خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

 

امروز تو صف نماز جمعه که علیرضا جلویم جانمازم را تا ته حلقش فرو کرده بود رفته بودم توی سال های قبل شاید ده دوازده سال پیش که نماز جمعه ها رو بی غیبت شرکت میکردم. یادم است یک زمانی با مریم هر جور شده میرفتیم نماز. یادم است یک بار هم یک لیف از یک خانم که بین جمعیت میچرخید و لیف هایش رو میفروخت خریدیم. حالا من کجایم و مریم کجا. امروز را هم با بدو بدو کردن و سختی ها را به جان خریدم تا بیایم نماز. نه اینکه واقعا وقت نیست. نماز جمعه از اولویت زندگی ام خارج شده بود. 

باشد که نماز جمعه برگردد به زندگی ام.

 

 

 

+

با خودم قرار گذاشته بودم که تا آخر شهریور جزوه کودک متعادل را تمام کنم. اما با یک هفته تاخیر بالاخره امروز تمام شد

هیپ هیپ هوراااا

 

 

 

×فکرم به وسعت یک دریای مواج درگیر است

خدا کمک کند

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۰۱ ، ۲۱:۳۰
احلام

 

دیروز روز نخواستن بود برای من و شاید ناتوانی در خواستن

خودتون میدونید وقتی از برنامه عقب میوفتید، سخته برگردید دوباره به برنامه. دیروز روز برگشت بود برای من ولی نمیتونستم درست مثل اون لحظات کابوس که از وحشت میخواهی داد بزنی و کمک بخواهی ولی هیچ صدایی از گلوت درنمیاد! دیروز برای من لحظاتش اینطوری گذشت

تلاش های بیهوده برای برگشت

خوابیدم ، بیرون رفتم با علیرضا بازی کردم

ولی نتونستم برگردم

شب بخشی از راست سرم درد میکرد، گفتم میخوابم درست میشه

حالا خوابیدم و بیدار شدم و قرص خوردم ولی هنوز درست نشده!

شبیه درد سینوس روی ابروی راسته ولی نمیدونم چرا ول نمیکنه!

صبح پاشدم و به علیرضا خیره شدم که چشماش باز کرده بود و تلاش می‌کرد گریه کنه ولی چون من نگاش میکردم نمی تونست.

بلند شدم و یه سری کارها رو کردم تا علیرضا یکم بازی کنه و خسته بشه 

الان هم خوابید تا من بتونم ظرف های شام دیشب رو بشورم

روی کاغذ نوشتم چرا زندگی من اونجوری که میخوام نمیچرخه؟

 

جدا چرا؟

چرا؟

 

یعنی ما فرمان زندگی مون رو نمیتونیم اونجوری که می‌خواهیم بچرخونیم؟

کجای کار ایراد داره؟

چرا بلد نیستم، چرا حواسم پرته؟

 

 

 

 

 

+تلاشم از صبح برای برگشت ستودنیه

قطعا امروز یه روز عالی و پر از برگشت میشه

جزوه کودک متعادل رو میخونم فتوشاپ کار میکنم

نمیزارم جا بمونم

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۳۴
احلام

 

همسرم دیروز از ‌کربلا رسید. سفر خوبی  رو گذرونده بود خداروشکر. چون توی خلوتی رفته بود و برگشته بود. مرز ها شلوغه و خیلی نگران هستن با این شلوغی ها وضعیت سفرشون چجوری میشه.

به خواهرم میگفتم واقعا جاذبه ی حسینی که میگن اینه 

میکشه میبره، بدون این چارچوب های دنیایی

قطعا هر کشور پیشرفته ای هم میزبان این همه مهمان بود، کنترلش خیلی سخت بود. باز دم عراقی ها گرم.

 

 

امروز با علیرضا درگیری زیاد داشتیم. کلافه بود و من نیز ایضا. چون کارهام زیاد و تلنبار شده بود.

کلی کار خونه کردم و همچنان ادامه دارد

الانم فکر کنم با چشم بسته دارم اینا رو تایپ میکنم

 

 

*یه عذرخواهی به خودم بدهکارم بابت وقفه ای که انداختم برای پست روزانه ام!

ببخشید خود جان .

 

 

 

*مطلب گذاشتن با گوشی رو دوست ندارم و اصولا پای سیستم میشینم ولی خوب بهتره کمال گرایی رو در این زمینه کنار بزارم. چون باعث میشه حتی وقتی خیلی خسته ام پست روزانه ام رو بزارم.

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۴
احلام

 

 

سلام سلام

اگه چند روز ننوشتم به این معنی نبود که جا زدم. نمیدونم چرا نمیشد که بیام و حتی میومدم ولی چون تایمش نبود نمی‌نوشتم چیزی.

همچنان مشغول برنامه م هستم.

