خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها


جلوی آینه به چپ و راست خم می شود. مژه هایش را با انگشتانش باز نگه می دارد و چشمان میشی اش بیشتر نمایان می شود. مادرش در آستانه ی آشپزخانه می ایستد و او را دید می زند. از وقتی که امیر را به مدرسه فرستاده این ماجرای چشم ها و آینه هر روز تکرار می شود. می داند مشکل کار کجاست!‌ جلو می آید و دست روی شانه های امیر می گذارد: باز چی شده امیر خان؟ امیر تا انگشتانش را از مژه هایش بر می دارد،‌ حلقه ی میشی چشمش گم می شود : مامان مگه چشم های من چشه که همه چپ چپ نگاهم میکنن؟ فکر می کردم محسن و یاسین بچه بدهای کوچه هستن که مسخره ام می کنند ولی حالا انگار کل مدرسه... کلمه کل مدرسه توی گلویش زخم می ترکاند و اشک هایش از چشمه سار میشی رنگ روان می شود. مادر کاری نمی تواند بکند جز اینکه امیر را بغل می گیرد:‌ پسرم خوب برای اونا عجیبه چون تو یه شکل دیگه هستی،‌ به خاطر همین همش نگات می کنند. امیر همینطور که دارد اشک هایش را روی بلوز ساده ی سبز مادرش می ریزد می گوید: نخیرم،‌مسخره می کنند می گن افغانی افغانی!! کلمه افغانی انگار زخم بزرگ تری است که به خاطرش باید سیلاب از چشمه سار میشی جاری شود. خود مادر هم دوست دارد پا به پای امیر تمام تحقیرهای این سال ها را زار بزند،‌ اما سکوت می کند و زیر لب می خواند: والله علیم بذات الصدور..



 ××××



مادر با دست های کف آلود وسط هال می دود و امیری می بیند ورای تصورش:‌ امیر! چی شده؟ چرا داد می زنی؟ کی رو می خواهی بکشی؟ امیر همینطور به دیوار مشت و لگد می کوبد نه می شنود و نه می بیند. اشک و داد و سرخی چشم هایش هر لحظه بیشتر می شود. مادر باز کاری نمی تواند بکند جز در آغوش کشیدن امیر. امیر مشت هایش را حواله مادر می کند. اما مادر محکم تر امیر را به سینه خود فشار می دهد. کف ها از دستانش به پرواز درمی آیند. امیر یک جمله را رها نمی کند: بزار بکشمشون! کم کم دستانش بر پشت مادر سست می شود!‌ مادر نمی تواند جلوی لرزه های امیر را که مثل برگ های پاییزی بر خود می لرزد بگیرد.  امیر محکم مادر را می چسبد و وسط هق هق هایش جمله ها بیرون می ریزند: میگن... بابات به خاطر پول... پول... رفته خودشو... کشته... مامان.. مگه بابا شهید نشده؟.. مادر دست های کفی اش را روی سر امیر می کشد. در این دو ماه کار هر شبش است که دست در موهای امیر می کشد تا هوای پدر نکند و آرام بخوابد : چرا پسرم، بابا شهید شده! تو باید بهش افتخار کنی. امیر صورت مادر را در دستانش می گیرد: پس چرا هر شب گریه می کنی؟ تو بهش افتخار نمی کنی؟ مادر دست هایش را دور کمر کوچک امیر حلقه می زند و چانه ی امیر را به شانه اش تکیه می دهد: خوب من دلم برای بابا تنگ میشه،‌ چون رفته یه جای خیلی خوب تر از اینجا!‌ جایی که به خاطر سربندی که بابا زده همه دوسش دارند!‌ امیر که انگار حواسش پرت شده باشد می پرسد:‌ چه سربندی؟ چی نوشته روش؟ مادر خنده اش می گیرد و پر غرور می گوید: سربند مدافع حرم زینب (س)





                           








+ من حاضر نیستم به خاطر پول؛ چشمان میشی بادامی پسرم را اشکبار ببینم





پ.ن: هر بار که خانواده های داغدار و سر به زیر مدافعین حرم افغانی را می بینم،‌ غربتی غریب را حس می کنم. غربتی به اندازه ی تمام تهمت ها و حرف های صد من یه غازی که هر روز دم گوشم زمزمه می شود. والله علیم بذات الصدور


