خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها


در دستش شاخه ای گل است. روسری را مثل خودم قیقاج بسته است. ساق دست هایش سفید و طرح دارند و به صلوات شمار سفیدش خیلی می آید. کاغذی در کاور است که با خط نستعلیق زیبا نوشته شده شهدا شرمنده ایم. چند دقیقه ای از حرکت ماشین نگذشته که دو تا پانصدی مچاله شده می دهد به من تا بدهم به راننده. متعجبم که چرا خودش نمی دهد، اما پول را می دهم و می گویم برای این خانم است. راننده می پرسد الان پیاده می شوید؟ می گوید نه! کمی که جلوتر می رود باز راننده می پرسد که کجا پیاده می شود. با حالت عصبی می گوید: هر جا بخوام پیاده بشم میگم. راننده هیچ نمی گوید اما من به آرامی دم گوشش می گویم: خوب زودتر که پول می دید، بنده خدا رو تو برزخ میزارید که کجا می خواد نگه داره! باز هم عصبی می گوید: یکم فرهنگ داشته باشه، پولمو زودتر دادم فقط، فهمیدنش سخته؟ راننده قطعا شنید اما چیزی نگفت. به مکالمه ادامه نمی دهم. خانم کنار دستی ام مسن است، انگار که توی باغ نباشد خم میشود و ازش می پرسد: کجا پیاده میشی؟ صورتش سرخ میشود، لبم را می گزم از توپ و تشری که در راه است. می گوید: خانم من فقط پولمو زودتر دادم! شما چی کار دارید کجا پیاده میشم. خجالت می کشم و دستم را می گذارم روی زانوی پیرزن و لبخندی تحویل میدهم و سری به بالا تکان می دهم که هیچ نگوید. پیرزن زیرلب چیزی می گوید که شنیدنش سخت است. تمام مسیر دارد کنتور صلوات شمارش کار می کند. و من کنتور دلم از کار افتاده است.


 

        








من نوشت: از شهدا شرمنده شدم...

فهمیدم خودم اصلا گل و بلبل نیستم



# چادرت تو را زمین نزند خانوم!








ببخشید نوشت: ببخشید که دیر خدمت می رسم. حال ما خوب است. حال شما چطور؟







۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۱
احلام

 