حال و هوای اربعین داره دیوانه ام میکنه، میدونم با علیرضای فسقلی سخته رفت یعنی سخت که نه، بچه اذیت میشه ، من که سختم نیست.

ولی دلم مدام میخواد که باشم تو این مسیر.

هر چند از خدا میخوام عمری بده و سعادتی که قسمتم بشه سال های بعد.

 

 

 

 

برنامه امروز:

من هم دیروز و هم امروز داشتم کتاب راهنمایی و رانندگی میخوندم، یعنی تحت هر فرصتی که پیش میومد. چون دوشنبه آزمون دارم. و اصلا حوصله ندارم دوباره اینارو بخونم و برم امتحان. پس حتما حتما باید قبول بشم.

تست درایو ، نمونه سوالات داره که خوبه وقتی انجامشون میدم

همشم انجام میدم تا و رد میشم :)))) ولی خوبه با ۸۰ درصد

 

 

 

 

+جمعه علیرضا ۵ ماهش رو تموم کرد

روزهای شیرین بودنشه، دنیا پر از قشنگی هاش داره میگذره، دلم میخواد براش کش بیاد این روزها، من که هیچ عجله ای ندارم بزرگ بشه

کاش همینقدر کوچولو میشد با هم بحث های فلسفی بکنیم

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۵۲
احلام

 

 

تمام دیروز در حال جمع آوری از بیرون به داخل خانه بودم و تمام امروز را صرف جمع و جور کردن مرتب سازی و تمیزکاری کردم. زندگی دنیا چیز عجیبی است. انگار هر چقدر داری انگار هیچ نداری.

گاهی به سرم میزنه همه ی زندگی و وسایلش را به حراج بگذارم و بروم. از این شهر به آن شهر.

اصلا مگر چقدر در این دنیا زندگی می کنیم که باید توی خوابگاه های خودمون شبانه روز بمانیم.

فکر میکنم به خودم ظلم می کنم با ماندن!

 

 

 

 

 

برنامه امروز:

امروز فقط توانستم وسایلم را مرتب کنم در یک گوشه و اصلا فرصت استفاده کردن نبود.

دیروز پست نگذاشتم ولی هم فتوشاپ کار کردم و هم کودک متعادل را خواندم :)

 

 

 

+ کم خوابی گاهی بین روز اذیتم می کند. راهش فقط عاشق شدن است. آدم فقط برای عشق همه کار می کند و دست به جنون می زند.

قول می دهم فردا عاشق تر باشم :)

 

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۴۶
احلام

 

امروز یاد تذکره الاولیا افتاده بودم

رفتم از گنجور کمی خوندم

 

این قسمتش رو چند بار خوندم :

و باز خواجه انبیا گفت علیهم السلام که: فردای قیامت حق تعالی هفتاد هزار فرشته بیافریند در صورت اویس تا اویس را در میان ایشان به عرصات برآورند و به بهشت روَد تا هیچ آفریده، الا ماشاء الله واقف نگردد که در آن میان اویس کدام است، که چون در سرای دنیا حق را در زیر قبّۀ تواری عبادت می‌کرد و خویش را از خلق دور می‌داشت تا در آخرت نیز از چشم اغیار محفوظ مانَد که: أولیائی تَحتَ قِبابی لایَعرفُهُم غیری [اولیای من در بارگاهم هستند و جز من کسی آنها را نمی‌شناسد].

 

تذکره الاولیا، بخش اویس قرنی

 

 

 

 

 

 

برنامه امروز:

۱‌.چهار صفحه از کودک متعادل 

واقعا اونقدر عالیه که دوست دارم همه مادرای سرزمینم اینا رو بدونن

۲. فتوشاپ رو خوب کار کردم چون علیرضا امروز رفته بود رو مود خوابیدن :)

۳. غروب هم که دیدم آبگوشت بار گذاشتم و همه چیز ردیفه گفتم برم یه پیاده روی. خوب بود حال و هوای جفتمون عوض شد 

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۳
احلام

 

للحق

 

 

امروز کنج دریای خانه نشسته بودم. از بوی آب دهان علیرضا که هنوز روی صورتم مانده بود کیف میکردم. لباس های تمیز آویزان از ظرف برای پهن کردن به من می‌خندیدند. آفتاب ظهر به پنجره رسیده بود و از شیارهای پرده خودش را روی قالی انداخته بود.

لحظه ای مکث کردم

این صحنه ای شاید تکراری از زندگی من بود که من آن را ساخته بودم.

زن درونم شاد شد با این لحظه... 

    

 

   

 

 

 

 

برنامه امروز:

۱. چهارصفحه کودک متعادل. حساب کردم اگر بخواهم تا آخر شهریور تمامش کنم باید روزی چهار صفحه بخوانم

۲. فوتوشاپ تا حد ممکن کار کردم. خوب بود.

