در خانه ی ما
از آن اولش تصمیم داشتیم با همدیگر بخوانیم. یک کتاب بگیریم دستمان و من بخوانم و او بخواند. ولی خوب همیشه فقط اول هایش خوب پیش رفت و کار به آخر نکشید. اما این چند شب جرقه ای در خانه ی ما خورده که چشم و دلمان را روشن ساخته است. خانه مان شبیه کتابخانه شده . و طوری آرام سرهایمان را داخل کتاب می کنیم که اگر صدایی از کسی دربیاید آن دیگری با مداد روی میز می کوبد که: هیییس
من که سخت دلبسته زندگی مارک تواین شده ام و همسرم گاه زبان انگلیسی اش را می خواند و گاه کتاب کارآفرین یک دقیقه ای را. البته کارآفرین یک دقیقه ای را با هم شروع کرده ایم. و چون من مثل آن داستان خرگوش و لاک پشت به تندخوانی خود مطمئن هستم یک جایی از کتاب به استراحت نشسته ام و ایشان آهسته و پیوسته می خواند و نکته برداری می کند.
این روزها که خبر آتش سوزی کالیفرنیا می آید جفتمان یک افسوس می خوریم. البته افسوسی که تهش به خنده ای منجر می شود. مثلا در خیالمان بنده شهر کالیفرنیا را پیشنهاد داده بودم برای زندگی در آینده. و خلاصه آرمان شهر مان حسابی سوخت. و من می گویم ببین عجب شهر زیبایی انتخاب کرده بودم. :)) خلاصه اسباب خنده مان شده این خیال پردازی (مگه میشه آدم ایران رو ترک کنه؟؟؟ میشه؟)
البته چند وقت پیش حرفی توی سرم آمد و زود به زبان آوردمش، گفتم مگر ما آدم ها فرقی خواهیم کرد؟ چه در غرب چه در ایران؟ ما همین تنبل ها هستیم. و فقط آنجا مجبور می شویم برای زنده ماندن بیشتر و بیشتر تلاش کنیم. خوب چه می شود همین تلاش را در همین جا بکنیم. تلاش برای زنده ماندن روح و جسم مان!
ما بعضی از شب ها با همدیگر قرآن هم می خوانیم. راجع به آیات بحث هم می کنیم. غصه مان می شود که کتاب راهنمای زندگی مان اینقدر بین ما مهجور است
راستی زندگی ما چقدر رنگ و بوی قرآن دارد؟
پ.ن: خیلی دلم خواست راجع به این روز و هفته کتابخوانی چیزی ننویسم ولی نمی شود. روز پنجشنبه رفتم کتابخانه، اصلا نمی دانستم چه خبر است. گفتند روز کتاب و کتابخوانی است. چون قیمت عضویت از پنج هزار به پانصد تومن تقلیل یافته بود، عده ی کثیری برای عضویت آمده بودند. من که داشتم می رفتم سمت قفسه ها گفتند که امروز کتاب نمی دهیم سرمان شلوغ است (در روز کتابخوانی کتاب نمی دادند، صرفا دکان عضویت گرم بود) من هم گفتم باشد. از انجا که می دانستم شماره های قبلی مجله ها را با قیمتی اندک می فروشند. گفتنم من شماره ی قبلی ترجمان را می خواهم. گفتند نه نمی شود. باید تا دو شماره قبل زیر قفسه مجله موجود باشد. گفتم باشد و توی دلم گفتم: فکر نمی کنم حتی یک نفر در اینجا دستش را به این مجله بزند و حالا که ما مشتاقیم برای خواندن قانون بازی شان گل کرد.خلاصه هیچ استقبالی از خواندن ما در روز کتاب و کتابخوانی نشد. من نمی فهمم چه شده که حالا آن روز را کش می دهند می گویند هفته کتابخوانی!!