فکر می کردم زیاد من را منتظر نمی گذارد، اما آنقدری وقت داشتم که تمام ذغال ها را از این رو به این رو کرده باشم. ژن بازی کردن با آتش همیشه در من فعال بود. پتو تمام پشتم را نمی گرفت و سرما از یک جایی سرک می کشید و تنم یخ می زد. دیروز باران خوبی زده بود که امروز سرما دور برداشته بود. حوصله نداشتم برای بار سوم آستین بلوزم را بکشم پایین و در کتری را بردارم تا ببینم آبش می جوشد یا نه! با همان چوبی که به تن همه ذغال ها خورده بود لبه ی در کتری را بالا دادم، اما هنوز آبی غُل نمی زد. بالاخره سر و کله اش پیدا شد. باز هم همان مداحی را می خواند که چند روزی روی مخ من داشت تاتان تاتان راه می بُردَش: نماز صبح در کربلا... سیب زمینی ها را همانطور با نایلونش گرفت جلوی صورتم : نماز ظهر در سامرا.. سیب زمینی ها را از دستش گرفتم و گفتم: تا سیب زمینی ها رو نخوریم نمی زارم نماز صبح تشریف ببری کربلا! نیشش باز شد و با همان لحن مداحی خواند: نماز شب، پیش شما! سیب زمینی ها را یکباره روی زمین خالی کردم، یکی از سیب زمینی ها غِل خورد و درست جلوی پای یکی از ذغال ها ایستاد. دست دراز کردم تا سیب زمینی را بردارم اما پیش دستی کرد و سیب زمینی را وسط آتش انداخت. گفتم: الان بزاری فقط روش جزغاله میشه، هیچم نمی پزه. گفت: من طاقت ندارم بخوابونمشون تو خاکستر! دهنم را غنچه کردم و طوری گفتم که فقط گوش های خودم بشنود: هول بچه! در کتری را برداشت و دستش که سوخت در کتری را ول کرد. همینطور داشتم به کارهای هولکی اش نگاه می کردم. آب کتری غُل می زد و چند قطره ای تاب ماندن در کتری را از دست داده بودند و بیرون می پریدند. چنگی به نایلون چایی زد و چنگش را بالای کتری باز کرد. تازه دیدم که تی شرت آستین کوتاه پوشیده و من خودم را با پتو دورچین کرده ام. دور و بر را نگاهی انداخت و دست برد به روسری ام : بده کتری رو بیارم پایین! تا بیایم و به خودم بجنبم روسری ام را دور دستش پیچانده بود و کتری را از آتش بیرون کشید. لیوان را پر کرد و داد دستم و بعد برای خودش چایی ریخت. روی کُنده نشست و شروع کرد به باز کردن پیچ و تاب روسری من از دور دستش. گل های زرد روسری از هم دیگر باز می شدند و من غمی دور دلم می پیچید. روسری را گرفت سمت من: حالا با همین روسری بیایی سروقتم از آتیش جهنم نجاتم بدیا! یادت نمیره که؟ روسری را محکم روی سرم بستم: فعلا که تو داری میری بهشت، من باید یه فکری به حال خودم بکنم.. می دانست از چه چیزی حرف می زنم اما خیز برداشت سمت چوبی که من آتش بازی کرده بودم و درست نشانه رفت روی سیب زمینی. آنقدر سریع بیرونش کشید که هنوز آتش روی سیب زمینی سوسو می زد. همینطور روی هوا گرفته بود و نگاهش می کرد. چند دقیقه ای گذشت تا سیب زمینی توی دستانش بالا و پایین می پرید و پوستش با سوختن انگشتانش کنده می شد. می خندیدم که اینقدر کم طاقت است. پیش بینی من اشتباه بود و سیب زمینی تا مغز استخوانش پخته بود. : خیال نکن بهت می دم. شما بشین اول این آتیش خاکستر بشه، بعد چالشون کن، بعدم نبش قبر! اونجوری بهت می چسبه! آنقدر با ولع می خورد که انگار مائده ی آسمانی خدا را گاز می زد. از ذغال ها لجم گرفته بود که برای او بهتر از من کار می کردند. آن شب نمی فهمیدم ولی حالا که نیست، ذغال ها را بیشتر درک می کنم. ذغال ها از آدم بهشت نشین بهتر از من پذیرایی کردند.

 

 

       

                        

 

 

 

 

 

ادامه نوشت: نماز شبش را همانجا خواند، وقتی من در انتظار نبش قبر کردن سیب زمینی ها بودم...

 

 

 

 

همه چی نوشت: تو می روی به سلامت سلام من برسان

 

 

 

 

+ شاید ادامه مطلب شفاف سازی کند

 

 

 

