معر هم برای خودش ارزش دارد
شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۵۶ ب.ظ
بعضی وقت ها غروب خانه مان دلگیر می شود. یعنی دلگیر که نه، یک سکوت خاصی که آدم دلش می خواهد ساعت ها توی هال راهروی منتهی به حیاط بنشیند و هی سرما از نوک انگشتان پایایش خود را بکشد بالا. سرمای زمستان نیست اما یک جوجه سرمای کوچک است که عجیب سوز دارد. راستش را بخواهید خیلی وقت است که کتاب شعری دست نگرفته ام. البته تا هفته پیش فقط حافظ را. دلم در این غروب یک دیوان شعری می خواهد که اصلا شاعرش را نمی شناسم. شعرهایی جدید بگوید آن هم از دل طبیعت . مثل سهراب. اصلا چرا ما آدم ها همه مان شعر نمی گوییم. فکرش را بکن هر کس به هر جایی می رفت شعری می نوشت و یک جایی نصب می کرد و بعد نفر بعدی به همین منوال. آن موقع به نظر من آدم های روستایی شاعرهای خوبی می شدند. تازه تک درخت های صحرا هم دیگر تنها نبودند و هر از چندگاهی آدمیزادی برگی از شعر آویزانش می کرد. از این فکر و خیال ها بگذریم. برگردیم به همان راهروی باریک منتهی به حیاط 22 دی ماه 97 خانه ی ما. شاید خودم باید اول از همه شعر بگویم:
تن درختان همه سرد است
اما تن زمین نه!
ریشه ها لحافی از گرما کشیده اند و فقط خوابیده اند
مگر این که مرگ دست درازی کند و..
تن من سرد است
اما قلب من هرگز سرد نخواهد شد
حتی پس از مرگ
این است تفاوت اشرف مخلوقات است با غیر
چون ممات ما عین حیات خواهد بود اگر با عشق گرم شده باشیم...
اصلا شبیه شعر نیست، اما شبیه معر که هست :)
پ.ن: قلب تپنده ی عالم همین اکنون در کجا می تپد؟ شاید کودکانه باشد این خیال اما دلم می خواهد با همین دست هایم شالگردنی برایش ببافم از رنگ سپید. با شیارهایی عمیق. دلم می خواهد اگر قلبش از من و امثال من سرد شده باشد یکطوری با این شالگردن جبرانش کنم.
می شود بگویی کجایی حضرت صاحب؟
۹۷/۱۰/۲۲