خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۲۶ مطلب با موضوع «تورق کتاب» ثبت شده است









پایتخت فراموشی را باید در پایتخت کشورم بخوانم که  آدم هایش خیلی چیزها را فراموش کرده اند. کشوری که در هتل درجه یک پایتختش آب گرم پیدا نمی شود و نماینده مجلس ما با آفتابه باید آب را برای خودش جور کند خیلی تناسبی با پایتخت من که بیشترین آمار دماغ عملی ها را دارد. پس حیف بود که این کتاب را با دید زدن رفتار مردمانم نخوانم.  مثلا جایی مثل مترو جان می دهد برای خواندن این کتاب.
دیده اید بعضی کتاب ها دست می گذارند روی نقطه ی حساس آدم ها! نقطه ی حساس من هم شاید وجود مهاجرین افغان در کشور و نگاه های متفاوت و... خیلی چیزهای دیگر راجع به این چشم بادامی های بی زبان است. نمی شود گفت نسخه ای مشابه به جانستان کابلستان است اما خوب فامیل خوبی هستند برای هم. 
محمد حسین جعفریان را دست و پا شکسته می شناسم و می دانم از آن آدم هاست که زبان سرخشان سر سبزشان را روزی به باد خواهد داد. راستش اول کتاب شکه ام که چرا اینقدر غر می زند ولی خوب کمی که جلو رفتم دیدم حقش بوده بیش از این غر بزند :)
خوب نیست که بخوانیدش چون حتما حتما بخوانیدش. چیزی از دست نمی دهید که هیچ کمی اطلاعات و کمی هم دردتان اضاف می شود. که آن هم ملالی نیست







پ.ن:
1. دلم می خواهد راجع به عراق هم چنین کتاب هایی بخوانم. 
2. اگر جانستان کابلستان را هم نخواندید من حرفی با شمای مخاطب ندارم :|
3. راستش من اصلا اصلا مجال خواندن کتاب غیر درسی ندارم. با یک ضرب و زوری نمی خواهم مطالعه ام را از دست بدهم. یعنی در این حد درس به آدم فشار می آورد (بیکار بودم رفتم دانشگاه اخه؟)  :))





بعدا نوشت: ننگ بر چون منی که سالگرد عروج قیصر امین پور را که امروز است، فراموش کرده ام. یاد دارم روزی که رفت. توی حیاط دانشگاه نشسته بودم که دوست اهل دلی آمد و گفت قیصر رفت. توی دلم خالی شد از رفتنش، از اینکه دیگر دردهایش را نمی سراید. یک آرزوی سپید همیشه در ذهنم است که با قیصر یکبار کلاس شعر و شاعری بگذاریم و او من را مشق شعر بدهد. دل داده ام بر باد بر هر چه بادا باد.... خیلی حرف دارم از قیصر خیلی...
روحش شاد. صلواتی برایش بفرستید. 




۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۵
احلام







آن سوی رودخانه زیر درختان

ارنست همینگوی

200صفحه



معتقدند که این اثر همینگوی هیچ ارزش ادبی ندارد و از همینگوی بعید بود نوشتن چنین چیزی! ولی خوب خیلی هم اینطور نبود و شاید هم بود! یعنی به غیر از آن مکالمات سرهنگ با دختر که کل کتاب رو در بر میگرفت، بخش های مربوط به شکار فوق العاده بود! من را یاد داشتن و نداشتن می انداخت.
و باز هم معتقدند راز خودکشی همینگوی در این کتاب نهفته است. البته که من به شما چیزی نمی گویم، خودتان بروید بخوانید :)

 اینکه نهلیست از کتاب های همینگوی برداشت می شود شاید درست باشد. ولی خوب دوست دارم بعد از خواندن کتاب به فکر بیافتم، از کتابی که فکری دنبالش نیست خوشم نمی آید. ساده و عمیق نوشتن همینگوی را دوست دارم.
+ فکر کنم تمام شخصیت های همینگوی در تمام داستان هایش، پولشان فقط صرف مشروبات الکلی می شود. چقدر می خوردند آخر!!!؟؟