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۹
احلام




برای اولین بار توی عمرم است که تفاله های چایی را توی سینک خالی می کنم. دستم را می گذارم روی لبه های سینک و فشار می دهم. حرصم بالا نمی آید، دلم می خواهد همه ی حرصم را عق بزنم روی تفاله ها و آب را ول بدهم رویشان، اما عقم نمی گیرد، فقط خیال می کنم که حرصم تا پشت زبانم بالا آمده. دست می کنم توی تفاله های چایی تا توی آبکش جمعشان کنم. جمعشان می کنم اما بعضی هاشان برای دستان من زیادی کوچکند. آب را باز می کنم و سرم را تا نزدیکی شیر می آورم، چای ها آنقدر آرام وارد لوله می شوند که از نظمشان دارد حالم بهم می خورد، دستی به آب می زنم و آب را آشفته می کنم تا جان بگیرد و چای ها را زودتر از صحنه ی سینک محو کند. چای ها می روند، آب همینطور توی لوله می رود و من سرم را روی شیر تکیه می دهم. چشم هایم دارند التماس می کنند که بگذارم اشکی بیاید اما نمی توانم چنین اجازه ای بدهم. دلم می خواهد لذت گریه کردن موقع ظرف شستن را از خودم بگیرم. این عادتی که ماه هاست توی وجودم جوانه زده، و نمی دانم سرمنشاش کجاست و ته اش چه خواهد شد. البته آخرش زیاد هم مهم نیست. مهم ریختن اشک است وقتی داری با کف و اسکاچ ته قابلمه روحی را خراش می دهی، اصلا مهم صدای شر شر آب است تا کسی نفهمد داری هق هق بالا می اندازی و اشک تحویل صورت می دهی.. نگاهی به ظرف ها می کنم. ظرف های آخرین سحری  آرام نشسته اند و چکه چکه اشک می ریزند، دلم برای ظرف های افطار می سوزد که قرار است ضجه بزنند، و شاید یکی از میانشان طاقت نیاورد و ترکی بردارد.. نمی دانم. آخرین نفس های ابوحمزه را هم بالا می کشم، اما چشم هایم  انگار تازه از راه رسیده اند و عین اسب های جوان تازه نفسی هستند که  بینی هایشان را باد می دهند تا وارد میدان شوند. اما همه از آخرین لحظات حرف می زنند. آخرین روز، آخرین سحری، آخرین افطار و حتی آخرین اذان! باز هم نمی گذارم اشک ها بتازند. چادر نماز را می اندازم روی مفاتیح و میروم به سمت حیاط. حیاط تاریک است و بین الطلوعین دارد توی حیاط قدم می زند. می نشینم گوشه ای، روی زمین. دستم روی سینه ام نرسیده، می تازند و چه بی رحمانه می تازند و نمی گذارند زبانم در دهانم بچرخد. سنگینی روی زبانم را بیرون می دهم: صاحب! فکر نمی کردم اینقدر اوضاع رابطه مان بی ریخت باشد که حرفی برای گفتن نگذاشته باشم. صحبت از کدامین پرده دریده بزنم و عذرخواهی کنم؟ قلبم را فشار می دهم که بس کن! هنوز هم اقاقیا از قدم های بین الطلوعین به خود می لزرد! خرجش یک مصرع همیشگی است تا زلف هایش بیشتر به هم بریزد: من ای صبا ره رفتن به کوی دوست نمی دانم.... بیشتر می لرزد و من خنده ام می گیرد که چقدر خجالتی است این اقاقیا! اما خنده ام یخ می زند وقتی به بی حیایی خودم فکر می کنم. همه چیز را دارند جمع می کنند و من در ته سفره ی خدا نمی دانم چرا چیزی نخورده ام....

.

.

.

.

این را گوش کنید...


           








فطر نوشت: اگر می بینی زندگیت از قبل ماه رمضون فرق کرده بدون که عیدت رسیده....

تولدتان مبارک






+ عکس خودانداز

+ ببخشید که به گوش و چشمتان فرمان دادیم تو این پست :)) عیده دیگه باید اذیت بشوید کمی، نمی شه که خوش بگذرونید همش....



۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۲۵
احلام


شب قدر بوی خاک جنوب می آمد...

بوی رمل های فکه، بوی کانال فتح المبین، بوی نمناک اروند....

این چه رسمی است که دل دارد؟

فقط بلد است آدمی را هوایی بکند..




                 







پ.ن: دل هوس کند و پا قدم از قدم برندارد. هیهات! هیهات!







عکس نوشت: اسفند 92 گرفته شد. گم شده بودم در بهشت...






۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۱
احلام


 

