پیش عباسی؟
روی دوشم بود. خر خر گلویش را می شنیدم. اما چون نفس های خودم سخت بالا می آمد نمی فهمیدم چه می گوید. پشتم گرم بود به چکه چکه های خونی که از او می ریخت. باورم نمی شد او را یدک می کشم. دلم می خواست بدوم تا با او به تنهایی برسم. برویم گوشه ای و روضه ی عباس بخوانم. باب حوائج حتما او را به من برمی گرداند. اما نه! او خود خواسته تا برود پیش عباس. بی انصافی است خواستن چنین حاجتی! به خیمه ها می رسیم. می نشینم بالای سرش و او نفس های آخرش را می کشد. بوی گل های دشت عباس را می دهد. آخر امروز تاسوعاست...
پ.ن: سیدابراهیم خواند: ان شاالله تاسوعا پیش عباسم. و رفت..
یک سال گذشت از هم جواری اش با حضرت ابالفضل العباس...
حالا ابوعلی که لحظه های آخر او را به دوش کشید هم رفته است. چه خوب از هم دست گیری می کنند...
+ خواستید یک زیارت عاشورا بخوانید از جانب شهید مصطفی صدرزاده
اگرچه یادِ منِ خستهدل نخواهی کرد
مرا خیال تو هرگز نمیرود از یاد