خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

مانند مادر

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۰ ق.ظ



کارش شده بود رفتن توی آن آلونک پشت بام. مامان نگرانش بود. می گفت حسن با اینهمه شر و شوری اش بعید است آنجا برای خودش کز کند. اما بابا می گفت خانم چی کارش داری، تازه سبیل پشت لبش سبز شده، خلوت لازمه! داره دنبال خودش و راهش می گرده. بابا معلم بود، منطقی تر از مامان به همه چیز نگاه می کرد.

من و نوید همیشه پایه ی هر نوع ماجراجویی و خرابکاری بودیم. آن روزها فضولی مان گل کرده که آلونک حسن را زیر و رو کنیم. آخر نمی گذاشت هیچکس وارد آلونک بشود. خود همین دلیل محکمی بود تا ما تیم دو نفره ی "فَن" را تشکیل بدهیم. ف اول اسم من و نون اول اسم نوید!

حسن چهارشنبه ها بعد از مدرسه می رفت فوتبال، مخصوصا که جدیدا  با بچه های سی متری جی دم خور شده بود. آن ها هم که برای خودشان یک پا فوتبالیست بودند.

من و نوید کار عملیاتی مان را دقیقا در بعدازظهر چهارشنبه شروع کردیم. آلونک پنجره ای داشت که دیشب نوید رفت وطوری که حسن نفهمد لای آن دستمال کاغذی گذاشت تا وقتی که حسن آن را می بندد به طور کامل بسته نشود تا ما بتوانیم آن را باز کنیم. آخر حسن همیشه درش را قفل می کرد و می رفت.

وقتی دیدیم ترفند ما عملی شده و پنجره باز مانده اول نوید داخل رفت و من هم که حسابی تپل  بودم بالاخره با زور داخل رفتم. اتاق خیلی مرتب بود. اما روی تخت یک پارچه ی سفید بود که یک عالمه چیز رویش نوشته شده بود. به گمانم آیه های قرآن بود شاید هم دعا. چیز عجیب تر این بود که یک بند بلندی بود که یک دنیا رویش گره خورده بود. من داشتم به فلسفه ی این پارچه سفید و گره ها فکر می کردم که نوید یکهو داد زد: فریده اینجا رو ببین! دفتری که دست نوید بود پر بود از نوشته هایی که شبیه به نامه بودند. روی جلد دفتر یک یا زهرا بود که معلوم بود از روزنامه بریده شده است. همه ی خطاب نامه ها به مادر بود. مثلا " سلام مادر امروز دلم بیش از اندازه برایت تنگ بود.." یا اینکه: "مادر کاش می توانستم روی چادرت اشک بریزم.. "

من و نوید همینطور نامه ها را می خواندیم و اولش در تعجب بودم که چرا دارد برای مامان نامه می نویسد، مامان که همیشه در خانه است. ولی کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدم که تمامشان را خطاب به حضرت زهرا نوشته است.

نوید می خندید و می گفت وای داداش حسن دارد یکی از آن بچه ریشوها می شود! ولی من در بهت و حیرت بودم. آخر ما خیلی هم خانواده ی مذهبی نبودیم. نه اینکه لاقید باشیم ولی آنقدر ها هم بچه مثبت نبودیم. مامان چادری نبود یا بابا ریش نمی گذاشت. هر چند که جفتشان نماز خوان بودند.

نوید خیلی دهن لق بود. اما همانجا قسمش دادم که به احدالناسی حرفی نزند.

وقتی حسن آمد طور دیگری نگاهش می کردم. واقعا خیلی رفتارش عوض شده بود. خیلی سر به زیر و مهربان! تا الان فکر می کردم گوشه گیر و افسرده است ولی حالا قضیه برایم فرق کرده بود. ناخودآگاه بیشتر دوستش داشتم.

