خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۱۶ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است













پ.ن:أَن لَیسَ لِلإِنسانِ إِلّا ما سَعىٰ

   







شاید چرندیات: کودکی دارم که روزهای جمعه دستش را می گیرم و با خودم به صف نان می برمش. آب دماغش را قایمکی با آستینش پاک می کند. سرم را بالا می گیرم که مثلا چیزی ندیده ام، چون دستمال کاغذی همراهم نیست. نان را روی جزوه های عربی پهن می کنم و با خامه شکلاتی برایش لقمه می گیرم. کتابش را در حدقه ی چشمم فرو می کند که برایش بخوانم. روزهای جمعه ام را تا شب شعر کودکانه می خوانم بی آنکه بدانم کلمات عربی غرق در خامه شکلاتی اند.




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۶:۱۸
احلام


بیدار شو  جان خواهر، هنگامه ی نماز شب است!

زینب چشم گشود

پرده ی نیم سوخته ی خیمه در دست باد بود

عبا را دور خود پیچید

چشم بست

صدا تکرار شد:

یا ایها المزمل.....








پ.ن: یک هفته است به این تصویر فکر می کنم. دعا کنید به نتیجه ای که باید برسد..






+ ادامه مطلب هم نظر بدهید. میان وعده امتحان خوانی امروزم است :)







۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۱
احلام






باران شر و شر ببارد و درس ها کُله کرده باشند روی سرت. باید چیزکی باشد تا کلافگی ات را به جان بخرد










پ.ن: خدا تو که می دونی من رفوزه ام، خودمم که می دونم، امتحان گرفتنت چرا؟




+ زاهد برو! که هست مرا با بتان شهر

آن حالتی که نیست تو را با خدای خویش







خارج از پست: به محمدجواد کوچولو گفتم ابرها گریه می کنند به خاطر همین بارون میاد! وقتی داشتم ظرف می شستم گفت داره اونجا بارون میاد. دیدم داره به آبچکون اشاره می کنه! گفتم آره اینجا ظرفا گریه می کنن :))




۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۷:۱۹
احلام






روزی روزگاری دخترکی  بود که از شاخ یک گوزن آویزان شده بود. شاخ های این گوزن خیلی بزرگ بود طوری که حتی چند تا پرنده هم روی آن لانه داشتند . دخترک از روزی که یادش می آمد از شاخ این گوزن آویزان بود، حتی حالا که دیگه کمی بزرگتر شده بود.

هر جا گوزن می رفت دخترک مثل زنگوله ای همراهش بود. مثلا اگر می رفت لب رودخانه، وقتی گردنش را کج می کرد تا آب بخورد، پاهای دخترک هم توی آب فرومی رفت و قلقلکش می گرفت و بعد شروع می کرد به قاه قاه خندیدن. دخترک حتی لباس هاش از برگ درخت هایی بود که گوزن قصه ی ما از آن ها می خورد. همان بالا هم می خوابید. دخترک از آن بالا همه چیز را نگاه می کرد و همیشه خوشحال بود. همه ی حیوان های جنگل از لاک پشت گرفته تا کلاغ و میمون با دخترک دوست بودند.

اما دخترک  چند روزی بود که غصه ی بزرگی دلشو گرفته بود. دخترک وقتی که شب می شد زل می زد به ماه و آرزو می کرد که ای کاش از هلال ماه آویزان بود.

کم کم دخترک بیشتر و بیشتر غصه دار شد، تا اینکه یک از همون روزها گوزن گفت: چی شده؟ چرا دیگه نمی خندی؟ چرا با هیچ کس حرف نمی زنی؟

دخترک که دلش نمی خواست دل گوزن را بشکند، به او نگفت که دوست دارد به جای شاخ های او از ماه آویزان باشد.