 

 

روزی آرام بود

با من متلاطم

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۳
احلام

 

* الان که دارم مینویسم صبح بیست و نهم هست ولی دلم نیومد دیروز رو به خاطر خستگی دیشبم ننویسم

 

 

 

 

 

الان شاید دو سالی میشه که نه من و نه همسرم دیگه اعتقادی نداریم به اینکه روزهای جمعه روز استراحته و باید تا لنگ ظهر خوابید. یا زود بیدار میشیم و کارامون رو می کنیم و یا اینکه میریم بیرون، از کوه گرفته تا کوه پایه و حتی استخر.  واقعا روز جمعه چرا باید با روزهای دیگه زندگی فرق داشته باشه؟

امروزم رفتیم کوه پایه پیمایی :) چون علیرضا خواب بود من پایین نشستم تا همسرم یکم بالا رفت و برگشت پایین صبحونه ی مختصری بر بدن زدیم.

برگشتیم خونه و کارهامون و جمع و جور کردیم و ظهر بدون اطلاع قبلی رفته خونه مادرشوهرم. و اینبار شانس خوبی داشتیم و غذا کله پاچه بود :) آخه من تازه شروع کردم به کله پاچه خوردن.

البته اینم بگم کوه رفتنی جاده که خلوت بود من رانندگی هم کردم :)

غروبم برگشتیم خونه و بازم به کارهای شخصی مون رسیدم و آخر شبم یه شب نشینی رفتیم.

و من دیگه آخر شب نا نداشتم علیرضا رو بخوابونم حتی، چون شب قبلش دو سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم و از صبح هم کلا سرپا!

این بود ظاهر ماجرای دیروز ما

ولی علیرضا هم برای خودش داستانی شده

هر روز یه کار جدید ولو کوچولو انجام میده. مثلا امروز وقتی دمر شده بود تونست یکم خودش رو به راست یا چپ بچرخونه. دایره ای حرکت کرد.

همسرم نکته ی خوبی گفت که علیرضا مصداق یه برنامه ریزی خوبه، هر روز برای هدفش و رشدش یه قدم کوچولو برمیداره ولی حتما هر روز یه کاری میکنه.

یادمه آقای بهرام پور این نکته رو می گفت

می گفت حتی اگه فرصت ندارید، برای هدفتون یه زنگ بزنید یه کتاب از کتابخونه دربیارید و بزارید رو میز تا فردا شروع کنید. ولی حتما یه عمل کوچیک رو هر روز مداومت داشته باشید.

 

 

 

 

 

برنامه امروز:

1. سه صفحه کودک متعادل رو خوندم، بحث چجوری تنبیه کردن کودک بود. مغزم کلا گریپاچ کرد. چه کرده ایم ما با بچه ها!

2. صبح که از بیرون اومدیم من فوتوشاپم کمی کار کردم. در حد نیم ساعت. خوب بود :)

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۴
احلام

 

 

هادی امشب قرار است برای همه قهوه دم کند. حالا دوبار رفته کافه ی نوید فکر می کند استاد قهوه شده است. نسترن هم فردا امتحان نهایی دارد و از صبح چپیده داخل اتاقش. مامان هم طبق روال هر شب جمعه کنار گلخانه نشسته و برای بابا قرآن می خواند. بابا که خودش را از ما دور کرد و رفت توی شاهرود برای خودش منزل آخرت خرید. مادر هم که دستش به سنگ مزار نمیرسد هر شب جمعه کنار گلخانه ی محبوب بابا می نشیند و قران می خواند . البته من بارها دیده ام که فقط قران خواندن نیست،زیر لب دارد با بابا حرف هم می زند. وقتی به افسانه می گویم مامان و بابای من یک زوج عاشق بودند همیشه مسخره می کند که خالی نبند، هیچ زوج عاشقی روی زمین نیست، حالا که دست پدرت از دنیا کوتاه شده خوبی هایش فقط یادت مانده. البته قبول دارم، ما ایرانی ها فقط خاطره های خوش را پشت سر مردگان می گوییم. ولی پدر من واقعا عاشق مادرم بود و بالعکس.

یادم است اولین باری که رفته بودند کربلا، وقتی توی فرودگاه رفتیم دنبال شان. شبیه تازه عروس و دامادهایی بودند که از ماه عسل برمیگشتند. هادی بلند توی جمع فامیل گفت برای سلامتی ماه داماد، پدر خان عاشق صلوات. همه خندیدند ولی مادر با خجالت صلوات فرستاد. دو تا انگشتر در نجف خریده بودند لنگه همدیگر. مادر میگفت ما که ان قدیم ها زیاد حلقه و این چیزها نداشتیم، یک انگشتر نشان برای من آوردند که آن را برای خرید خانه دادم و رفت، اما این ها می شود حلقه ازدواج مان.

