاش بلند شد و رفت سوار ماشین شد. ازش دور بودم، به خیالم برای کاری می خواهد برگردد عقب. اما محمودرضا رفت وسط معرکه. فریاد چند تا از بچه ها بلند شد: کجا میری؟ چند تا از هم رزم های عراقی بودند که هاج و واج داشتند به ما و محمودرضا نگاه می کردند. محمودرضا نزدیک پیکرها شد و ماشین را طوری نگه داشت که قناص خیلی دید نداشته باشد. خیلی سریع پیکرها را کشید تو ماشین و برگشت عقب. بچه ها از هیجان چیزی که دیده بودند توی پوست خودشون نمی گنجیدند. روحیه ی همه چندین برابر شده بود. عراقی ای که کنار دست من نشسته بود زیر لب یک چیز را تکرار می کرد: مجنون.. هو مجنون...
پ.ن: محمودرضا اسم مستعارش را حسین نصرتی گذاشته بود. با این اسم داشت به هل من ناصر ینصرنی ارباب لبیک می گفت..
* متن برگرفته از خاطره ای که از شهید نقل شده است..
+ برای روح بلند شهید مدافع حرم، محمودرضا بیضایی صلوات
- پیشنهادی دارم. این چهار روز تا عید بندگی را به تفکر بگذرانید. زندگی انسان باید ورق بخورد، سالی نو شروع می شود برای بندگی. باید رو به رشد بود....