موج اول دقیقا ساعت سه و پانزده دقیقه صبح رخ می دهد. گیج از خواب وسط اتاق ایستاده ام، بله ایستاده ام. اما نه نمی شد گفت دقیقا وسط اتاق چون پاهایم ختایی های وسط فرش را له کرده اند و سمت اسلیمی های کناره ی فرش رفته اند. زنگدار است اما بی رنگ و بی بو، از دست سمت چپ شروع می شود و از گوش سمت راستم بیرون می زند. چشم هایم را می بندم و وقتی باز می کنم نوری که روی اسلیمی های کناره فرش به خاطر پرده پاره پاره شده بودند اولین تصویر پس از موجم می شوند. می روم سمت آشپزخانه و مامان بدون اینکه مرا نگاه کند دارد تند تند غذاها را داغ می کند. وسط آشپزخانه نایستاده ام، روی گل آفتابگردان سوم از پایین دقیقا جلوی یخچال میخکوب شده ام و دارم به موهای پریشان اما صاف خودم فکر می کنم و دوست دارم آیینه ای جلویم بود تا دقیق تر خودم را می دیدم. مامان برمی گردد و نگاهی به من می کند: چرا وایستادی سفره رو آماده کن، آب از یخچال دربیار. و باز برمیگردد سمت گاز و مشغول هم زدن خورش کدو می شود. پاهایم جان می گیرد اما اشتباهی سمت کابینت کنار ظرفشویی می رود. دستگیره اش را توی دستم می چرخانم و به داخل کابینت زل می زنم. مامان به من نگاه می کند: چی می خواهی از اونجا گفتم آبو بیار بیرون! خودش سمت یخچال می رود و من هم به دنبالش. پارچ آب را برمی دارد و من با صدای ته چاهی ام می گویم: مامان سالاد! پارچ را می دهد دست من و سالاد را از زیر خروارها وسایل دیگر بیرون می آورد. غذا از گلو پایین می رود اما نمی دانم در معده جایی برایش نیست یا جنگی برای تصاحب بهترین جاگیری در معده بین کدو و گوجه ی سالاد در گرفته است. چرا امروز صدای تلویزیون خفه شده است، اللهم انی اسئلک ها را نمی شنوم انگار سحر نیست و من قصد روزه نکرده ام. به مامان می گویم که تمام بدنم درد می کند. اما چیزی نمی گوید و ادمه ی لقمه اش را می جود. اما خودم می دانم چرا بند بند بدنم دارد درد می کند. همه اش تقصیر آن موج زنگدار است. اما نه تقصیر موج نیست، تقصیر تمامی آن خواب هاست که تا قبل از بیدار شدنم تا خرخره ام بالا آمده بودند. توی گیر و دار اعطای تقصیر بین خواب و موج مانده ام که داداشی می گوید چهار دقیقه به اذان مانده است. تکه خرمای جویده شده را قورت می دهم و شروع می کنم به مسواک زدن. می آیم و می بینم دو دقیقه به اذان مانده است. می روم سمت کشوام و دنبال کپسول آموکسی سیلین می گردم تا برای آبسه دندانم که امانم را بریده حیلتی بیاندیشد. اما هر چه می گردم نیست. بیخیالش می شوم و لیوان آب را خالی می خورم. اذان می گوید و کپسول را روی میز کامپیوتر می بینم. موج دوم دقیقا همینجا رخ می دهد، سر اشهدان لااله الا الله. اینبار اتاق روشن است و از گوش سمت راست شروع می شود و از دست چپ خارج می شود. اینبار چشم هایم را باز نمی کنم. نمی خواهم دوباره تصویری روی ذهنم مدام راه برود. اما ذهنم دست بردار نیست، می رود کنار حوض فیروزه ای ناکجاآبادی می ایستد. ماهی قرمزهایی وول می خورند که هیچ شباهتی به خیال ندارند و واقعیت از سر و رویشان می بارد. در این ناکجا آباد هوا نه سرد است و نه گرم و فقط بوی باروت می آید. و من نمی دانم از کجا بوی باروت را می شناسم. هیچ صدایی نیست، حتی آب از کش و قوس بدن ماهی ها هم صدادار نمی شود. می خواهم لب حوض بنشینم اما لبه ای در کار نیست. تا چشم کار می کند حوض ادامه دارد. به پاهایم نگاه می کنم که روی کاشی های حوض ایستاده و تا زانو زیر آب رفته است. دارم کم کم از این خیال می ترسم. بوی باروت بیشتر می شود. به زور چشم هایم را باز می کنم. بوی تربت توی بینی ام پر شده است. سرم روی مهر است و تسبیح تربت دارد دیوانه وار بو می دهد. سر از سجده برمیدارم. می خواهم تشهد بخوانم اما شک کرده ام. یادم می آید که در تعداد سجده ها کثیرالشک بوده ام. نماز را سلام می دهم. دوباره سجده می کنم. دلم می خواهد باز هم به خیال برگردم اما نشدنی است. به بوی تربت دلخوش ترم تا بوی باروت. به مبارزه فکر می کنم. به صحنه ی نبرد. دل کندن از بوی تربت و دل سپردن به بوی باروت کار هر کسی نیست. فکر می کنم که آیا روزی می توانم ماهی ها را رها کنم توی حوض و تسبیح تربتم را توی تاقچه جا بگذارم و تفنگ به دست به جنگ بروم؟



