خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

 

متنی از کتاب "مردی به نام اُوه" :

 

[ اُوه، هیچوقت وراج نبوده. برایش مثل روز روشن بود که این روزها این یک نقطه ضعف محسوب می شود. این روزها آدم باید با هر آدم کند ذهنی که بغل دستش ایستاده از این در و آن در حرف بزند تا بگویند طرف خونگرم است. ]

 

با این جمله به شدت موافقم. چرا باید مدام خودمان را به این در و آن در بزنیم و با همه ی عالم ارتباط بگیریم. و اگر مثلا با فلان آدم ارتباطی ندارم غصه دار بشویم و مدام به خودمان سرکوفت بزنیم که : یکم اجتماعی باش دختر.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برنامه های امروز:

1. خواندن سه صفحه از جزوه کودک متعادل

2. خواندن کتاب مردی به نام اوه از 45 تا 65

3. فیلم "رگ خواب" از حمید نعمت الله را دیدم. فیلم قابل تاملی بود. اول فکر کردم چیزی شبیه به سر به مهر از آب در خواهد آمد. ولی فکر کنم چون هادی مقدم دوست کنار آقای نعمت الله قرار نداشت در این فیلم کمی تغییر کرد.

بعد از فیلم فکر کردم چقدر از این مدل ها در دنیای ما زیاد است. خیلی از زنان جامعه ی ما ترسو و ضعیف هستند. که کاش نباشند. کاش از خواب بیدار بشوند و بیدار بمانند.

خودمانیم لیلا حاتمی برای همینجور فیلم ها ساخته اند :))

4. فوتوشاپ کار کردم. بد نبودم امروز.

5. یه صله رحم دو ساعته هم داشتم. و ایضا امورات علیرضا و خانه ای چون گل

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۵
احلام

 

ساق پایم تیر می کشد. وقتی عصبانی هستم انگار از اول درد شکستگی از بخیه ها بالا میایند. روی صندلی های تئاتر شهر می نشینم. کتاب های سفری ام را نگاه می کنم. ده تا کتاب به نظرم برای یکسال کافی باشد. هر چند شاید آنجا روزهایی برسد که زیادی بیکار باشم. ولی خوب نمیشود که کرور کرور بار ببرم. دلم میخواهد هوا تاریک بشود. لبو فروش ها بیرون بیایند بعد پیاده به سمت خانه بروم. دلم آنجا برای لبو تنگ می شود.

سعید از من می پرسد مهاجرت می کنی یا برمی گردی؟ دلم می خواهد بگویم پای رفتنم هم لنگ است تو از برگشتن و یا حتی مفهوم پیچیده ای به نام ماندن می پرسی. به سعید می گویم باید شرایط را دید که چطور پیش می رود.

اما به مادرم گفتم بر میگردم. مگر می شود مادر را ناامید رها کنم.

کتاب سوفی را باز میکنم تا به شب بخورم.

راه میوفتم. لبو می خورم و حتی یک ظرف هم باقالی. تیر کشیدن پایم یادم رفته. راه می روم راه می روم.

پشت در خانه می رسم.

مکث می کنم.

در این کره ی خاکی به این بزرگی فقط همین یک در خانه ی من است. همین وسعت پهناور کشور من.

چطور باید از این حداقل سفر کرد!؟*

 

 

 

 

 

* بداهه داستانی

 

 

 

برنامه امروز:

1. سه صفحه کودک متعادل (جزوه به شدت ریز است سه صفحه اندازه 6 صفحه کتاب است، چون مفاهیم است اینطور با طمانینه می خوانم)

2. فوتوشاپ کار کردم اما کند بودم.

3. پیاده روی و خرید با علیرضا خان

4. 45 صفحه اول کتاب مردی به نام اوه را خواندم

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۱۵
احلام

 

 

امروز از شیر خوردن های مکرر علیرضا در شب با گیجی تمام از خواب بیدار شدم. میخواستم بخوابم ولی گفتم باید عادت کنم به این بی خوابی ها وگرنه هیچ وقت نمی توانم برای خودم فرصت ایجاد کنم. توی اینستا همیشه مادرانی که شیرخوار داشتند شاکی بودند که ما بچه ی کوچیک داریم و نمی تونیم سحرخیز باشیم. ولی فکر می کنم خیلی هم کار محالی نیست. درسته که مثل آدم های دیگه خیلی نمیشه حساب شده و دقیق بود ولی میشه این کارو انجام داد.