 

= عکس از حقیر. بهشت زهرا. قطعه 50. شهید مدافع حرم افغانی




۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۷
احلام


شال زمینه ای آبی داشت با گل های رز قرمز، خوب به خاطر دارم که بر سه گوشه اش منگوله ی نارنجی کاموایی آویزان بود. مادرت می خواست عروسش نچاید و من محو شال بودم که دور تا دورم را احاطه کرده بود. سبد را من برداشتم و توبره را تو به پشت گرفتی! پدرت اصرار داشت حتما شب را برگردیم وگرنه باران که شروع کند تا سه روز بند نخواهد آمد. انگار از نگاه های من و تو می فهمید که سرمان درد می کند برای بحران هایی که قرار است با دلمان حل شود نه با عقل. به پشت پرچین ها که رسیدیم مادرت دوان دوان از پی مان آمد، انگار شرم داشت جلوی پدرت این حرف را بزند: رسول زنت بار شیشه داره، بی کلگی نکنی یه وقت! تو خجالتی تر از این حرف ها بودی، تا بناگوش سرخ شدی و چشم گفتی. هنوز دلم تنگ می شود برای آن زمانه و حجب و حیاهایش. تازه ده را رد کرده بودیم که باران به استقبالمان آمد. باران که به صورتم می خورد از هیجان فریاد می زدم و چنگی به کاپشن تو که: وای بارون! تو می دانستی تمام این دو سال در آن کویر بی آب و علف هر روز دلم برای باران تنگ می شد. دو سال کم نبود برای نوعروسی که تمام عمرش را با های هوی کردن در میان درختان جنگلی سر کرده بود. به جایی که می خواستیم رسیدیم، انگار وسط جنگل را کمی از درختان خلوت کرده بودند برای ما! آفتاب بالای سرمان آمد و باران وداع گفت. آتش روشن کردی و من که تمام مسیر لرزیدنم را از تو پنهان کرده بودم گرم شدم. گفتم پسرمان گرسنه است و تو گفتی دخترمان صبر کند. جنگ زرگری این پنج ماهمان باز سر باز کرد. هر چند برای جفتمان فرقی نمی کرد به جنسیت کدام یک از ما دربیاید. ابرها مثل گله ای گوسفند در آسمان رم کرده بودند و سرعتی وصف نشدنی داشتند. من خیره به ابرها بودم که دیدم تو خیره بر زمین هستی! می دانستم که حرفی داری! از اول سفر حرفی پشت زبانت پنهان بود! خیره شدم به تو، آنقدر که به زبان آمدی: چیه چرا اینقدر نیگام می کنی؟! گفتم: می خوام پسرم شبیه تو بشه! خندیدی و گفتی: البته که گیلار شبیه من میشه! اولین بار بود که اسم انتخابی ات را به زبان میاوردی! ته دلم احسنت گفتم که اسم به این قشنگی انتخاب کرده ای، اما خوب اسم دختر بود و من دلم شیر پسری مثل تو می خواست. در همین خیالات بودم که گفتی: من باید برم! خندیدم و گفتم: کجا؟ منو وسط جنگل با پسرمون تنها می زاری؟ چهار زانو روبرویم نشستی و شروع کردی به شرح اوضاع انقلاب و جنگ و امام و کشور و.. من از سیاست هیچ چیز نمی دانستم جز چیزهایی که تو تا به آن روز به من گفته بودی! غیر از این چیز دیگری در ذهنم نبود که جنگ برای دیگران است و زندگی برای من و تو! اما حرف هایت داشت به جاهای باریک می کشید. داشتی از مسلمانی و دین و ایمان خودمان حرف میزدی. از وظیفه و تکلیف گفتی. با زبان بی زبانی و سرخ و سفید شدنت گفتی که می خواهم بروم جنگ! حس می کردم که بار شیشه ام ترک برداشت. هیچ چیز نگفتم. درست مثل وقتی که اولین بچه مان از دست رفت و من در سکوت جان می دادم. می دانستم وقتی می گویی می روم راهی نخواهی گذاشت برای چون و چراهای من! گفتم: برویم خانه، من سردم شده! من در ظل آفتاب می لرزیدم و تو آتش را خاموش می کردی! در مسیر برگشت سردترم می شد. دست انداختم تا شال را بیشتر به خودم بپیچانم اما شالی نبود. شال جا مانده بود. کاپشنت را به من پوشاندی و برگشتی تا شال را بیاوری و من بر کنده ی سوخته ی درختی منتظرت ماندم. صدای دارکوب به کرات می آمد و مشک اشک من سوراخ شده بود. وقتی برگشتی عرق از پیشانی ات می ریخت. تمام مسیر را دویده بودی تا من تنها نمانم. نمی فهمیدم چطور می خواستی من را یک عمر تنها بگذاری! شال را روی شانه ام انداختی و روی زانوهایت جلوی من نشستی. هنوز اشک هایم روی صورتم آرام آرام جاری بودند. دستم را گرفتی و روی قلبت فشار دادی، آنقدر تند می زد که انگار در کف دستم افتاده بود و جان میداد. گفتی: تو و گیلار اینجایید، برای ابد، اگر دلخور باشی دیگر نمی تپد!

