خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

صالح

شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۲۵ ب.ظ


می گفتم: صالح توی چشمات انگار بارون اومده شبنم شده. می گفت: شما زن ها هم که هر چیزی رو می خواهید رمانتیک کنید. یکی نبود بگوید که خودت از تمام زن های عالم رمانتیک تر هستی. روزی نبود که یه شعر جدید برام نخونه. برام عجیب بود که اینقدر حافظش برای حفظ شعر خوبه. البته حسودیم میشد. دوست داشتم من براش شعر بخونم. یه بار به فاطمه گفتم که شوهرم هر روز یه شعر برام می خونه. گفت مواظب باش جایی اینو نگی چون حسابی چشم می خوری. بعدم گفت برو شوهرتو بزار روی سرت و حلوا حلوا کن که اصلا گیر نمیاد چنین شوهر عاشق پیشه ای! آخه همون موقع با صالح قهر کرده بودم و این گفتگو با فاطمه حاصل درد و دل بعد از قهرم بود. حلوا درست کردن بلد نبودم و حتی زورم هم نمی رسید که بخوام صالح رو بزارم روی سرم. اون روز داشتم به آدم هایی که صالح رو برده بودن روی سرشون نگاه می کردم. دلم داشت می شکست و شایدم باز حسودیم میشد. من نتونستم صالح رو برای خودم نگه دارم و حالا اون بالای سر مردم تاب می خورد و کیف می کرد برای خودش. بارون اومد اونم نه نم نم بلکه از اون شدید هایش. دور و بر قبر همه فرو رفته بودن توی گل و لای. صورت صالح رو باز کرده بودند و قطرات بارون مستقیم میخورد روی گونه اش و صاف از روی بینی اش سر می خورد. سردم بود. سرمایی که نمیشد با پالتو و بخاری و.. رفعش کرد. اونقدر ها بی وفا نبودم که بخوام با خاک گور اینقدر سریع سردم بشود. ولی سرما داشت استخوان هایم می لرزاند. به بابا گفته بودم که بگذارند داخل قبر بروم. ثانیه ها برای من مثل عمری می گذشتند. چادرم که خیس بود و پر از گِل داشت کفن را کثیف می کرد. بیشتر سردم شد. منِ آلوده پیش صالح چه می کردم؟ صالح حالا اسم و رسم دار شده بود. اول اسمش را گذاشته بودند شهید.

قطرات باران را از روی صورتش پاک کردم. لابد از دست من شاکی می شود که چرا دم آخری باران را از او دریغ کردم. حالا چطور باید از قبر بیرون می آمدم؟ چند نفری دستان من را گرفتن اما نمی شد.بالا آمدن سخت بود. و حتی غیر ممکن. آخر گرمای وجودم داشت با باران می رفت...










پ.ن: اینقدر با دلی آلوده روی خون شهدا راه نرویم!





+نه بوی گندمی، نه عطر سیبی

قفس قفس کتاب خواندم و چه هستم؟

دایره المعارفی به قطع جیبی!




موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۱۰
احلام

نظرات  (۷)

بسی خیال انگیز...
.
.
ها ببین اینه! 
پاسخ:
:)

چی اینه؟
۱۱ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۵۴ پلڪــــ شیشـہ اے
خیالینه دلچسبی بود. :)
سلام عزیزم.
پاسخ:
سلام جانا
دلم برات تنگ شده بودا
دلت پر خیال و شاد باشه :)
یک آن رفتم توی اون فضا 
خیلی عالی بود


شهدا معیار خیلی خوبین برای زندگی چون از  جنس خودمونند
هیچ بهونه و توجیهی نداریم
پاسخ:
ولی باز هم دوریم .. دور و دور...
۱۱ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۴۹ پلڪــــ شیشـہ اے
:*
پاسخ:
:***
یعنی خیلی وقت بود قلمت رو نخونده.بودم :)
پاسخ:
اوه چقدر خیلی وقت :)


وای حسین کشته رفت:/ بابت قضایای روز چهارشنبه
عزاداری قبل از مصیبت
قشنگ و غمگین... 


آفرین احلام :)
پاسخ:
غم مقدس

آفرین بر تو ای انار
وااااای خدای من
خیلی خیلی خیلی زیبا بود:)
پاسخ:
چشماتون زیبا می بینه.
شهدا همه زیبا هستند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">