خیلی نگذشت شاید یک ماه، که حسن یک شب به مامان و بابا گفت که می خواهد جبهه برود. مامان که اصلا باورش نمی شد شروع کرد به گریه کردن که تو بیخود می کنی از این فکرها می کنی. خوب می دیدم که بابا رنگش پرید ولی سکوت کرد و حرفی نزد.

چند روزی مامان اصلا با حسن حرف نمی زد و حسن هر کاری می کرد تا مامان راضی بشود. بابا اما دو روز بعد توی جمع گفت که این تصمیم را خود حسن باید بگیرد و من دخالتی نمی کنم و به تصمیمش احترام می گذارم. من و نوید هم که محلی از اعراب نداشتیم توی این هاگیر واگیر. نوید که برایش فرقی نمی کرد ولی من می ترسیدم که برود و دیگر برنگردد. انگار تازه حسن برادرم شده بود و وجودش برایم معنی پیدا کرده بود.

حسن نیازی به رضایت مامان نداشت و می توانست با رضایت بابا برود اما همش می گفت مامان تا تو راضی نشی من هیچ جا نمی رم.

یک روز ظهر که از مدرسه برگشتم دیدم مامان از آلونک حسن پایین می آید و یک دل سیر گریه کرده است. همان روز به حسن اجازه داد که برود.

حسن خیلی زود اعزام شد. توی آخرین دیدارمان برای هر کدام از ما هدیه ای خریده بود. برای مادر یه چادر مشکلی، برای بابا یک تسبیح و برای من یک روسری و برای نوید هم یک قرآن!

مامان راضی به نظر می رسید اما می دیدم که هر روز می رود توی آلونک و یک دل سیر گریه می کند.

حسن هیچوقت برنگشت. دوستانش او را دیده بودند که شهید شده، اما اروند جسم او را با خود برده بود.

وقتی وصیت نامه اش را باز کردیم تازه حکمت آن پارچه ی سفید و آن بند پر گره را فهمیدم. آن پارچه ی سفید کفنی بود که خودش رویش جوشن کبیر نوشته بود و آن یکی هم بند کفن بود که با هر زیارت عاشورایی که می خواند گره ای به آن اضافه می کرد.

کفنی که هیچوقت حسن را در برنگرفت و بندی که گره های عاشورایی اش چشم انتظار حسن ماندند.

دفتر حسن بهترین میراثی بود که به من رسید. آن همه عشق و علاقه به حضرت زهرا آخر حسن را با خود برد. طوری که در گمنامی مانند مادرش شد.

 



            

                                   







پ.ن: حضرت مادر ما را ببخش که مثل تو از امام زمانمان و نائبش حمایت نمی کنیم.. ببخش از اینهمه بی لیاقتی مان!


(روز شهادت مادری کاری برای امام زمانمان بکنیم)





+عکس از خودمان که پیشتر هم گذاشته بودیم..



موافقین ۷ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۱۲
احلام

نظرات  (۵)

چقدر دوست دارم مادر را مادر صدا کنم
و چقدر شیرین می شود که بشنوی 
ولدی...
پاسخ:
مادر است، باید مادر را صدا زد دیگر..
ان شالله می شنوید
خیلی سوز ناک بود و شخصیت خیلی خوبی بود این شهید!
واقعا هم اگر مادرش به اتاقش نمی رفت آروم نمی شد....
فکر این که حضرت فاطمه زهرا چه کشیدند،برای مادر شهید
آرامش بخشه و میتونه حس رضایت و استقامت ایجاد کنه در
شرایط سخت زندگی بابت از دست دادن پسرش و شهادتش
پاسخ:
وقتی یک مادر به فرزندش به چشم یک امانتی نگاه کنه، قضیه فرق می کنه...
مادر برس به دادمان.

اللهم انا نشکوا الیک....
آه
پاسخ:
خسته ایم
خسته
آهان!
 کاش ما هم امانتی بشیم.
پاسخ:
ان شالله
۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۰۱ فاطمه غلامی
دلم بردی ...
پاسخ:
دلت را حسین ببرد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">