****

گیلار شبیه تو شده! وقتی دلگیر می شوم دستم را روی قلبش می گذارد و می گوید: مامان قلبم واسه تو و بابا می تپه! شاید اگر می دانستم عاشقی تله ای است که در قلب دیگری گیر می افتی، هیچوقت عاشق نمی شدم. اما نه در بند چون تویی بودن نهایت کمال است. راستی هنوز حاضری زیر درختان بهشتی جلوی من زانو بزنی و بگویی که در قلبت می تپم؟




                             







پ.ن: عاشق در لحظه های عاشقی خود اسیر است، بی آنکه بداند اسارت پر از رنج و دردش همان عاشقی است.






+ گمان مبرید که این شماره ی تیترها رو به صعود برود :)







۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۳
احلام


تمام صبحم را در اتاق سعید زار زار گریه کردم. اصلا انتظار دیدن چنین چیزهایی در سیستمش را نداشتم. هر چند مدت ها بود که از عصبی بودنش می فهمیدم که روح و روانش درگیر چیزی است. به قدری با او صمیمی هستم که بفهمم دردی دارد، اما گاهی کشف حقایق هم به ضرر آدمی تمام می شود. خوب می فهمم درد جوانی چیست. سعی کردم خودم را کنترل کنم و باز هم نقش مادر صبور را ادامه بدهم. بالاخره چیزهایی هست که نمی شود به مادر گفت، شاید سعید حق دارد. ناهار را کباب تابه ای و پلو درست کردم، چیزی که سعید عاشقش است. نوید از مدرسه که آمد یکبند داشت از کلاس ورزششان و معلم جدیدش حرف می زد. نمی دانم این پر حرفی اش به که رفته است. تازه وسط حرف زدن هایش روی میز ناهار خوری خم شد روی صورت من و با دهن پر از غذا گفت: مامان گریه کردی؟ گفتم: آره! بشین روی صندلیت. همینطور که روی صندلی می نشست باز هم رفت سراغ گرمکن معلمشان و از جنس خوبش حرف زد. نوید برخلاف سعید همه چیز زندگی اش روی دایره است. سعید به خاطر کلاس های فوق العاده دیرتر می آید. غذایم را نگه داشته ام تا با سعید بخورم. سر میز زل می زنم به شانه های پهنش، به موهای مجعد خرمایی اش که با پدرش مو نمی زند. ته ریش نازک و کم پشتش که دارد روز به روز پرتر می شود. چقدر کری می خواند برای دوستانش به خاطر همین چند تار موی صورتش. سعید آنقدر خسته است که تند تند غذا را می چپاند توی شکمش تا برود و بخوابد. فقط همان اولش می پرسد چه خبر مامان؟ من هم می گویم هیچ خبر. نوید که همچنان خواب است. سعید هم می رود که بخوابد. ظرف ها را می چینم روی سینک و روی صندلی می نشینم و سمفونی زندگی ام نگاه می کنم. دچار یکنواختی نشده ام. اما دلتنگی عجیبی دارم.  بچه هایم بزرگ شده اند و من روز به روز به سمت پیری می روم. ظرف ها را آرام آرام می شورم. لباس ها را از تراس می آورم و روی تخت می گذارم. لباس هایم را می پوشم. سه برچسب بزرگ می نویسم یکی برای نوید: نوید به حرف سعید گوش می دی، من و بابا می ریم بیرون، شب دیروقت می آییم. یکی برای سعید: سعید من میرم با بابا بریم بیرون. نپرس کجا! غذا هست یخچال داغ کن با نوید بخور. نمازت یادت نره بخونی. برچسب سوم را می چسبانم درب اتاق خودم: زندگی اگر رو به جلو نباشد می گندد، رو به جلویی؟

