خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

پس از ویرانی

پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۱۹ ب.ظ







1


وقتی داشتم ساعت را روی دیوار میزدم، سعید لنگ هایش را داده بود هوا و فیلمش را نگاه می کرد. انگار نه انگار که من را دست تنها گذاشته. برای اینکه حرصم را خالی کنم گفتم: ببین ساعت صافه؟ برگشت و نگاهی به دیوار انداخت و گفت: عه ساعت کو؟ و این یعنی اعلام جنگی جدید. یعنی که آقا اصلا روحش هم خبر نداشته که من با این وضعم رفتم بالای چهارپایه و ساعت را به دیوار می زنم. دلم نمی خواهد شب عیدی قشقرق راه بیاندازم ولی مرد هم مگر اینقدر بیخیال می شود. توی این چند ماه همش به خودم لعنت فرستادم که قبول کردم یکی دیگر هم به خانواده مان اضافه بکنیم. مرد جلوی تلویزیون آخر به چه درد پدری!؟ توی همین خود خوری ها هستم که برمی گردد طرف صدای من و می گوید: ای بابا اونجا چی کار می کنی؟ چرا جای ساعتو عوض می کنی؟ همین دیوار مگه چشه؟ چیزی نمی گویم و از پله دوم چهارپایه پایین می آیم. امسال با اینکه خیلی دل و دماغ نداشتم اما همه ی کارها را خودم کردم. سعید که کارش شده آن زمین.

ماهی چنان در ماهیتابه جلز و ولز می کند که فکر می کنم دارد می سوزد اما همه اش ادا و اصول است. ذره ای اثر از سرخ شدن ندارد. محمدرضا که آنقدر از صبح بالا و پایین پریده همانجا کنج اتاق خوابش برده. لحظه ی آخر گفت: مامان منو عید بلند کنی ها! منظورش همان لحظه سال تحویل است. فیلم سعید به تیتراژ می رسد و شروع می کند از این کانال به اون کانال رفتن. دیگر دارد کفری ام می کند. می روم جلوی تلویزیون و می گویم: بابا ما هم تو این خونه هستیما! از بعدازظهر یه سره چسبیدی به این تلویزیون. سعید می خواهد عصبانی بشود اما جلوی خودش را می گیرد. کنترل را دست من می دهد و می گوید: بیا دست شما باشه فرمانده. بعد هم برمی گردد به همان موضع بالش و تخمه های پخش و پلا. بعد از خاراندن گردنش می گوید: این شام نپخت؟

دلم می خواهد گریه کنم. و این کار را می کنم. سعید که جا خورده می گوید: چی شده؟ نکنه شام عید رو سوزوندی؟ بیشتر گریه ام میگیرد. از جایش بلند می شود و دستم را می گیرد. می گوید بیا بشین، فدای سرت. گریه نداره  که!

وسط گریه می گویم: بی مزه نشو، به خاطر غذا گریه می کنم مگه؟ سعید از علت می پرسد و من هم می گویم. می دانم نباید پر از اضطراب باشم ولی از روز اولی که فهمیده ام باردارم، انگار این ترس و واهمه است که در وجودم رشد می کند نه این طفل صغیر. به سعید می گویم که همه جوره به او اعتماد دارم ولی کار جدید کشاورزی اش مرا ترسانده. نمی دانم چه آینده ای خواهد داشت! انگار همان آب باریکه ای که از کارخانه می آورد آرامش بیشتری به من می داد. سعید که اصلا فکر نمی کرد من از این بابت ذره ای دلخور باشم خیلی متعجب شد. چون این من بودم که همیشه تشویقش می کردم که دست به کارهای بزرگتر بزند.

سعید با حرف هایش آرامم می کند و قوت قلب می دهد که کارش می گیرد. اصلا اگر هم همه چیز خراب شد باز هم نباید بترسم. خداوکیلی هم سعید مرد بی عرضه ای نیست، فقط بعضی وقت ها فکر می کنم زیادی بی خیال است. و این ها همه اش خیالات زنانه ای است که مرا دوره می کند.

سعید خودش ماهی را سرخ می کند و سفره را می چیند. من هم توی همان سینک، آبی به صورتم می زنم و توی آینه ی بالای گاز لبخند می زنم. دوست دارم لحظه ی تحویل سال بهترین دعاها را برای خانواده کوچکمان بکنم و خدا دربست قبولشان بکند. کشاورزی سعید رونق بگیرد و قدم دخترمان پر از خیر و برکت باشد. آنقدر برکت بیاورد تا ما از این خانه ی درب و داغان هم کوچ کنیم.






