خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است





هر بار که سوار ماشین می شدیم زینب خوابش می برد و وقتی میرسیدیم به خانه سرحال بود. از بی میلی خانه سازی ها را دور و برش پخش می کنم تا سرگرم باشد. محمد باقیمانده ی ساکش را جمع و جور می کند. ماموریت رفتن محمد همیشه با خورده شدن های زینب همراه بود اما اینبار محمد طور دیگری داشت برنامه ماموریت می چید!

زینب هر شیرین کاری ای می کرد، محمد نگاهش هم نمی کرد. با خودم می گفتم لابد عجله دارد. ولی ته دلم می لرزید که نکند این ها بساط دل کندن است!

ته دلم درست لرزید وقتی آن ماموریت شد آخرین ماموریت محمد






+شهید مدافع حرم، محمد تقی سالخورده

برای لبخند لب زینب جان کوچکش صلوات






پ.ن: خسته از روزه و بی خوابی و درس و بحث باز دلم نیامد روزی خواران ناقص بماند. دعا کنید برای توان بی توان ما






۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۱
احلام





ماشین داغون بود. حرفی نمیزد. گفتم تو آخه سر کار بودی وسط روز اینجا چی کار می کردی که تصادف کردی؟ باز هیچی نگفت. ماشین تعمیر شد و پول را هم از بیمه نگرفت و خسارت خودش پرداخت کرد.
بعدها فهمیدیم سرباز زیر دستش ماشین را برده بوده که با نامزدش چرخی بزنه! و این حامد نبود که تصادف کرده!
فقط خواسته بود سرباز خجالت نکشه جلوی نامزدش..




شهید مدافع حرم، حامد جوانی
برای روح جوانش صلوات




پ.ن: همش با خودم میگم این ها هم جوانی می کنند، ما هم! این ها زیادی بلدند یا ماییم که اینقدر خنگیم! دور از جان شما البته




* دعا کنید خدا به وقتمان در این ماه مبارک برکت بدهد
طبق هر سال توصیه می کنم دعای ابوحمزه ثمالی را بخوانید. ولو یک صفحه در روز!
والسلام




۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۷
احلام


توی اتاق خودم را قایم کرده بودم. خجالت می کشیدم. می دانستم وحشت کرده بود از دیدن من. و شاید بیش از اندازه نگران. دلداری دادنش کار سختی نبود ولی هنوز دست های خودم می لرزید و توان گرفتن دستانش را نداشتم .

به انگشتر سید ابراهیم نگاه می کردم که با لرزیدن دستانم بیشتر لق می زد. چرا باید می رفت و من می ماندم و اینقدر دل زن و بچه ام را می لرزاندم. این تشنج های گاه و بی گاه معصومه را آب کرده. هر چند خودش اوضاع را بر وفق مراد بداند و وقتی خانه ام رنگ به رنگ لباس بپوشد و مدل به مدل غذا جلویم بگذارد. نگاه نگرانش عوض نشدنی است.

مدتی است دیگر تقدیر و امتحان را نمی فهمم. چرا تقدیر یکی شهادت و یکی مثل من این باشد! اصلا این زجر دادن معصومه چه تقدیر و امتحانی است؟ یکبار نباشم و خیالش راحت باشد.

میاید داخل اتاق. با همان بلوز چهارخانه ای که در هر خانه اش یک گل نشسته. شیر موز آورده. ولی رنگ خودش پریده تر از شیر موز است. دستم را روی تخت فشار می دهم تا لرزشش را نبیند. معصومه می خندد. از همان لبخندها که روزهای اول زندگی مان دل من را می برد. دستم را می گیرد. لبانش می جنبد برای گفتن. دلم می خواست من دلداری بدهم ولی همیشه او پیش قدم می شود.

: هر جور هستی فقط باش! نبودنت خیلی بدتره.






* شهید مدافع حرم مرتضی عطایی (ابوعلی)

شهادت به تاریخ عرفه 1395

بر روان پاکش صلوات




پ.ن: نمی دونم چجوری باید حجم اینقدر نبودن ابوعلی را در دنیا به تصویر کشید. کسی که همین روزهای ماه رمضون پارسال شب تا سحر رو خاطره گفت و سوخت و سوخت و سوخت..

ابوعلی اگه تو همچین شبایی نمی سوختی هیچوقت الان اون بالا بالاها نبودی





+ اگر بنا به رسم سال پیش بخواهیم روزی خواران را به تصویر بکشیم به مدد شما نیازمندیم. خودتان می توانید پیشنهاد بدهید از چه کسانی نام ببریم





درگوشی: زوجه شدنم در گرو دعای تو بود جناب ابوعلی :) بیشتر دعایمان کن




۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۹
احلام