می روم جلوی شرکت علی، زنگ میزنم و می گویم بیا بریم بیرون! تعجب می کند که جلوی در شرکت چه می کنم. آقای غفاری کمک می کند و علی را روی صندلی می گذارد و ویلچر را توی صندوق عقب. علی ابرو بالا می اندازد: خدا ختم به خیر کنه، منو دزدیدی داری کجا می بری؟  دوست داشتم بگویم که تمام این سال ها این او بوده که مرا دزدیده است. گفتم: مگر گروگان ها حق اظهار نظر دارند؟ تمام مسیر علی تلاش می کرد که بداند چه اتفاقی افتاده اما می گویم که چیزی نشده و داریم می رویم استخوانی سبک کنیم با همدیگر. یکبار هم نوید آن وسط ها زنگ می زند که مامان سعید رفته بیرون و تنها مانده است. علی می گوید که نوید به خودش رفته! اما سعید شده عین من بی کله. وقتی که دوزاری علی می افتد  کجا می رویم، سکوت می کند تا خود قطعه 29. مدتی است که هل دادن ویلچر برایم سخت شده اما ذوق خاصی دارد وقتی می بینم علی تا چشمش به قاب ها می افتد شانه هایش بالا و پایین می رود. سرمای پاییز چهارشنبه ای توی صورتمان می خورد و سکوت بینمان دارد تبدیل به اشک های فراق و دلتنگی می شود. علی را جلوی قبر سعید رها می کنم تا هر چه می خواهد درد و دل کند. لابلای قبرها بالا و پایین می روم و یاد گذشته ها می کنم. وقتی برمی گردم علی با چشم های سرخش زل زده به چشم های عسلی سعید. پایین پای علی و سعید روی زمین می نشینم. به علی زل می زنم و دست روی سنگ سرد مزار سعید می گذارم: علی بیا از آقا سعید بخواهیم سعید ما رو هم مثل خودش عاشق کنه...

ویلچر را که می رسانم وسط هال، چادرم را پرت می کنم روی کاناپه، نوید همانجا خوابش برده، لابد خیلی منتظر ما مانده. در اتاق سعید را میزنم اما صدایی نمی آید آرام در را باز می کنم. سعید پشت به من و رو به قبله مشغول نماز است...




                       





پ.ن: فی البداهه







۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۹
احلام

 


