شکرت
هوا گرگ و میش بود. و شاید فقط آفتابی بود که پرده ای از غبار آن را گرفته بود. صحن خلوت بود. علامه به آرامی راه می رفت و دور و برش خلوت. برای اینکه خودم را به او برسانم باید می دویدم. اما تا قصد دویدن کردم، خودم را نزدیک علامه دیدم. گفتم: جناب علامه برای من دعا کن! همه برایم تعریف کرده بودند که رفتارش عجیب و غریب است، تند و صریح با همه حرف می زند. پایش بیافتد عصایش را هم در سرت می کوبد! تند برگشت به سمت من، طوری که قدمی به عقب برگشتم. گفت: تو قرآن را داری چه نیازی به دعای من!!؟؟ قدم از قدم برنداشتم. علامه رفت. رفت به زیارت بانو.
چشم هایم را باز کردم و دیدم هیچ صحنی نیست و حتی علامه ای! اما کلامش در گوشم زنگ می زد!
پ.ن: بعد از این همه سال بالاخره این را به گوش عده ای رساندم، اما باز هم سنگینم. خواب و رویایی که همیشه تن و بدن من را می لرزاند در تمامی تصمیم گیری هایم! باز هم به ادامه مسیر خوانده شدم. مسیری که حداقل بوی قرآن در آن موج میزند....
* بازگشت دیرهنگامم به دانشگاه آن هم به عنوان یک جوجه ارشد تبریک عرض می نمایم :)
مبارک باشد