اما همون شب که گوزن خواب بود. دخترک شروع کرد با ماه صحبت کردن. به ماه گفت که: ای ماه زیبا، تو که اینقدر سفید و قشنگی چرا منو به خودت آویزون نمی کنی؟ ببین چه موهای بلندی دارم! ببین دامن سبزم پر از گل های دشته! ببین چقدر کک و مک های صورتم قشنگ و قرمزن! چرا منو پیش خودت نمی بری؟

همین که این حرف ها را به ماه می زد. گوزن از خواب بیدار و شد و صدای دخترک رو شنید. گوزن خیلی ناراحت شد که او می خواهد از شاخ او برود. اما آنقدر مهربان بود که دلش می خواست به دخترک کمک کند تا به آرزویش برسد.

صبح فردا دخترک را به بالای کوه برد و گفت: ماه از اینجا بهتر صداتو می شنوه و می تونی بری پیشش!

دخترک خوشحال شد و همراه با گوزن منتظر شدند تا هلال ماه سر برسه. اما وقتی شب شد و ماه دراومد دخترک با تعجب بهش خیره شد. یعنی چی شده بود؟

بله، هلال ماه تپل تر شده بود و دیگر جایی نبود تا دخترک بتواند ازش آویزان بشود. دخترک تا ماه گِرد شده را دید شروع به گریه کردن کرد. گوزن مهربان شروع کرد به دلداری دادن دخترک، گوزن گفت: دخترک کک و مکی زیبا، ماه فقط چند روز به شکل هلال درمیاد، بعد از اون تبدیل میشه به یه دایره ی سفید و بزرگ، تازه می دونستی یه روزهایی هم غیبش می زنه؟ تا دخترک این را شنید قاه قاه خندید. گفت: ماه غیبش می زنه؟ یعنی با ما قایم باشک بازی می کنه؟ بعد هر دو خندید.

گوزن با دخترک که پاهایش را از شاخ هایش آویزان کرده بود و قاه قاه میخندید، آرام آرام از کوه پایین آمدند.








پ.ن: اولین داستان کودک اینجانب:))

 امروز فی البداهه طور

هر چقدر دلتان می خواهد بخندید :)))))

قطعا بهترم میشد





+ به جان خودم خیلی درس ها سنگینه. داشتم تمرین می کردم مغزم از کار نیافتاده باشه ؛)

+ امروز شنیدم که جناب محسن رضوانی کتابشون چاپ شد. خوشحال شدیم. به نام: گچ پژ. از نشر مرفه بی درد

+طرح هم از دوست جآن زینب سادات عزیز. بفهمه طرحشو زدم اینجا، لبخند می زنه. اینطوری:)

+کلا با تشکر از آرزوی نجیب :)





۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۹
احلام




ما بین این شلوغ پلوغی با یک متن عربی هفتاد ذراعی (بل طویل تر) مواجه شده ام. بعد از چاق سلامتی ایشان امر می کنند که بنده را ترجمه نما! آخه چراآآآ؟







پ.ن: وسط کلی کار همیشه باید یک ضدحال باشد. یک وقت گیر عظمی.





+ چقدر خوشحال شدم برای چاپ شدن کتاب آرزوهای نجیب. خیلییییی. انگار کتاب من قرار است چاپ بشود.