هاله ای از گرما توی دستانم تاب می خورد. مهر دارد کار خودش را می کند. یخ دستانم کاملا آب شده است. سخنران بالای منبر می رود و من بلند می شوم تا بروم. پله ها را سلانه سلانه پایین می آیم. از مسیر آدم ها خارج می شوم. دور میزنم و جلوی درب چهار می ایستم. پشت پرده متوقف می شوم. می خواهم کسی از داخل پرده را کنار بزند. زن عربی پرده را کنار می زند و من هم قاطی پرده کنار می روم. به پر کاه بودن خودم خنده ام می گیرد.  اذن دخول را از بَرَم اما از تابلوی معرق این درب خوشم می آید. انگار دستانی پر از التماس اذن، کلمات را کنده اند. باذن الله و اذن رسوله... لوستر سبز سرجایش نیست. کنجکاو می شوم که کجا برده اند. سر می چرخانم اما همه لوسترها از یکسان سازی حکایت می کنند. هنوز هیچی نشده دلم برای لوستر می سوزد. از من زودتر بی توفیق شده است. می ایستم در برابر بانو و از روی زیارت نامه سلام پشت سلام می دهم. چه می شود ضریح بشکافد و بانو بیاید کنارم و کمی گفت و گو کنیم. من مثل همیشه غر بزنم از تمام بود و نبود ها، هست و نیست ها! و بانو فقط سکوت کند. صدای بانو چه شکلی است؟ مثل تمام زنان عرب صحبت می کند؟ بانو که اهل مکان نیست. مکان نورد است. پس چرا آدمیان چسبیده اند به ضریح که مکان است؟ خیالات دارند دست به سرم می کنند. این جور موقع ها همه می گویند کار شیطان است. اما کار خودم است. مگر گناه است یکبار هم به این چیزها فکر کنیم؟ زیارت با معرفت که بلد نیستیم، نقدا این خیالات را از دست ندهیم. حساب می کنم وقت دارم به بخش معرفت زیارت هم برسم. اللهم انی اسئلک ان تختم لی بالسعاده ، فلا تسلب منی ما انا فیه... فلا تسلب منی ما انا فیه.. از من نگیر عقایدی که دارم؟ به کدام عقیده ام خوش باشم بانو؟ ... حقا که دلم می خواهد بانو همه ی زائرانش را رها کند و فقط و فقط با من گفتگو کند. می دانم که می تواند به همه به طور همزمان برسد. اما تصرف بانو برای لحظاتی آدم را حریص می کند. کش دار می شود زیارت درهم و برهم بی عقلی هایم. وقتی به صحن می آیم مداح دارد ته روضه را درمی آورد. از درب یک عقب عقب خارج می شوم که محکم به زن عربی می خورم. عفوا عفوا گفتنم بلند می شود. چهره اش نه از ناراحتی حکایت می کند و نه از رضایت. آخر سر دستی تکان می دهد که یعنی برو و دست از سرم بردار. از اینکه درب فیضیه به رویم باز است احساس خوشایندی دارم. انگار به منطقه ی ممنوعه ای وارد شده ام که آرزویش را داشتم. با پَر خادمان هیئت به اتاق شماره سه راهنمایی می شوم. موقعیت را بررسی می کنم تا جایی بنشینم که بچه ای نباشد. سخنران از عقل می گوید و عقل. فلسفه های خوبی به قواره ی مخاطب ساخته است. اما مخاطبانی عاقل، نه مخاطبی همچون من. کاغذی کنج کیفم پیدا کرده ام و البته شکلاتی که گرسنگی ام را رفع کند. خوشحالم که بچه ای نیست تا وسوسه شوم و شکلات را به او خیرات کنم. کاغذ پر از مثلث های تو در تو می شود، اما سخنران از منبر پایین نمی آید. خانم کناری بدجور توی نخ کاغذ من رفته است. با نگاهش از خودم خجالت می کشم. اما لبخند می زند و می گوید: حسابی عاشقی! می خواهم انکار کنم اما از زبانم در می رود: اییی کمی مجنونم! به عینه می بینم که چشمانش می درخشد. دست می گذارد روی دستم و می گوید: خوبه. اما انگار برق گرفته باشدش: وای چقدر یخه دستات. خنده ام می گیرد: آخه عاشقم. هر دومان می خندیم و او می رود تا لباس مخاطبان عاقل را بپوشد و من در مثلثات جنون خودم می نشینم. تمام مثلث ها را پر می کنم از حسین. حسین ها تکثیر می شوند و من جنونم از سلول هایم بیرون می ریزند. حداقل هر سلول یک یا دو تا کشته می دهد. سخنران منبر را واگذار می کند و میکروفون می رود توی دستان مداح: حسین آرام جانم... چراغ ها خاموش می شود. مثلث هایم را نمی بینم. اما حسین ها زیر انگشتانم برجسته اند. تزریق خوبی است. همیشه نام حسین برای ازدیاد جنونم جوابگو بوده... و جنون صحرا می طلبد.. صحرایی چون نینوا... و من چقدر نزدیکم به گرمای نینوا. به گرمای خیمه ای ....




