...
قلبم به شماره افتاده است، درست مثل عددهای کامپیوتری صلوات شمار، البته نه به کندی آن ها، بلکه به تندی بال بال زدن مگسی که روی گل های چادرم سرسره بازی اش گرفته!
وقتی اینطور میشود یعنی زنگ خطر! یعنی یا از چیزی در گذشته و یا در آینده ناراحت و نگران هستم!
دلم می خواهد بی خیالش شوم، مثل تمام لحظه های زندگی که بازی است و بازی..
هیچ چیز نمی تواند مرا از این حال خارج کند به غیر از تسبیح تربت..
چشم می بندم و دلم می خواهد زانو هایم را در خاک کربلا فرو کنم تا شاید قوتشان برگردد، شاید سرپایم کند..
تا شاید ارباب با معرفت خودش ببخشد مرا که شمر درونم اینقدر بروز کرده است..
اصلا خدا را چه دیده ای، شاید مثل زهیر در خیمه ی ارباب با یک درگوشی از این رو به آن رو شدم!
همه می گویند این ها همش خیالات است، نباید چنین انتظارهایی داشت، اما من می خواهم خط بطلانی بر همه ی این حرف ها بزنم..
مگر حسین کم است که از او انتظار نداشت..
وقتی دلسپرده نیستیم، به باورهایمان توهین نکنیم..
راستی ما چرا دل نمی دهیم به ارباب؟
به عشق زینب..
چرا؟
+ فی البداهه ای بر روی سجاده ی نماز...
پ.ن: یک سحر می خواهم ارباب. سحری که تو باشی و تو. اصلا کربلایت مفت چنگ بقیه، نوش جانشان. من باران تو را می خواهم....
- اگر روزی به دست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شب های تارم را..