                







- روز هفتم ماه مبارک رمضان




پ.ن: برداشت از متن آزاد است




+ روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم... 






 

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۳
احلام


دست میکشم روی گردهای پایه ی مانیتور و زل می زنم به صفحه تا بالا بیاید. گل های رز گلدان مصنوعی  رنگ به رو ندارند. زیرلب دعا می خوانم برایش: خدایا اینو از تشعشعات مانیتور دور بدار. یکی از خودکارهای خودکار دان (به این ظرف های استوانه ای که خودکار داخلش می گذارند چی میگن؟ ) سوار بر بقیه شده، او را به زیر می کشم تا همه با هم سربازوار در یک قد بایستند. کتاب ربه کا رویش را به من کرده اما ترجیح می دهم پشتش به من باشد با این جلد گل منگلی، و باید گفت هر چند کتاب پشت و رو دارد، اما حقا که این یکی ندارد. سیستم بالا آمده اما حس نوشتن من بالا نمی آید. به خودم فکر می کنم که روزها و روزهاست چیزی نمی نویسم و دست دلم شکسته است و آویزان گردنم شده است. راستی چرا روزهای بی حرفی فرا می رسد؟ و چرا وقتی پر از حرفیم، توانایی گفتن نداریم؟






پ.ن: چیه خوب؟ پست الکی پلکی ندیدین؟ البته همچینم الکی نیست ها! آمدیم بگوییم چقدر ویلاگ نویسی برایمان سخت شده است.. آمدیم بگوییم دعا کنید برایمان تا دست دلمان گچش خوب بگیرد تا قلممان هم حرف هایش حرررف باشد. آمدیم بگوییم چه خوب میشد اینجا وعده می دادم که هر روز خواهم نوشت. آمدیم بگوییم کاش روزنگار بودیم و روزهایمان را می نوشتیم و از کسانی که ما را می شناسند خجالت نمی کشیدیم بابت بد زندگی کردنمان..

در کمال بی حرفی چقدر حرف بود ها! خدا به شمای مخاطب رحم کند اگر ما پر حرف شویم :)


