خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

گرم است..

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۱۸ ب.ظ


گرمای تاکسی توی گلویم مانده بود. گرمای تن زن عرب که نیمی از بدنش را روی من انداخته به کنار، این بخاری است که مستقیم روی من فوت می کند. به برف پاک کن خیره شده ام و توی دلم می گویم الان است که بند بیاید! ولی هر لحظه بیشتر می شود. درشت و ریز خودشان را میچسبانند به شیشه، برف پاک کن بی رحمانه همه شان را جدا می کند. انگار دستمالی می شوند. از سفیدی شان کاسته می شود و گلی می شوند. بالاخره می رسیم. در که باز می شود انگار صورتم ترک برمی دارد. اولین دانه ها که روی صورت گرمم آب می شود، حالم بهتر می شود. وسعتی سفید. آدم مگر چند بار توی عمرش می تواند به چنین منظره ای دست پیدا کند؟ باید خوشحال باشم. اما ته قلبم نیستم. آخر امروز برای ابراز غم و غصه ام آمده ام، نه شادی!

یاد برف های حرم امام رضا می افتم. آنجا خادم ها نمی گذاشتند دانه برفی روی زمین جاخوش کند. همه چیز زود محو می شد. اما اینجا برف ها آنقدر خوشحالند که حد ندارد. از خوشحالی شان خنده ام میگیرد. جلوی درب دو نگه داشته اما من دلم درب شش را می خواست. اما می دانم قطعا بسته است.

یک راه تا خود مسجد باز است. چند خادم لرزان و بغ کرده گوشه ای نشسته اند. خوب است که کاری به کار برف ها ندارند. آخر این پهنای سفید آرزوی من است. گنبد فیروزه ای برف  جمع کن خوبی است، برخلاف گنبد حرم امام رضا! انگار شمس الشموسی آقا روی گنبد هم اثر گذاشته و برف هایش زود آب می شود. اما اینجا برف ها به مهمانی طولانی ای دعوت شده اند. شاید اصلا قرار است اینجا به انتظار بنشینند. شاید قرار است مثل من غم و غصه دار بیایند و تا غمشان آب نشده از جایشان تکان نخورند.

می روم به جلوی مسجد. هیچ جایی برای نشستن نیست به غیر از یک جا. آن هم در جایی در قلب برف ها! می ترسم از جلب توجه. مکث می کنم. می گویم مگر عاشق ترسو می شود؟ از نگاه دیگران می ترسی؟

می نشینم، سیاهی در برابر سفیدی. سرم را پایین می اندازم. می گویم می دانم هر جا باشم تو هستی و می شنوی، اما به عمد اینجا آمده ام. وسط این سرما آمده ام تا دلت به حال من بسوزد. پاهایم را توی کفش جمع می کنم تا ببیند یخ زده است. دستکش هایم را هم بیرون میاورم. کولی باز درمیاورم..

می گویم و می گویم و صورتم گرم می شود. به گنبد فیروزه ای خیره می شوم. دانه ها روی صورتم می افتند. چه تقدیری دارند. باید با آب چشم گناهکاری ذوب شوند. از خودم خجالت می کشم. آمده ام به گلایه، آمده ام برای سوزاندن دل صاحب..

مشتی برف تازه از جلویم برمیدارم. می گذارم توی دهانم تا گلویم تازه شود. شاید حرف های من هم تازه شد. شاید برف ها معجزه ای باشند برای آب شدن غم ها..

صدایی می آید: دخترم سرما میخوری اینجوری، برو داخل. بر میگردم. خادمی پیر! سفید چون برف.

توی دالان سیاه کف پوش ها میافتم. می روم. می روم زیر گنبد فیروزه ای که روپوش سفیدی بر تن کرده. می روم تا با شادی برف ها گرم بشوم . می روم تا در آغوش خانه اش گرم شوم...














پ.ن: مردی روی زمین هست که تمام حواسش به ماست. ما چه؟







+روایت غیر واقعی




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۱۲
احلام

نظرات  (۲)

۱۲ تیر ۹۸ ، ۲۲:۳۰ صهــ ـبـا
روایتِ حقیقیِ غیرواقعی...

کاش میشد این ایام مشهد باشیم...
پاسخ:
:) این هم میشه گفت


کاش و کاش، خیلی دلم تنگ شده برای حرم..
خیلی هم دلبر...♥

پ.ن: تا حدی هست :)
پاسخ:
خدا رو شکر که حواست هست
:))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">