چیزی که من این چند ماه دریافت کردم هم با علیرضای خودم و هم بچه هایی که دور و برم به تازگی به دنیا اومدن بررسی کردم این بود که بچه ها به شدت تحت تاثیر سبک زندگی والدین هستند. مادرایی که شب بیدار هستن یا حداقل مسئله ای نمی دونند بیدار موندن رو بچه هاشونم شب بیدار میشه.

ولی مثلا یکی مثل من که میگم باید شب رو خوابید، علیرضا از همون اولش خداروشکر شب رو میخوابید.

خلاصه این سحرخیزی ها یه حال و هوای دیگه داره. وقتی داری تلو تلو میخوری ولی برای کارت تلاش می کنی.

 

 

 

 

برنامه امروز:

1. فوتوشاپ کار کردم

2. سه صفحه ی کودک متعادل خوندم

3. تمرین رانندگی رفتم (باید شوماخر بشم )

4. بالاخره سنجش جواب استخدامی ها رو زد (مردود شدم)

شکست خوردم اما برای من رویشی عظیم در برداشت

احساس قدرت می کنم

5. فیلم "شب های روشن" رو دیدم. بعد از کلی خواستن.

خوب از جناب موتمن برمیامد همچین فیلمی. به رمان های خارجی می ماند. تقریبا می تونم بگم هیچ رقمه ایرانی نبود.

شاید دیالوگ ها و متفاوت بودن متن برای خیلی ها جذاب به نظر می رسید.

ولی کل فیلم اینکه فضایی ایجاد میشد که خیال بافی شدید درونش رواج داشت من رو اذیت میکرد.

کمی هم من رو یاد فیلم سوفی و دیوانه انداخت هرچند به نظرم اون قشنگ تر بود. مخصوصا صحبت های جذاب دخترک.

اگه میخواهید کتاب ورق بزنید این فیلم رو ببینید

 

 

 

+جمعه و شنبه برنامه ام موجود بود حتی قوی تر ولی فرصت نکردم اینجا بنویسم :/ ان شالله به زور هم شده می نویسم

مثل حالا که با چشم های نیمه باز دارم تایپ می کنم

 

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۴
احلام

 

 

 

 

امروز

مقدر شده بود. یعنی بی بی گل این را میگوید. وگرنه من که باشم که از این حرف ها بزنم. اصلا من را چه به اینجا. اما از دلم نمی رود نگاه اهالی را موقع خداحافظی. انگار داشتند من را به راه بدی بدرقه می کردند. خوب اصلا تقصیر من چیست که بی بی گل سهم کربلایش را به من داده. خودش گفت یکبار من رفته ام یکبار هم تو برو. وگرنه من توی خیالات هایم هم نه در نخ کربلا بودم و نه پولش را داشتم. اصلا مگر من مقصرم که بی بی گل هیچ فرزندی ندارد و من هم پدر و مادرم را از دست داده ام؟ راستی یادم باشد توی حرم حتما از پدر و مادرم یاد کنم. بی بی گل کفت حتما به نیابت از آن ها هم یکبار زیارت کن. از حاج آقا سلمانی حتما باید بپرسم چطور می شود به نیابت از یکی دیگر زیارت کرد. آخر یکبار هم باید به نیابت از بی بی گل بروم. کاش کاش رقیه هم با من بود. با همدیگر و دست به دست میرفتیم بین الحرمین. آخ چه می شد وقتی توی حیاط خانه شان با پدرش خداحافظی می کردم از اتاق بیرون میامد و میگفت: محمدآقا من هم با شما میایم. اما خوب نمیشد که، کو تا ما باهمدیگه محرم شویم. کاش بی بی گل اینقدر دست دست نمی کرد و می رفت خواستگاری.باید حسابی از امام حسین این یکی خواسته ام را طلب کنم. اما خوب اولین خواسته ام باید کار باشد. یک کار درست و درمان و نون و آبدار. با این کارگری ها که چیزی در نمیاید.