دختری در قطار

پائولا هاوکینز

411 صفحه


نمی دانم این اعتقادم درست است یا نه!  کتابی که زیادی در دست مردم عامه (عامه به معنای مردم کوی و برزن که چیزی از خاص بودن درونشان دیده نمی شود، مخصوصا دختران صورتی)  باشد و تعریفات وااااای خیلی عالی بود، وااااای اصلا یه چیز دیگه بود را نمی خوانم! خلاصه هر اعتقادی هست تبدیل به عادت شده. اما عادت شکستیم و یک کتاب این مدلی خواندیم. دختری در قطار!!!! حتما شنیدید اسمش را.

اولش از زاویه ی شروعش خوشم آمد اما خوب بعد حسابی ناامیدم کرد و در آخر که دیگر کلا افسردم کرد.

داستان خیانت و جنایت و پلیس بازی و.. از این کشکیات که همه جا پر است.

البته بی انصافی است از قصه پردازی کتاب غافل بشویم، نویسنده هیچ جا اجازه نداد کتاب را زمین بگذارم. مجبور شدم یک کتاب 400 صفحه ای را یک شبه بخوانم!

+ حالا همه تعریف می کنند از این کتاب، خوب ما نمی کنیم!! راستش آثار فاخر مزه ی دهان ما را عوض کرده است (اصلا فخر فروشی نبود، اصلا)  :)









بعد از تاریکی

هاروکی موراکامی

198 صفحه


هاروکی موراکامی با هر کتابش من را غافلگیر می کند. این یکی هم از این قبیل بود.

از اینکه حسی درونی یک شخصیت درون یک کتاب به چالش کشیده شود را دوست دارم. دقیقا از آن کتاب هاست که آدم می خواهد بعد از خواندنش مدام فکر کند.

از همه چیز این کتاب خوشم آمد حتی از اسمش که مفهومی چند جانبه داشت.

بگذارید کمی از کتاب را لو بدهم، کاری که هیچوقت نکردم: دختری از خانه بیرون زده و می خواهد یک شب را در توکیو بیدار بماند (صرفا همین) از طرف دیگر دختری که خواهر ایشون هست، به خواب رفته، (صرفا چون می خواسته بخوابد همین) هیچ بیماری ای وجود ندارد او فقط خوابیده آن هم دو ماه تمام....

+ اینکه کتاب حرفی برای زدن دارد و باز هم پای آمریکا در میان است تا ما را به نهلیستی دیگر بکشاند شکی درش نیست.











پ.ن: خوب سرمون شلوغ بود اما نه برای کتاب خواندن! یعنی راستش را بخواهید حالمان خراب بود، گفتیم با کتاب مست بشویم (مست شدن اصلا چیز بدی نیست، آن هم با کتاب)

روز نوشت را دهم مرداد تمام کردم، امروز هم دوم شهریور (البته این ها را اوایل هفته پیش تمام کردم) 20 روز سه تا کتاب خوب نیست ولی بد هم نیست!






+ عنوان مطلب هم مثلا هایکو کتاب است :)





۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۷
احلام



ماه های آخر یادداشت حسن باقری را با حسرت تمام خواندم. او در 9 بهمن 61 رفت وجنگ با تمام ناملایمت هایش ادامه یافت. خیلی از عملیات های بعد از او با یتیمی بزرگ شدند و جای خالی اش را حس کردند.

انقلاب ما جوان بود که جنگ به او تحمیل شد، پس نمی توان خرده گرفت که نیروها خیلی منظم و توجیه عمل کنند یا مثلا با خیانت بنی صدرها فجایعی مثل هویزه رخ ندهد!

شاید بیشترین انرژی ای که از نیروهای کارآمد مثل حسن باقری گرفته میشد،  بیان کردن مختصات جنگ بود تا تاوان ما سنگین تر نشود. به صراحت می شود گفت که حسن باقری در اتاق عقل جنگ می جنگید.

