برف در خورشید
جمعه, ۸ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۲۴ ب.ظ
دست هایش را می گذارم توی جیب هایش و می گویم: ببین دست هات اگه از جیبت بیرون بیاد مثل لبو میشه و من گازش میزنم و میخورمش پس حواست بهش باشه! اول بهت زده نگاه می کند و بعد چال لپش آشکار می شود و می گوید: چشم مامان! البته همه اش تقصیر من است که دستکش هایش را توی قطار جا گذاشتیم. تا فرش را کنار میزنیم عباس را می بینم که کنار یکی از ستون ها منتظر من و ریحانه است. می خواهد دست ریحانه را بگیرد اما ریحانه مقاومت می کند! می گوید: مامان منو گاز می گیره! قضیه را به عباس توضیح میدهم. می خندد و می گوید: از حرم برگشتنی بریم براش دستکش بخریم.
صحن یکدست سفید است و کفپوش های سیاه مسیر را مشخص کرده اند. هنوز به تابلوهای اذن دخول نرسیده ایم که خادم شکلاتی سمت ریحانه می گیرد. ریحانه خیره به او نگاه می کند و دستش را از جیبش خارج نمی کند. گوشه ی لبم را گاز می گیرم و می گویم: ریحانه جان بگیر شکلات رو از عمو. شکلات را آنقدر سریع می گیرد که خادم خنده اش می گیرد از تناقض رفتار ریحانه. برف کلاه عباس را سفید کرده و ریحانه شکلات را از این لپ به آن لپش پاس می دهد. شالگردنم را سفت می کنم و خودم را تکیه می دهم به شانه ی عباس. به یاد تمام سفرهای دو نفره مان. ریحانه که توصیه ی من را یادش رفته خم می شود و مشتی برف برمی دارد. یک چشمم به اوست و یک چشمم به اذن دخول : اللهم انی اعتقد حرمه صاحب هذا المشهد الشریف.. به گنبد نگاه می کنم. نیمی از آن سفید است: احیا عندک یرزقون.. ریحانه گوشه ی چادر من را می گیرد و برف را توی آن مچاله می کند.
من و عباس از کفپوش سیاه می رویم ولی ریحانه یک پایش را روی برف و یک پایش را روی کفپوش می گذارد. برمی گردم و مسیر را نگاه می کنم. رد پای کوچکش تمام مسیر را نشان گذاری کرده. کاش من و عباس هم از برف ها می رفتیم و رد پایی به جا می گذاشتیم تا روزی برف ها به قدم های ما در حرم گواهی می دادند.
پ.ن: خورشید ما را بطلب و از هرم گرمایت ما را آب کن....
+ چرا جان مردم را به لبشان می رسانید بعد دنبال راه چاره هستید!؟ جنابان مسئولین شده باشد شبها را هم نباید بخوابید چون اسمتان مسئول است.
۹۶/۱۰/۰۸