2


سعید من و محمدرضا را چنان پتو پیچ کرده که فکر می کنم دخترمان جایش تنگ شده باشد. جایمان امن است و سعید چهره اش پر از اضطراب است. توی جمعیت اینور و آنور می رود و دلش می خواهد به همه کمک کند. همه ناراحت هستند. حق هم دارند. اما من فقط به سعید نگاه می کنم. عجیب است که آرامم. وقتی داشتیم خانه را رها می کردیم و از ماشین به خانه خیره شده بودم. با خنده گفت: آنقدر دعا کردی که قدم دخترمان پر برکت باشد که هنوز نیامده همه جا را سیل گرفت!










پ.ن: سیل با خودش ویرانگری دارد. هم جان می ستاند و هم خرابی به بار می آورد و هم روح را نالان می کند. اما باز هم این ما هستیم که نگاهمان تعیین می کند که بعد از سیل چگونه زندگی کنیم. آیا با سیل ما نیز ویران شویم یا اینکه خوشحال باشیم که خداوند آغازی جدید به ما هدیه کرده است!







موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۱/۱۵
احلام

نظرات  (۵)

چه خوب میشه توی شرایط سخت، با امید نوشت :) 
به مدد امام رضا (ع) از این امتحان، صبور و سربلند بیرون بیاید.
پاسخ:
بله همیشه میشه امیدوار بود
به قول مامانم، ناامید شیطانه :)

ان شالله، این مملکت صاحب دارد جای نگرانی نیست
۱۸ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۳۰ پلڪــــ شیشـہ اے
همون موقع که خوندم نشد بهت بگم

روونی نوشته هات مثل حلواست برای من. شیرین و خوشمزه
پاسخ:
شما روون میبینی جانا
ممنونم که خوندی
کاش میشد منم مثل سعید نیمه اول بودم!

خیلی وقت ها باید آقایون اونطوری باشن تا قدرشون دونسته بشه و الا زن جماعت اصولا جنبه خیلی همراهی ها رو ندارن

و من متاسفانه این هنر رو ندارم!
پاسخ:
خوب مسئله اینجاست که مردان ما اقتدار رو با خشن بودن و .. اشتباه گرفتن
فکر می کنند هر چه بدرفتارتر و دیکتاتور باشن تو خونه، پس اقتدار بیشتری هم دارند
در حالی که اقتدار یه چیز دیگه است

من معتقدم مرد باید اقتدار داشته باشه، نه شل و وارفته و نه دیکتاتور و زورگو
مرد فی نفسه اگر اقتدار ذاتی داشته باشه تا زنش اون ارزش رو برای همسرش قائل نباشه عملا اون اقتدار به فنا میره و علاقه مندم تاکید کنم اقتدار مرد رو تو خانواده زنه اون خانواده میتونه تثبیت و اظهار کنه و مقوله اقتدار به جهت مصلحت اندیشی ها و تدبیرهایی که یه مرد تو خونه داره بدون همکاری زنش اصلا عملیاتی نمیتونه بشه.

پس زن تو خونه است که باعث میشه مردش تو خونه مقتدر باشه یا نباشه!
پاسخ:
صد در صد زن موثره، اصلا شکی در این نیست
و چقدر زن های اقتدارشکن در جامعه ی ما زیاد شدند
متاسفانه ما نه در مدرسه و نه در دانشگاه و نه حتی در خانواده هامون یاد نمی گیریم که چطور باید زندگی کنیم
یه زن با مردش چطور رفتار بکنه و همینطور بالعکس

قشنگ بود:) دوست داشتنیه چقدر قلمت:)
به نظرم قسمت دوم رو کم بهش پرداختی. یهو تموم شد انگار.
مشخص نشد که اون همه اضطرابی که تو وجودش بود چطوری ناگهان تموم شد و آرام شد. اون نگاهه که بعد توضیح دادی عوض شد جایی توی داستان مشخص نشد انگار.
پاسخ:
سلام
ممنون که با نگاه قشنگت خوندی

آره شاید بخش دوم رو بیشتر شرح میدادم
خوب اون وجود مضطرب وقتی در یک مشکل عظیم تر قرار میگیره یکجورهایی ایزوله میشه و دردهای گذشته براش آسون تر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">