پدرم دیشب یاد خاطره ای افتاده بود، می گفت ما جایی رفته بودیم و قرار بود با دشمن مقابله کنیم، به فرمانده گفتم: "چرا ما رو اینجا آوردی اونم تو این لحظه!؟ دقیقا تو تیررس دشمنیم!" چه جوابی داده باشد خوب است؟ فرمانده گفته بود: فلانی خوب ما آمده ایم برای شهادت!!

جنگ همانطور که ایمان و عقیده می خواهد، عقل هم می خواهد! نمی شود یکجانبه حرکت کرد.



بخش هایی از کتاب را برایتان عکس گرفتم، دوست داشتید بخوانید



                        

* جلسات بسیاری بین سپاه و ارتش رخ می داد تا هماهنگ عمل کنند. که گاهی به جر و بحث های طولانی می کشید.





باقی در ادامه مطلب پیگیر باشید






۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۸
احلام







فکر کنید سر رسید خاطرات شخصی که همیشه ازش چیزهای ناقصی شنیده اید افتاده است دستتان، فکر می کنم کیفور می شوید که بدانید در سرش چه می گذشته. این روزها مشغول خواندن و سرک کشیدن در خاطرات یک مرد جنگی هستم. مرد جنگی که در گلف یک اتاق برای خودش دارد که دیوارهایش پر از نقشه است. مرد جنگی ای که سرش درد می کند برای شناخت دشمن. حسن باقری که به قیافه اش می خورد مثلا هفده سال داشته باشد اما بیست و شش ساله است و به اتاق فرماندهی جنگ راه یافته است. کتاب "روزنوشت" یادداشت هایی است که شهید حسن باقری در سالنامه ای یادداشت می کرده. این کتاب بی هیچ کم و کاستی همه ی دست نوشته ها و حتی حاشیه ها را جمع آوری کرده است. نمی دانم خاطرتان هست یا نه که چند سال پیش کتابی 5 جلدی به نام "گزارش روزانه جنگ" رونمایی شد. گزارش روزانه جنگ بولتن های روزانه ای بود که حسن باقری و دوستان از اخبار جنگ برای فرماندهان و ارشدان جنگ تهیه و ارسال می کردند.یعنی یک کتاب فوق العاده. اما کتاب روزنوشت که در واقع ادامه ی آن کار است، دست نوشته های شخصی شهید است که البته دور از  مسائل جبهه و جنگ نیست و گزارش وار کارهایش را درونش نوشته است.




نمونه ای اتفاقی از کتاب:


چهارشنبه 9 / تیر/ 1361

صبح آمدیم قرار گاه کربلا. با برادر محسن [رضایی] و رحیم [صفوی] و دیگر قرارگاه ها راجع به طرح مانور بحث کردیم . محسن [رضایی] راجه به تشکیلات سپاه می گفت که ما کادر طراح کم داریم و نیروی عملیاتی می توانیم پیدا کنیم. راجع به تبلیغات نیز قرار شد پیگیری کنند که صدا و سیما بیشتر کار کند در این زمینه. ساعت یازده با سرهنگ [عی صیاد] شیرازی راجع به طرح و عملیات همفکری شد. ساعت یازده و نیم جلسه هماهنگی با ستاد ارتش در [قرارگاه] کربلا برگزار گردید. عصر آمدیم اهواز. خرید کردم. شام خانه بود.

[در حاشیه سالشمار آمده است:] روزه نگرفتم.








پ.ن: همانطور که از نمونه کتاب مشاهده می کنید، شاید برای بعضی، کتاب حوصله بری باشد ولی برای من جذابیت خاصی دارد و نمی توانم ازش جدا بشوم (طوری می خوانم که دیروز حواسم پرت شد و پایم خورد به عسلی و نصف ناخنم پرید و خون و.. اتفاقا آن وسط دخل کتاب یک نفر رفته بود روی مین :) بازسازی صحنه ای شد خلاصه )

سال ها منتظر بودم کتاب گزارش روزانه جنگ را گیر بیاورم و بخوانم، که نه پولش را داشتم و نه کتاب خانه ای داشت و نه در دست و بال دوستان موجود بود. ان شالله با خواندن این کتاب فرجی بشود تا آن کتاب 5 جلدی را هم گیر بیاورم برای خواندن. (خداوکیلی آدم بعضی وقت ها برای خواندن یک کتابی گلرزیان لازم می شود)





+ کتاب را دور از قهرمان سازی هایی که برای شهید حسن باقری است می خوانم. او را یک آدم عادی تصور می کنم که مثل خودم نمازش قضا می شود، با دیگری پرخاش می کند و ..