 

 

فردا

باورم نمیشد بین الحرمین اینقدر کوچولو باشد همیشه توی عکس ها بزرگ و با عظمت بود. دیشب حاج اقا سلمانی  می گفت که اینجا رسم است اول به زیارت حرم حضرت ابالفضل می روند و بعد به زیارت امام حسین. خوب شد این نیمچه سواد را یاد گرفتم. وگرنه توی بلاد غربت می ماندم حاج و واج. راستی یادم رفت جواب پیامک سجاد را بدهم. از کجا فهمیده بود من زیارت دیشب را به نیابت از بی بی گل رفته ام. برایم نوشته بود: بی بی گل هم رفت پیش ارباب حسین. حتما با خودش محاسبه کرده که من دیشب رسیده ام کربلا با خودش فکر کرده چنین پیامکی بفرستد. خداوکیلی دیشب سنگ تمام گذاشتم برای بی بی گل. مدام گفتم یا امام حسین ببین ته دل این بی بی ما چی میگذره همون رو بهش بده. آخه بی بی از خودش گذشت تا من برسم به اینجا.

امروز برای کارم باید دعا کنم. تا بتوانم پول جمع کنم و ان شالله دفعه بعد با رقیه و بی بی گل کربلا بیایم.

 

 

 

 

 

 

 

+ واقعا یادم رفته چیزی به نام پرده شب جمعه اینجا می نوشتم :/

 

 

 

کارهای امروز:

1. زیارت عاشورام رو خوندم. بی صدا بعد مغرب

2. سه صفحه از جزوه کودک متعادل (بچه رو از فضای خانه دور نکنید)

3. سه تا فیلم ابتدایی فوتوشاپ را کار کردم

4. پیاده روی هم رفتم تازه (با همسر و علیرضا

5. صدبار سنجش را رفرش کردم، باز هم نیامد :/

6. با کمک خواهرم حلوا درست کردیم و به همسایه ها هم دادیم. زن بارداری را بسی خوشحال کردیم

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۱۵
احلام

 

امروز بعد از مدت ها در وبلاگ را باز کردم و سرکی کشیدم و پرت شدم به چند سال قبل

طبیعی بود همه عوض شدن هایم اما طبیعی نبود دور شدنم از نوشته هایم

انگار این احلام نبود که این ها را نوشته است

می خواهم بدوم

بدوم تا بی نهایت

بنویسم تا بی نهایت

از هر چیزی که در ذهنم میگذرد

 

 

 

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

1. در این برهه از تاریخ زندگی، من 32 سال سن دارم . پسرم علیرضا 4 ماه و 16 روز دارد. :) در آزمون استخدامی آموزش پرورش قبول شدم و رفتم مصاحبه و این روزها به شدت منتظر آمدن جواب هستم! (در این سازمان سنجش رو گل بگیرن واقعا)

13 محرم است و ما عزادار ارباب هستیم

 

2. یکی از کارهایی که دوست دارم اینجا یادداشت کنم تا بماند کارهایی است که هر روز انجام میدهم

احساس امنیتی که اینجا حاکم است در هیچ کدام از شبکه های اجتماعی دریافت نکرده ام.

 

فعلا برنامه دیروز را مینویسم

برای امروز را تا شب میرسانم

کارهای 19 مرداد 1401

 

+ فیلم بانوی اردیبهشت را نگاه کردم

فیلم را رخشان بنی اعتماد در سال 76 درست کرده. موضوع راجع به زن فیلمسازی است که دغدغه های زنان گرفتار جامعه را میسازذ. در واقع دنبال مادر نمونه در میان زنانی که میبیند می گردد. و از طرفی خودش هم در دو راهی قرار دارد. پسر بزرگی دارد و سال هاست از همسرش طلاق گرفته. اما حالا عاشق شده است. اما نمیداند همان مادر فداکار بماند یا به عشق خود برسد.

البته در آن سال ها به نظرم خانم بنی اعتماد فیلم خوبی ساخته و دغدغه ای را مطرح میکند که شاید اصلا در جامعه ی آن روز شناخته نشده بود.