می روم از در اتاق هادی را نگاه می کنم که نشسته روی مبل خوابش برده، معلوم بود از این بشر هیچ آبی گرم نمیشود. خوشبختانه سماور روشن بود، چایی را دم می کنم. یکی می برم برای نسترن. غر می زند که پس قهوه کو؟ من هنوز کلی درس نخوانده دارم.

می گویم استاد قهوه ساز فعلا دارد خواب هفت پادشاه را می بیند. تو فعلا بخوان، یه ساعت بعد خودم برات درست می کنم.

دوتا چای هم توی فنجان سفیدهای لب طلایی برای خودم و مامان میریزم. امشب میخواهم دختر خوب بابا بشوم.

مامان قرآن را می بندد. بر می گردد و به هادی نگاهی می اندازد و می خندد. می گوید: چی شده خانم خانما مهربون شدی امشب؟ من هم نه می گذارم و نه بر میدارم می گویم دلم برای بابا تنگ شده مامان!

مامان خیلی آروم میگه: منم.

ساکت به فنجون ها نگاه می کنیم. دلم میخواد مامان حرف بزنه ولی اصلا از اون مامان ها نیست که یکریز حرف بزند. همیشه هم بابا بیشتر از مامان حرف میزد.

میگم: مامان یکم از خاطره های بابا تعریف کنید.

مامان میگه: امشب یاد سفر کربلامون افتادم.

با تعجب میگم: وای دقیقا منم یاد اون سفر افتادم.

مامان انگار هیچ صدای من رو نشنیده باشه ادامه میده:

وقتی رفتیم برای وداع تو بین الحرمین، پدرت خیلی حالش منقلب بود. بهش گفتم حاجی کار دستمون ندی و چیزای بزرگ بزرگ بخواهی من ازت جا بمونم! گفت اتفاقا بزرگترین چیز رو ازش خواستم.

همون موقع دلم فهمید. میدونستم بزرگترین خواسته اش چیه.

اولین بار بود که منم برای خواسته اش اینقدر عمیق دعا کردم و گفتم: ان شاالله شهید میشی حاجی، دست ما رو هم میگیری.

مامان برگ پتوس های ابلقی که کنارشه رو لمس می کنه و قطره اشکی از چشماش میاد.

من هنوز معتقدم که مامان و بابا تنها زوج عاشق روی زمین اند. چون عشق شون وصل به عشق حسین.*

 

 

 

 

 

*بداهه داستان

 

 

 

 

 

 

 

 

برنامه امروز:

1. نشد کودک متعادل بخونم

2. نشد مردی به نام اوه بخونم

3. فوتوشاپ تا حدود خوبی کار کردم. چون تمرین هم باید انجام بدم خوب وقت گیر میشه

4. خیلی فکرم درگیر خودم بود. چیزی از درون من رو رنج میده. یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کروبنا به حق اخیک الحسین

 

 

+ اشکال نداره اگه روزهایی برنامه خوب پیش نمیره. ولی دلیل نمیشه فردا سست تر ادامه بدیم و بگیم عه دیدی چیزی نشد دیروز انجام ندادی!

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۶
احلام

 

 

امروز توی جزوه کودک متعادل مفهوم تنبیه را توضیح می داد. لحظه ای انگار دنیا ایستاد. چقدر نمیدانیم. چقدر نفهمیده ایم. چقدر اشتباه. و با خود گفتم باز هم مسائلی خواهد بود که تا آخر عمرم نخواهم فهمید.

ما کودکان خود را تنبیه نمی کنیم بلکه مثل یک زندانی او را کیفر می کنیم.

دلم نمیخواهد موضوع را باز کنم تا خودتان بروید و داخل جزوه را بگردید :)

[همینقدر خبیث]

 

 

 

برنامه امروز:

1. بعد از مدت ها بالاخره موفق شدیم با خواهرها برویم پارک بانوان. آن هم صبحانه. باقی زمان ها یا گرم بود یا شلوغ. چون در جامعه امروزی سحرخیزان انداک هستند. پس بهترین موقع برای انجام یکسری کارهاست.

علیرضا هم کلی ذوق داشت وقتی صبحش زیر درختان شروع شد :)

دنیای معصومانه اش این روزها دیدنی است.

2. سه صفحه کودک متعادل

3. چند صفحه از مردی به نام اوه را خواندم. نشد بیشتر

4. چون تایم زیادی را صبح از دست دادم، نشد که فوتوشاپ کار کنم. البته راجع به یک موضوعی تحقیقی جدی داشتم که صرف همان شد در آن وقت اندک

5. دم غروب هم یک ساعتی تمرین رانندگی رفتم! یه راننده ای بشم هااااا :)

 

 

 

 

 

*

زیاد دویدم

خیلی زیااااد

خسته ام ولی راضی

خدایا تو راضی باشی قشنگ تره

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۳
احلام