همانطور که سال ها پیش خاطرات بوتو و گوبلز و رفسنجانی و ... را می خواندم این کتاب را می خوانم و دوست دارم خود حسن باقری به من بگوید که چه کارها کرده است





+ عکس از روی جلد هم کار خودم است. ببخشید زیاد حرف زدم..



۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۱
احلام

بسم الله



دیروز خیلی اتفاقی شایدم غیر اتفاقی با رفیق شفیقی قدیمی رفته بودیم مرکز تبادل کتاب. همان که در چهارراه ولیعصر است. من که پیشترها ماجرایش را شنیده بودم اما خوب از نزدیک ناظر قضیه نبودم. وقتی وارد مرکز تبادل کتاب می شی بوی کتاب آدم رو کیفور می کنه. آن هم بوی ورق های قدیمی که من رو یاد یک کتابخانه ای تخصصی می انداخت که یادآوریش هم برام لذت بخشه. البته نه من و نه رفیق شفیق هیچ کتابی نیاورده بودیم و البته مثل همیشه هم جیبمان خالی بود، البته کارت بانکی رفیق فکر می کنم پر بودها! :)

خلاصه چرخی توی مرکز زدیم و من بیشتر از اینکه به کتاب ها نگاه کنم رفته بودم بالای منبر و روضه ی کتاب می خواندم. البته کتابی هم خواستم که شکر خدا موجود نبود تا کارت  دوستم از سرش کمی کم شود.

از قفسه های زیاد آن جا خوشم آمد، قفسه هایی مملو از کتاب تا جایی که نظم دادن به بعضی قفسه ها به علت تعداد زیاد کتاب ها میسر نشده بود و به قولی درهم چپانده شده بودند. :)

قضیه از این قرار است که تعدادی کتاب که خوانده ای یا دیگر برایت قابل استفاده نیست میاوری آنجا و بعد از کارشناسی قیمتی رویش گذاشته می شود. تا به فروش برسد. (که قطعا قیمت یا کم می افتد یا اگر نایاب باشد بیش تر)

 و یا اگر کتابی هم ندارید برای فروش، می توانید کتاب بخرید با قیمتی پایین تر از بازار!

و چیز دیگری که مورد توجه بود، این بود که می توانستی کتابی را برداری و همانجا شروع کنی به خواندن و باز هم به قفسه برگردانی.

در اولین نظر غیر کارشناسی بنده این میشد که یک کتاب دست دوم فروشی باکلاس است :)

فکر میکنم ایده ی خوبی بود بشرطها و شروطها! بشرط اینکه این کار، فرهنگی اداره شود و به آن مثل قضایای دیگر سیاست و اقتصاد (چشم طمع و از این قضایا) را وارد نکنیم تا آخرش به طرز مفتضحی ازش یاد کنیم. خواهشا راجع به کتاب فرهنگ بسازیم نه صرفا پیاده سازی یکسری طرح های ناقص! ببینیم و تعریف کنیم..










پ.ن: چند وقت پیش یک بنده خدایی بود رفته بود روسیه، مسکو. از مکان های مختلف که مردمانش به وفور در حال کتاب خواندن بودند عکس انداخته بود. من جمله مترو، در آن ازدحام جمعیت مترو یک نفرشان فقط داشت به گوشی اش نگاه می کرد. تعداد قابل توجهی هم کتاب دستشان بود. من هم دیروز توی مترو وسوسه شده بودم که عکسی بگیرم (به خاطر شئونات اخلاقی نمی شد، اینقدر وضع حجاب فوق العاده است در واگن خانم ها، خیلی زیاااااد) از ده نفر، نه نفرشان سرشان در گوشی بود. به مدد آویزان بودن بنده از میله قابل مشاهده بود که تعداد هفت نفر از آن نه نفر هم مشغول بازی بودند، حتی بازی پو :\ ،  البته یک نفر هم داشت کتاب درسی می خواند، بعد از پنج دقیقه دیدم جذب گوشی اش شد و تا آخر مسیر کتاب بسته و گوشی باز شد! یعنی خودم را از همان میله حلق آویز می کردم به حق بود و جا داشت! حالا نمی گم همه کتاب بخونیم، ولی محض رضای خدا کم از ماسماسک استفاده کنیم.