البته فکر میکنم میشد فیلم را عمیق تر درست کرد و اینقدر آرام و یکنواخت ساخت.

بازیگران اصلی هم ضعیف تر از این حرف ها بودند

هر چند گلاب آدینه یا عاطفه رضوی در تک نقشه های خیلی خیلی کوتاه درخشیدند.

 

+زیارت عاشورایم را خواندم با غر غر های علیرضا :)

 

+ لایو مجنبی تمسکی رو خوندم و بسیار یاد گرفتم. خیییییلییی فوق العاده بود. مخصوصا نیم ساعت آخرش

یکی از جمله ها این بود. در رابطه با همسرتان شما صد در صد مسئول و همسرتان صفر درصد مسئول هستند. یعنی دو طرف باید اینطور فکر کنند.

 

+از ظهر تا شب داشتم فوتوشاپ نصب میکردم. دیگه باید یه سیستم قوی بخرم.

میخوام فوتوشاپ یاد بگیرم آخه

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۹
احلام

 

وقتی به گذشته ام نگاه می کنم صحنه های بزرگ شده ای رو می بینم که یه ترس مزخرف احاطه شون کرده. یه ترس که به جای زیباتر شدن اون صحنه، حسابی داغونش کرده. شاید دیر باشه که با خودم بگم ای کاش شجاعت به خرج میدادی و یه جوری محکم وایمیستادی خوب لامصب!

ترس ها مثل این سوسک های بزرگی ان که این روزا تو خونمون زیاد دیده میشن. اول کم بودن اما روز به روز بیشتر ملاقاتشون می کنیم. از اول نمی ترسیدم ولی حالا می ترسم. از سوسک هیچوقت نترسیدم ولی از اینکه زیادن، از اینکه یه جایی توی این خونه دارن موج میزنن ترس برم داشته. ترس هم همین مدلیه. اول کمه، با خودت میگی خوب همه آدم ها دیگه یه کوچولو ترس رو دارن. اما رفته رفته می بینی داری از هر چیزی می ترسی. حالا نه فقط قدم های کوچیک که از اصلا از هر نوع قدم زدنی وحشت داری!

شاید باید مدام این آیه رو تکرار کنم: ولا خوف علیهم و لا هم یحزنون! و بعد به خدای خودم غر بزنم میشه منم شبیه بنده های نابت کنی؟

میشه اونقدر قوی باشم که دلم برای هر کاری نلرزه آخدا؟

 

 

 

 

 

 

پ.ن: یکی از کسایی که همیشه از نترس بودنش لذت می برم امام خمینی ه! امام مصداق قشنگی از ولاخوف علیهم و لا هم یحزنون هستند برای من

 

 

 

 

 

 

 

+ تغییر کلمه ی قشنگیه، ولی عمل کردن بهش هزینه داره :) خانم احلام هزینه شو بده

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۱۷
احلام

 

 

 

 

اگه همین الان خبر برسه که تو کشورمون جنگ شده شما چی کار می کنید؟

 

 

 

 

 

 

 

 

+اگه برای کمک می رید دقیقا چی کار می کنید؟

+اگر فکر می کنید الان هم جنگ هست باز چی کار کردین؟

+اگر هم بی خیال می شید و یه پوزخند می زنید بازم بگید چه کاری می کنید؟

 

 

 

 

 

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۵۰
احلام

 

 

 

 

 

قبول کردن این کار* برام سخت بود

یکی از سخت ترین های عالم

برچسبی که کنارم میخوره منو میترسونه

اما

معتقدم

قرآن خودش مثل خورشید می درخشه

و من هر چقدر آلوده باشم، نمیتونم از نورش کم کنم

و روزی

میرسه که

نورش قلب من رو هم پر کنه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: یکی از جلسات صحبت کردن پشت میکروفن گذشت. اولش غیرقابل کنترل ولی آخرش به خوبی و خوشی گذشت wink

وقتی صدای خودمو میشنوم کلا میترسم indecision

میگن از هر چیزی که میترسی واردش بشو. فرصت خوبیه تا ترس صحبت با میکروفن رو کنار بگذارم

ایده ی خاصی برای نترسیدن از میکروفن دارید بگید :)

 

 

 

 

 

 

 

* ازم خواستن توی هیئت ده دقیقه ای تفسیر بگم. مثل راه رفتن روی مو میمونه. دعا کنید من سرتا پا تقصیر بلد باشم.

