خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

بازگشت به اربعین

شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۱۹ ب.ظ


خوابم گرفته. صدای حاج مهدی رسولی را درهم می شنوم. نیم ساعت یا نهایت یک ساعت دیگر می رسیم به مرز. هندزفری را درمیاورم و میگویم: تنهایی گوش کن، خوابم میاد. نمی خندد انگار حسابی غرق مداحی شده. ولی شانه اش را پیش می کشد برای سر من. خوابم اما صدای ماشین هست. خوابم اما صدای خنده های پسرهای جوان و نوجوان پشت سرمان هست. خوابم ولی صدای نق زدن های دختربچه ی چند صندلی جلوتر هست. خوابم به عمق می رود.

صدا مهیب است اما تکان خیلی شدیدتر. مطمئنم که فریاد نزدم، جیغ نکشیدم. آخ هم نگفتم. شن ها خودشان را به سر و صورت ماشین کوبیدند و لحظه ای دیگر هیچ تکانی نبود. صدای مضطربش تنها صدایی بود که می شنیدم که مرا صدا می زد. من به اون نگاه می کردم و او به من. خون از خم ابرویش جاری بود. توی صدای همدیگر می پریدیم و حال یکدیگر را جویا می شدیم. در اتوبوس را به سختی باز کردند. من اولین خروجی بود. پسری که جلوی ما بود، خواست کمک کند، اما خجالت کشید که به من دست بزند. با همان ابروی خونی، به سختی مرا بلند کرد و کشید بیرون. آخرین چیزی که بین زمین و هوا مانده بود هندزفری بود. با دستم کشیدمش سمت خودم.   گوشی از پی اش آمد. میله ای که سرش به او خورده بود،کنده شده بود. نگران سرش شدم.خرماها پخش شده بودند. عمار گفته بود این خرماها را ببرید برای خانواده. اما حالا زیر دست و پا پخش بودند.

چفیه ای دور سرش پیچیده بود. مطمئنم که چفیه پسری بود که جلوی ما نشسته بود. آنقدر مضطرب زل زده بود توی چشمانم که نمی توانست ترس اش را پنهان کند. گفتم چیزی نیست، قفسه سینه ام کمی درد می کند. گفت چیزی نیست همینجا دراز بکش. و رفت. دلم نمی خواست از کنارم جم بخورد. اما رفت و کوله ها را آورد.

چادر لبنانی سرم بود و مطمئن بودم جایی از بدنم بیرون نیست و همه جایم پوشیده است. چند لحظه ی بعد مردی آمد بالای سرم. حالم را پرسید . گفت وسط جاده خوابیده ای خودت را یکطور بکش کنار، اینجا خطرناک است. تازه دیدم که کجا دراز کشیده ام. و دستم پر از شن و آسفالت خیابان است.

می آید و من را می برد کنار جاده. ونی که با ما تصادف کرده را نگاه می کنم. تکه هایش هر طرف پخش شده. یکی از شیشه ها نزدیکی جایی که من دراز میکشم افتاده است. شیشه انگار با خون خود را غسل داده است. دلم یکطوری می شود. هر چند که هیچوقت از خون نترسیده ام. خیلی ها می روند کنار اتوبوس و ون و با چشم های اشکبار برمی گردند.

قفسه ی سینه ام اجازه نمیدهد حتی نیم خیز شوم و نگاه کنم. راننده اتوبوس ما گیر کرده است. می رود به او کمک کند. شاید تنها کسی که دست به اقدام می زند. می گویم نرو، اتفاقی می افتد. می گوید نترس تو همین جا بمان. باید کمک کنیم. با حالت نگرانی می گویم: چرا به ونی ها کمک نمی کنید. زل می زند توی چشم هایم و می گوید فعلا راننده در اولویت است . و این یعنی کسی در ون زنده نمانده است.

قلبم در سینه ی پر دردم بیشتر می گیرد. نمیدانم کیست. ولی می آید و یک پتو رویم می اندازد. بعد که می رود تازه می فهمم که لرز همه ی وجودم را گرفته است. باید حدود ساعت هفت و نیم باشد و آفتاب تازه سر برآورده و هنوز خنک است.

بین من و اتوبوس هروله می کند. نگران سرش شده ام. خون چفیه را غرق در خود کرده. اصرار می کنم نشانم بدهد. می بینم که فقط یک شکاف است. می گویم چیزی نیست خیالت راحت باشد. حالا نمی گویم نرو. می گویم برو و کمک کن.

