همینجوری
خسته ام. تورات می خوانم. نه اینکه مجبورم به خاطر درسم بخوانم. بلکه خواندنش باعث ایمان می شود. به این فکر می کنم که اگر با قرآن یک کتاب مقدس هم به مردم می دادند چیز بدی نبود. شب باعث می شود روز را بهتر درک کنیم و قدر بدانیم.
لامپ تراس همچنان توی باد تلو تلو می خورد. انگار خدا دارد توی گوش زمین می دمد تا بالاخره بیدار شود. چای دارچینی که خودم دم کرده ام واقعا نمی چسبد. اصلا چرا باید مامان مریض بشود و برای من چای دم نکند؟ چای را تا آخرش می خورم، حتی تفاله ی ته استکان را. تا یادم نرود چای بی بوی مادر چه طعمی دارد.
یکهو یک کلمه توی سرم می آید: پی پی جوراب بلند! خدای من چطور بعد از اینهمه سال هنوز یادم مانده! کتابی که خریدنش روی دل فسقلی ام ماند. جوراب های راه راه پی پی که فکر می کردم به جادویی وصل اند! وگرنه چرا باید پی پی اینقدر پر قدرت باشد!
مجبورم برگردم سر مبحثم. چشم می دوزم به لامپ تراس. بیچاره اختیارش دست خودش نیست.
یاد بحث حور العین* می افتم. خنده ام می گیرد. یاد سوال مرجان می افتم. چرا خدا همیشه دوست داره آدمی همنشینی داشته باشه؟
روی زمین تنهایی را تاب نمی آوری و آن دنیا حد اعلایش یک همنشین اورجینال به تو می دهند (البته اگر بهشتی باشی)
می روم سراغ درس فردا! استاد خواسته در بحث شرکت کنیم. بحث شیرینی است. با خودم فکر می کنم مثل این لامپ تراس تلو تلو می خورم شاید ایمان بیاورم. شاید بیدار بشوم...
* اگر نمردم و زنده بودم، برایتان معنی حورالعین را خواهم گفت. پیش پیش بگویم که این تعریف آبکی که زن زیبارو است و .. را دور بریزید.
+اتاق درهم من صحنه ی نبرد شده است
تمام خاطره ها با هم اند و من، تنها..