+ یه اتفاق کتابی دیگه هم افتاده برام، بعدا مفصل می گم :)





* آدرس این مرکز تبادل کتاب: چهارراه ولیعصر، ابتدای مظفر شمالی (همونجا که سنگ فرش شده. گلخونه هم داره این مرکز تبادل کتاب، جالب بود و غیره و غیره)




۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۶
احلام


خوب از عجایب است که اینجا در یک روز دو بار دارد به روز می شود

از آنجا که مومنین دهان را در ماه مبارک بیشتر می بندند ما چون غیر مومنین محسوب می شویم، زبان درازی می کنیم این ایام. عفوا

راستش خجالت می کشم در دم دستگاه احلام، نامی از کتاب برده نشود، پس عجالتا بشنوید حدیث کتاب خواری ما را!











خوب این کتاب از اسمش آشکار است که کتابی طنز است. البته نه به آن شدت و هدت. یک سرخپوست محترم را به تصویر می کشد و که پاره ای از وقتش مجبور است سفید پوست باشد. خوب از شخصیت پردازی اش خوشم آمد چون همه در نقششان خوب قالبندی شده بودند. داستان هم روال درستی داشت و شسته و رفته. فقط اینکه تمام کتاب به این نتیجه رسیدم که دارد زندگی و فرهنگ سرخپوست ها را رسما به گند می کشد با طنز و سفید پوستان(همان مرگ بر آمریکاهای خودمان) را متجدد ترین انسان ها معرفی می کند! شرمن الکسی خود یک سرخپوست است. همیشه آمریکا از این کارها می کند.

(خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست نیمه وقت. شرمن الکسی. نشر افق)












اندراحوالات خوش این کتاب هر چه بگویم کم گفته ام. شخصیت اول داستان هر چه دلش خواست شارلاتان بازی درآورد تا آدم را بخنداند. بگذریم که در یک جای عمومی آبرویمان را برد وقتی ناخودآگاه از خنده منفجر شدم.
فوق العاده از داستان پردازی اش خوشم آمد از این جهت که از پسش برآمد و بند را آب نداد. نه آب بست به کتاب و نه سد!
نقصش کمی در بزرگ فکری نوجوان داستان بود که آن را به بزرگواری خودتان ببخشید
آهان لهجه کتاب هم فوق العاده بود، آدم کیف می کرد
مطمئنم از این کتاب لذت می برید :) البته اگر اهل لبخند زدن هستید

(آبنبات هل دار. مهرداد صدقی. نشر سوره مهر)













این کتاب در دست خواندن است. بخشی را پیش رفتیم ولی تا تمام نشود نمی توانم تعریفش بکنم.
ظاهرا یکی از فوق العاده های زندگی ام را به دست گرفته ام.
دکتروف در نظر من نابغه ای است. نمی تواند بد بنویسد
کتاب را دوست دارم چون پدر و مادر دار است و اصیل.


(بیلی بات گیت. دکتروف. نشر طرح نو)






کتاب مردی در تبعید ابدی را هم برای باری دیگر خواندیم، همچنان لذت بخش بود...
این را یادم رفتم بگم
:)




پ.ن: ماه مبارک یک کتاب را اصل قرار دهید: قرآن
اما از فرعیات هم استفاده کنید. از فلسفه و حکمت گرفته تا رمان. خواندن چیزی از شما کسر نمی کند. پس تیتر پست را از اول بخوانید :)










۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۲
احلام