سعی میکنم نترسم. مسئله را با خودم حلاجی کنم. ما تصادف کرده ایم. جفتمان سالم هستیم. من به میله ی جلوی صندلی خورده ام و ضرب دیده ام. در اتوبوس ما همه سالم هستند فقط عده ای زخمی داریم. اما ون..

آن ها داشتند می رفتند سوی ارباب. ما از سمت ارباب برمیگشتیم. حالم بد می شد وقتی میدیدم عده ای در برابرم رفتند و من هیچ کاری نمی توانم بکنم. خودخواهم که می گویم درد دارم. خودخواه بودم که همه دکترها را نگران خودم کردم. خودخواه بودم که او را نگران کردم.

دردم را با خودم جمع کردم و با کوله ای خونی برگشتیم. اربعین را به اتمام رساندیم با این صحنه. عروج در چند قدمی ام بود و من هنوز زنده ام. وقتی برگشتم مادرم گفت خدا به من رحم کرد که زنده اید. و نمی دانم چه رحمی!!

اما ارباب روا نیست موقع خرید سوا کنی، ما را میان آن خوبانت درهم میخریدی...








پ.ن: این واقعه را گذاشته بودم برای شب های قدر. چون در شب های قدر سال پیش این واقعه در تقدیر ما رقم خورده بود. خواستم باز به ارباب بگویم ما نقص نداریم ما عین نقص هستیم. کربلای تو، اربعین تو، خواهر تو، درک می خواهد. اشک می خواهد. این ها را به ما اعطا کن  قبل از اینکه دیر بشود..

حرف بسیار است امام مکتوم بودن بهتر است






+مبحث پست قبل هنوز پابرجاست. نظر بدهید تا به جاهای خوب برسیم. از نظرات هم استفاده کنیم.بعد شب های قدر ادامه اش می دهیم.






موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۰۴
احلام

نظرات  (۹)

وااااااااااای ینی واقعی بووووود؟؟؟
چه وحشتناااااااااااااااااااااااااااک
خدا واقعا بهتون رحم کرده....
پاسخ:
بله واقعی بود :)

خیلی هم وحشتناک نبودها، تجربه ای بود
تأثر برانگیز بود. :(
ان شاء الله در قدر امسال، معرفت افزون، کمال و حسن عاقبت و حلاوت و سعادت براتون مقدر بشود.
روح در گذشتگان حادثه هم ان شاء الله شاد باشد.
پاسخ:
بله بسیار
:(

ان شالله که همه مهاجر الی الله باشیم
اگر گوهر رو نمیدیدم توی اون بلبشو تا بهم بگه،  فکر کنم تا الان باخبر نمیشدم :)
از نظر من که به خیر گذشت... (تا تو خیر رو چی معنی کنی )

چند روز پیش خونده بودم ولی فرصت کامنت نبود :)

دلم پرده های شب جمعه میخواد
اصلا یا بنویس یا دیگه کلا اینجا رو ببوسم بذارم کنار :(
پاسخ:
گوهری در اربعین :)

تو بنویس خوب
چرا بوسیدن و کنار گذاشتن ؟
بعد از شب های قدر نشده هنوز؟ :)
پاسخ:
شده است ولی من هنوز ویندوزم بالا نیومده :)

منتظر مبحث کتاب های روانشناسی هستید؟
بیشتر منتظر مطلب جدید بودم :) 
پاسخ:
خوب شکر خدا که حاصل شد :)


من قلمم خوشکیده ... شدید :(

پاسخ:
هیچ چیز هیچوقت نمیخشکه
آّب بریزی درست میشه
آفتاب بدی درست میشه
هرس کنی درست میشه


توی ایسلند از هر ده نفر یک نفر کتاب می نویسه :)
آمار قشنگیه نه؟
شهید که نمیشدی حسرتش مونده!!! میمردی
فقط تو راه کربلا! همین! 
پاسخ:
مردن در راه کربلا هم حسرت زیبایی است
شهادت که هنر مردان خداست
نه چون من
از هر ده نفر یه نفر کتاب می‌نویسه ۹ نفر می‌خونن؟! نوشتن صرف که هنر نیست؟ تاثیر گذاری اصله :)
پاسخ:
تو بنویس. بعد منفی گرایی کن. والاع

خخخ باشه باشه :) وقت ندارم تمرکز کنم بنویسم که :(
پاسخ:
تو منو بکشتی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">