میشه من شما رو یه بوس کنم؟
وقتی دیدم خودم و بشری مثل بید می لرزیم خواستم حرفم را پس بگیرم. اما خوب نمی شد. این همه راه را کله صبح آمده بودیم به خاطر ادعای من و حالا نمی توانستم بگویم ببخشید غلط کردم. خوب نیم ساعتی می شد به اصطلاح آفتاب طلوع کرده بود اما خداوکیلی امروز آفتاب هم قصد آمدن نداشت. نه بشری اهل کز کردن بود و نه من، جفتمان جلوی همان قطعه پنجاه وول می خوردیم. خوب کمی تا قسمتی هم تنهایی در بهشت ترسناک هست. ولی وقتی پیشنهاد دادم بیا برویم سر قبر شهدای آتش نشان کمی گرممان شد، یعنی تنهایی مان حل شد. چون چند تا از خانواده ها آنجا بودند. البته نمی شود گفت رسم ولی خوب اغلب آدم ها بعد از خاکسپاری هر روز صبح بلند میشوند می روند سر مزار. مثلا تا یک هفته ای چنین کاری می کنند. خوب شاید هنوز خاک آنقدر سرد نیست که داغ دل آن ها را سرد بکند. همان نزدیکی های آن ها می ایستیم. بشری قبلا به من توضیح داده که چرا شال گردن نمی بندد ولی خوب همش دلم می خواهد بگویم دختر چرا شال گردن نداری. هر چند باز هم این بینی منِ بخت برگشته است که با وجود شالگردن قرمز شده است. ساعت نزدیک هفت و نیم است. بشری رفته تا سری به مزار شهید زبرجدی بزند و من از دور می بینم که چطور دستش را روی سنگ متمرکز کرده است. انگار متوجه نگاه من می شود و بلند می شود. همینکه نزدیک من می رسد می بینیم که بالاخره آفتابی که منتظرش بودیم از راه می رسد. به بشری می گویم بهتر است کنار خانواده ها بایستیم وگرنه نمی گذارند حضرت آقا را ببینیم. حضرت آقا شالگردن سفید رنگ قشنگی دارد و آنقدر با طمأنینه راه می رود که قلب آدم با هر قدمش گرم می شود. خانواده ها معلوم است که شوکه شده اند، شاید اصلا بدون هیچ پیش زمینه ی ذهنی آنجا بودند. حضرت آقا با خانواده ها سلام و علیک می کند و سر مزار تک تک شهدا می رود و فاتحه ای می خواند. به خیالم می رسد که آقا از آن ها چه چیز طلب می کند؟! ما نزدیک خانواده شهید ناصر مهرورز ایستاده ایم. آخر نمی گذارند خیلی نزدیک شویم. می بینم که خانواده ها با دیدن حضرت آقا داغشان تازه شده و گریه را شروع کرده اند اما اغلب شوکه اند چیزی نمی گویند. بالاخره آقا نزدیک ما می شوند مایی که کنار خانواده شهدا ایستاده ایم. حضرت آقا کلماتی که به کار می برند پر از غرور است و هیچ نشانه ای از عجز ندارد. بعد از طلب صبر، ناگهان پدر شهید می گوید: میشه من شمارو یه بوس کنم؟ وقتی این جمله را می گوید آقا لبخند میزنند و خودشان دست ها را باز و قدمی به جلو برمی دارند. میان اشک خنده ام می گیرد. چقدر عاشقانه درخواستش را گفت. حالا خیلی راحت در آغوش آقا به ترکی می گوید: اورگیم سنه قوربان*
پرتو نور روی تو، هر نفسی به هر کسی
می رسد و نمی رسد، نوبت اتصال من....
پ.ن: داستانی از یک حقیقت :) فیلمش را توی کانال سایت حضرت آقا دیدم ولی توی سایت هنوز بارگذاری نشده تا آدرس بدهم.
+ البته به بشری گفتم که حضرت آقا همین روزها طبق رسم هر ساله به بهشت زهرا می آید ولی خوب آنقدر رندی نکردیم تا صبح زود خودمان را به آنجا برسانیم
*قلبم به فدای تو