+ در کل ببخشید




۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۶
احلام


حسین همینطور از پله های اضطراری بالا و پایین می رود و من روی صندلی قرمز اورژانس کز کرده ام. بچه ی نق نقوی دیشبی آنقدر گریه کرده که دیگر نای گریه کردن ندارد. مادرش دارد می رود تا از بوفه چایی بگیرد و از من می پرسد که می خواهی برای تو هم بگیرم، من با بی حوصلگی می گویم که نه منتظرم که شوهرم برگردد تا ریحانه را ببریم باز هم سی تی اسکن. زیر لب می گویم توی این گرما چایی میشه خورد مگه؟ پرستار شیفت صبح به مراتب بدتر از دیشبی است، با آن لاک های سیاهی که روی ناخن زده مرا بیشتر می ترساند. حسین از پله ها پایین می آید و یکراست می آید سمت من، به موهای سفید شقیقه اش نگاه می کنم، انگار براق تر شده اند. پرونده را می دهد دست من و می گوید: تو بمون همینجا من ریحانه رو می برم. نگاهی تند می کنم و میگویم: به نظرت من می تونم اینجا بشینم؟ آرام کنار من می نشیند، دست می برد به همان موهای براق سفید شقیقه اش. می خواهد حرفی بزند اما قورتش می دهد. از روی صندلی پالتو رو برمی دارد می گوید بپوش.با تعجب نگاهش می کنم و از پنجره درخت ها را می بینم که لایه ای نازک از برف رویشان نشسته. به حسین نگاه میکنم که زیپ کاپشنش را تا بالا کشیده است. پالتو را روی دست میگیرم. به سمت تخت ریحانه می رویم. تازه نیم ساعت است که به خواب رفته است. موهای مشکی اش را زیر روسری بیمارستان می برم. حسین ویلچر را می آورد، ریحانه را به سختی روی ویلچر می گذارد و من پتو را روی پاهایش می کشم و پالتو ام را روی شانه هایش میکشم. ریحانه کاملا خواب است. حسین ویلچر را هل می دهد و من به دنبال او مثل روحی سرگردان روان میشوم. پرستار که ما را می بیند آدامسش را آرامتر در دهان می چرخاند. از درب بیرون می رویم. سی تی اسکن سمت غربی بیمارستان است. یاد دیشب می افتم که تمام این مسیر را با حسین می دویدیم. چرخ های ویلچر از بین برف ها سریع می رود، حسین می خواهد که ریحانه سردش نشود. اما من نمی توانم راه بروم. مادر بچه ی نق نقو چایی به دست به ما می رسد. لبخند می زند و می گوید ان شالله که چیزی نیست و سلامت است. اصلا از دلداری اش آرام نمی شوم، انگار وقتی می گویند چیزی نیست دارند فحشم می دهند. چطور می تواند چیزی نباشد وقتی ریحانه را دیشب غرق در خون دیدم!! دلم می خواهد روسری ام را باز کنم و از این گرما خلاصی پیدا کنم. حسین به داخل رفته و من سعی می کنم زودتر به او برسم. صندلی ای پر از برف کنار درب ورودی است. بی اختیار رویش می نشینم و چادرم را روی صورتم می کشم. دلم می خواهد داد بزنم تا تصویر ریحانه ی خونین از جلوی چشمانم محو بشود. دستی می رود روی شانه ام، سریع چادر را پایین می کشم. حسین می گوید: چرا اینجا نشستی، ریحانه صدات می کنه. بلند میشوم و جلوتر از حسین می رسم پیش ریحانه. دور چشمانش حلقه ی زردی شکل گرفته، که چشم های قهوه ای اش را بیشتر شبیه حسین می کند. ریحانه می خواهد چیزی دم گوشم بگوید، خم می شوم و دستش را روی شانه ام حس می کنم: مامان، از بابا خجالت می کشم که بغلم می کنه و جابجام میکنه، میشه تو این کارو بکنی. بلند می گویم: باشه مامان. حسین جلو می آید تا ریحانه را روی تخت سی تی اسکن بگذارد، می گویم که بگذار من بلندش می کنم. ریحانه را به زور بلند می کنم و روی تخت می گذارم. هر چند حسین هم پاهایش را می گیرد.موهای سیاهش را می برم زیر روسری بیمارستان و با حسین بیرون می آییم. صندلی ای توی راهرو نیست. حسین جلو می آید و چادرم را که از برداشتن ریحانه به عقب رفته، جلو میکشد و لبخندی می زند. روی پاهایم می نشینم. حسین کامل روی زمین می نشیند. حسین را نگاه می کنم که دارد زیر لب چیزی می گوید. می گویم: بلندتر بگو. مکثی می کند و بلندتر از قبل می گوید: یا من اسمه دواء و ذکره شفاء.. یا من اسمه دواء و ذکره شفاء...  هر چه بیشتر تکرار می کند، سرما از مغز استخوانم بیشتر بالا می رود. حسین چشم هایش را بسته و همینطور ذکر می گوید. روی دیوار روبرو تابلویی به اسم پله های اضطراری نصب شده است. دست روی زانوی حسین می برم و می گویم: امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء...




                  






پ.ن: لحظه های اضطرار فقط به سمت تو می توانم هروله کنم..





+ داستان :)




۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۶
احلام


انگار تمام کام های دنیا را باید با تربت تو آغاز کرد..
حتی کام یک خیالی تنیده را..




         









۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۵
احلام