خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

ماهی های مثنوی

سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۵۶ ب.ظ


عرق از گوشه ی روسریم سر خورده بود و می دونستم رد عینک آفتابی هنوز روی بینی ام مونده. نفس نفس نمیزدم ولی هنوز نفسم روان نشده بود. یکی از بچه ها گفت که پنجشنبه یه همایشی هست بیایید بریم. من استقبال کردم و گفتم خیلی خوبه بریم. مسیر دور بود و 3 تا 7 هم زمانش بود. یکی از بچه ها گفت اه چقدر دوره، باید وسیله داشته باشیم. گفتیم میشه با مترو رفتا! گفت زمانش خیلی بده من نمیتونم! گفتیم به تاریکی نمیخوریما. یکی دیگه گفت نمیدونم باید ببینم چی میشه. من و زهرا به هم نگاه کردیم، زهرا مشتاق بود که بره. هر چند می دونم اصلا نباید اینقدر تکون تکون بخوره توی این وضعیت ولی برق چشماش منو بیشتر ترغیب می کرد که بریم. نفر اولی گفت که تازه تو گرما هم باید بریم. من با خنده گفتم عیب نداره وسط گرما نمیریم زودتر میریم و اونورا یه چرخی میخوریم و اصلا یه سینما هم میریم بعد میریم همایش. زهرا مثل بچه ها ذوق کرد و گفت آره آره. اون یکی دیگه مردد گفت نمیدونم والا بزارید ببینم چی میشه. نفر اولی آخرش گفت نه من که اصلا نمیام. من و زهرا به هم نگاه کردیم و گفتیم ولی میشه رفت و خوش گذروندا. اون یه نفر دیگه هم گفت، بزارید ببینم من می تونم بیام یا نه!
وقتی قصه به اینجا رسید، دلم نیومد درس رو شروع کنم. کمی برای بچه ها صحبت کردم. گفتم که دنیا همش دو روزه چرا لذت نمی برید. اون نفر اولی گفت هر تفریحی کلی پول می خواد، یه استخر ساده فلان قدر رو حتما داره. گفتم مگه حتما باید پول خرج کنیم؟ یه بار که شام درست کردید جمع کنید و برید پارک سر کوچه و خوش باشید! بازم قبول نکرد. و این یکی گفت نمیدونم که!!!
هیچی نگفتم ولی توی دلم گفتم طرز نگاه آدم ها به زندگی چقدر می تونه زندگی رو تلخ یا شیرین بکنه! غصه خوردم، غصه ای شدید. دلم می خواست نجاتشون بدم. دلم میخواست عینک هاشون دربیارم و بگم بابا زندگی رو یه جور دیگه ببینید.
اما هیچ چیز به اجبار نمیشه
رفتیم سراغ قرآن. ناامید قصه ما رفت. کار داشت، پول خرج کرده و پسرش رو گذاشته ژیمناسیک و شاید هر جلسه میگه که خونمون کوچیکه!!! ما موندیم و آیاتی که میگفت و میگفت. اما از چی؟
خدا گفت چرا اینقدر بهونه میارید؟ چرا میگید قلب های ما خدادای بسته است؟ من کی این کارو کردم؟ خودتون هی پشت می کنید به من! خودتون در قلبتون رو باز نمی کنید!
خدا گفت من قشنگم، شما رو قشنگ خلق کردم، بچه تون رو قشنگ خلق کردم، چرا نمی بینید؟






+آخر جلسه بچه ها گفتن بحث های اینجوری (الان میگم روانشناسی همه گارد می گیرن :) ) بکنیم. منم گفتم باشه، قرآن پره از این مباحث




پ.ن: قصه های سه تا ماهی مثنوی رو هم خودتان بروید سرچ کنید، چقدر چیزای آماده دوست دارید آخه :) والاع. داستان ماهی ها رو بخونید کل چیزی که نقل کردم می فهمید





موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۲۱
احلام

نظرات  (۳)

اخه میدونی چیه؟
وقتی با این طرز تفکر و نگاه مثبت بزرگ نشدی،خیلی انرژی میگیره تا این خصلت رو نهادینه کنی توی وجودت
انگاری خو گرفتی به اون نوع نگاه،هی ذهنت برمیگرده به تنظیمات دیفالت،هی باز باید زووور بزنی تا درست بشه


+چشم میریم سرچ میکنیم
++معلمی عایا؟!
پاسخ:
دقیقه کلمه آخه می دونی و جملاتی که دنبالش میاریم رو شخص شخیصم بهونه به حساب میارم، حتی اگر خودمم به کار ببرم بعدا خودمو تنبیه می کنم از آوردن چنین بهانه هایی! :)

کلا باید زور بزنی دیگه. وگرنه ما عوض نشیم چطوری زندگی مون قراره تغییر کنه؟
ناامید نشو


نه معلم نیستم یه جلسه ساده ی قرآنی است
برای من با موضوع ماهی مثنوی چیزی به درد بخوری که ربط به موضوع تو داشته باشه پیدا نشد :/
پاسخ:
خوب بزار خودم تعریفش کنم و بقیه هم بخونن

توی یه برکه ای سه تا ماهی زندگی میکرده، یکی عاقل و اون یکی نیمه عاقل(دلنگران) و یکی ابله و احمق. یه روز ماهی عاقل میشنوه که کنار برکه دوتا آدم به هم دیگه میگن، دیگه این ماهی ها بزرگ شدن باید صیدشون کنیم! ماهی عاقل میره پیش دوتای دیگه و این مسئله رو گوشزد می کنه. میگه باید بریمااا . احمقه میگه نه بابا چرته و.. از این قبیل چیزها. ماهی نیمه عاقل هم مردد از اینکه واقعا چنین چیزی رخ خواهد داد یا نه! تا اینکه ماهی عاقل خودش دست به کار میشه و از برکه میپره بیرون و غلت زنان خودشو به یه رودی میرسونه و میره. بعد آدم ها میان که صید کنند. ماهی نیمه عاقل که اوضاع اونطوری میبینه میگه چه کنم و چه نکنم، تصمیم میگیره خودشو به مردن بزنه، آدم ها که فکر میکنن از ترس تلف شده درش میارن بیرون و میندازن یه گوشه ای، اونم غلت میزنه و میره میرسه به یه رود. احمقه هم همش تقلا می کنه که فرار کنه و آخر سرم حیله ی این نیمه عاقل رو اجرا میکنه و خودشو می زنه به مردن. آدمه میگه عجب شانسی داریم بزار حداقل اینو ببرم برای گربه ام.
و این چنین میشه که ماهی نصیب گربه میشه

حالا بلاسبت دوستان در کلاس که همه ماه و گل و عاقل هستند. ولی داشتم فکر می کردم شبیه این تمثیل شدیم. یه عده مون اصلا نمیخواهیم نقطه ی امن مون رو تغییر بدیم و تهش طعمه ی گربه میشیم. یه عده مون هم تا لحظه ی آخر نمیدونم اصلا باید چی کار کنیم ولی در لحظه ی آخر بالاخره یه تصمیمی میگیریم. و یه عده هم از همون اول سعی میکنم واقع نگر باشند و اقدام کنند.

ممنونم که تعریف کردی ولی گاهی تصمیم گرفتن به همین سادگی هم نیست که داقع نگر بپری توی حوض زندگی :)
پاسخ:
آره سخته ولی خدا جای تغییر گذاشته واسمون دیگه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">