جلسات قرآنم همچنان پا برجاست. چون بچه هام تنبلم میخوام تهدید به تعطیلی کنم کلاسو :)

 

 

 

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۶
احلام

 

 

 

چه کردید؟

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: سوال سنگین. پست سنگین :))

+توی این تابستان من به هر کس رسیدم گفتم سعی کن فقط یک کار را به سرانجام برسان. نمیدانم چقدر گوش کردنشان به عمل انجامید. ولی به قول استادمان ماهی را هر وقت از آب بگیری می میرد. بگیرید این ماهی تابستان را قبل از تمام شدن آب دریا

 

 

 

 

خودم: کلاس طراحیم به جاهای خوبی رسیده. با استعداد کی بودم من؟ :)

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۴
احلام


دیروز یک آروزی 15 ساله و شاید هم بیشترتر من به تحقق پیوست :)

وقتی کوچولو بودم و همه میگفتن میخواهی چی کاره بشی من میگفتم نقاش! بعد دست نوازشی رو سرم می کشیدن و میگفتن آخی!

بعدها به مدد خواهر و برادرای بزرگ تر و مثلا عاقل تر فهمیدم که شغل نقاشی اصلا خوب نیست.(چرا بچه های کوچک تر خانواده دستاویز بزرگ ترها میشن، چرا آخه)

بعد هر کی میپرسید میگفتم معلم! انگار بیشتر خوششون میومد و یه بارک الله هم نثارم می کردن.

اما من همیشه نقاشیم خوب بود و ته دلم می گفتم نقاشی جون، من خیلیی دوستت دارما!

بزرگ و بزرگ تر شدم، بازم بهم میگفتن نه هنر نخونیا! سمت هنر بری مستقیم میوفتی ته جهنم هیچکسم نمیتونه بیاد نجاتت بده، ببین بچه های هنر رو همه از اهالی نار هستند (چرااااا آخه؟)

خلاصه به هزاران هزار دلیل من ترسو بودم در این زمینه. ولی تهش میرفتم کلی طراحی و کلی کتاب هنر می خوندم. الان که فکرش رو میکنم می تونم لقب ا _ ح_ م_ ق رو به خودم بدم ولی خوب بهتره به خودمون بد نگیم :) دیگه گذشته!

من حتی بعد لیسانس تصمیم گرفتم باز کنکور بدم و هنر بخونم، که به هزار یک دلیل نشد! (البته بزرگترین دلیلش خود ترسوم بود)

خلاصه دیروز بعد گذر سال ها حسرت رفتم کلاس طراحی :)

شاید باورنکردنی باشه، ولی اونقدر ذوق داشتم که استاد از این همه ذوق من به ذوق اومده بود و بهم میگفت تو فوق العاده ای! بعد کلاس انگار کاری رو انجام داده بودم که 15 سال عقب انداختمش! و این میدونید چه حسی به آدم میده؟؟ واقعا نمیدونید، مگر اینکه شما هم از این کارای بد با خودتون کرده باشید

نمیدونم باید چی کار کنم، نمیدونم حالا چطور باید کار کنم! فقط خوشحالم که حالا میتونم نقاش بشم :)








پ.ن: اینم یکی از کارای عقب افتاده ی من :)

من نمیخوام کل مسیر زندگیم رو عوض کنم و برم دنبال نقاش شدن :) ولی میخوام حتما به این آرزوی قلبیم اهمیت بدم. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد




+یه استاد خیلی خوبی دارم، پر انرژی و ماهر. دلم میخواد واسه من باشه، بیارمش خونه همش با هم حرف بزنیم و چایی و بیسکوییت بخوریم. بعدا از احوالتش براتون میگم، آخه یکمی خاصه :)






۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۸ ، ۱۲:۳۸
احلام