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۰
احلام



گذرم افتاده بود نواب. به محض پیاده شدن از ماشین دیدم همه خیره شده اند به برج گردون. من هم ناخودآگاه دنباله  ی نگاه بقیه را گرفتم. چیزی دیده نمیشد. جلوتر که رفتم خودم را ما بین چند تا ماشین آتش نشانی و جمعیت بیشتری دیدم. باز هم به برج نگاه کردم که تعدادی از پنجره هایش باز بود. اولین چیز نامرغوبی که به ذهنم رسید این بود که لابد کسی می خواهد خودکشی کند. آخر هیچ آتشی رویت نمی کردم. همینطور آرام آرام برج را دور زدم و اولین سوالم چنین جوابی داشت: یک واحدی از پشت برج آتش گرفته. باز جلوتر رفتم و همینطور به برج نگاه می کردم که خودم را جلوی باند زردی دیدم که برای تفکیک نیروی اتش نشانی کشیده بودند. دیدم یکه و تنها ایستاده ام وسط ماجرا و جمعیتی پشت باند زرد ورود ممنوع ایستاده اند و هراسان به برج نگاه می کنند. من هم کنار جمعیت رفتم و تازه دیدم که دود از یکی از واحدها فوران می کند و آتش نشان ها دارند شلنگ های آب را داخل می کشند. چند لحظه ای نبود که من هم به خیل جمعیت پیوسته بودم که صدای زنی، تن و بدنم را لرزاند. فقط جیغ بود بدون اینکه کلامی کامل از دهانش خارج بشود. قطعا صحنه ی متاثر کننده ای بود. یک نفر از بلندای برجی، داخل دود و آتش جیغ بزند و ادمی هیچ غلطی برای نجاتش نتواند بکند. زن دیده می شد که لبه ی پنجره ایستاده بود. همینطور که بین جمعیت جابجا می شدم از دهان هر کسی نقل متفاوت می شنیدم. ظاهرا آتش خاموش شده و خطر رفع، فقط مانده بود دود آزار دهنده. خیالم که راحت شد تازه به دور و برم نگاه کردم. به آتش نشان ها. به آتش نشانی که از روی ماشین دارد فیلم می گیرد. به دختری که حالش از دیدن صحنه بد شده و امدادگر اورژانس آرام آرام انگار در آغوشش او را به آمبولانس می برد. به لیدر آتش نشان ها که چه مقتدرانه دستور می داد. به ماسک هایی که از برج بالا کشیده می شد. به پیرمرد کرواتی که کارمندان خانم رنگارنگش را دور خودش جمع کرده و دلداری می داد و می گفت که بروند خانه شان و به آرامش برسند. به دست فروش که ماهیتابه و قابلمه های تفلونش را رها کرده و نمی دانم کجای جمعیت پنهانی هم بساطش را می پایید و هم ماجرا را از دست نمی داد. چهره ی بعضی ترس را نشان می داد، حتی خانمی دست روی شانه ی من گذاشت و گفت: از اینجا برید، خطرناکه. منی که اصلا در آن لحظه احساس خطر نمی کردم تازه با خودم گفتم: یعنی امکان خطر برای من هم هست؟ فقط به واکنش خودم فکر می کردم اگر در آن مخمصه گیر کرده بودم. از ترس جانم چه می کردم؟ چه گریزی بود؟ من هم همانطور هراسان فقط جیغ می زدم؟  

سعی می کنم آرام از پله های پر از باد مترو نواب پایین بروم و چادرم پله ها را جارو نکند. تازه یادم می افتد که می خواستم از دکه مجله ای بخرم و حتی امروز گلفروشی را از دور نگاه چپ هم نکرده ام. امروز نگاهم به صندلی های مزخرف کافه ی برج گردون هم نیافتاد. راستی آن پیرزن که همیشه بساط جوراب فروشی اش دم ورودی مترو پهن بود کجا بود؟









پ.ن: دنیا چه صاف باشد چه گردون، چه در پستی باشد و چه در بلندی، آبشن های جناب عزرائیل همیشه غیر قابل پیش بینی است.

+ هیچ صحنه ای برای آدمی اتفاقی رخ نمی دهد. و من  امروز بی خودی در آن ساعت به آنجا کشیده نشدم ...



#نواب تقاطع آذربایجان_ برج تجاری اداری گردون، اگه بدونم چرا آتیش سوزی بود!





* یک مدتی کار و زندگی و ایضا درس و مشق ها کثیره شده است (به ما نمی گن شب امتحانی، ما همون شب امتحانم تخت می خوابیم. فقط قوه ی تخیل است که روی برگه ها پیاده خواهد شد، ایضا نظریه های جدید من باب بحوث متعلقه) فکر نمی کنم اصلا فرصت اینکه اینجا بیایم و پست بگذارم و شما را بخوانم به بنده دست بدهد. پیشاپیش عذرخواهم.

این مدت به ابد تبدیل نشود صلوات :)))






* ما را 

به جز تو

در همه عالم 

عزیز نیست...


#سعدی



۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۷
احلام