                              






پ.ن: ما از حسین جز حسین نخواهیم.. آخر متن را خودتان با دل خودتان پیش ببرید


- چهارم محرم الحرام1436


+ یقین بدانید که بنده بی توفیقم که اینجا کمتر به روز می شود

دعا کنید حقیر را




۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۸
احلام




وقتی رسیدم به هتل نمی توانستم بنشینم.  کاناپه قرمز داشت التماسم می کرد که رویش ولو بشوم. زانوهایم شکسته بودند، شاید قبل از آمدن به هتل باید سری به رادیولوژی می زدم. نای نگه داشتن بدنم را نداشتند اما تمام این سه روز را نمی دانم چطور سر کرده بودند. نمی توانستم بخوابم و یک پایم را بندازم روی آن یکی پایم و پلکم را  از تمام این سه روز که لحظه لحظه اش مویی را روی سرم سفید کرده بود ببندم. آینه ی کنار در، چشمانی قرمز در درون چاله ای سیاه را به تصویر می کشیدند.  درست مثل کویر، گویی که خون به مویرگ هایش نرسیده باشد و ترک بردارد. دست به زانو شدم و خودم را به روشویی رساندم. شیر آب را باز کردم و سعی کردم بوی این سه روز را از دست و صورتم بشورم. اما رایحه ی گل های بنفش مایع هم کارساز نبود. دوباره مایع ریختم و به جان خطوط کف دستم افتادم. به زور توانستم دستش را از دستان کلفت مرد باز کنم. صدای ناله ی ریز زنانه اش بلند شد. نمی فهمیدم چه می گوید اما باید بیرون می کشیدمش. شیر آب را بستم و حوله را روی صورتم پهن کردم تا چشمانم چیزی نبیند و به خاطر نیاورد. دست هایش را قفل کرد به حوله ی احرام مرد، حالا می فهمیدم منظور از ناله ها چه بود. می خواستم سرش داد بزنم که هنوز خیلی ها هستند که جان دارند، الان وقت بیرون کشیدن شوهر مرده ی تو نیست. اما چهره ی درهمش و نگاه التماس گونه اش به جسم بی جان شوهرش لالم کرد. آمدن سرباز سعودی به موقع بود، چشم گرد کرد و گفت: انت طبیب!! یعنی تو طبیبی این زن روی کولت چه می کند. آنقدر از صبح دندان هایم روی هم قروچه رفته بود تا از عصبانیت خرخره اش را بجوم که تا الان کدام گوری بودید که من پزشک آمده ام و دارم آدم ها را از لابلای هم بیرون می کشم. حوله را آویزان کردم، اما افتاد روی زمین، خم شدم و توی دستانم لحظه ای نگاهش کردم، سفید بود با گل های نارنجی، انگار گلدوزی شده بود. محکم دور زانوی راستم پیچاندمش و روی کاناپه نشستم، نرم بود. بدنش خیلی نرم بود، اصلا احساس نکردم که روی آدمی افتادم. بلند شدم و بی اختیار گفتم عفوا! اما مرده بودو صدای من را نمی شنید، پوست سیاهش در زیر آفتاب به قرمزی می زد. مرد یکریز ناله میزد و من کاری ازم بر نمی آمد جز اینکه روی جنازه ی این و آن سر بخورم. می خواستم پشتم را به کاناپه برسانم تا خستگی روی سینه ام بنشیند و داور دست او را به عنوان پیروز میدان بالا ببرد. بالاخره با کمک یک سیاه پوست مرد را بیرون کشیدیم. بطری آب را تکیه دادم به لب هایش اما نمی خورد. چشم هایش را قفل کرده بود توی چشم هایم و پلکی نمی زد. ترسیدم که تمام کرده باشد، اما نبضش میزد. از ترس بود. کاری نمی توانستم جز اینکه توی سینه ام بفشارمش و بگویم چیزی نیست، تمام شد، تو زنده ای! کاناپه تا عمق چارچوبش مرا به آغوش کشید و من نتوانستم حتی آخم را زیر زبانم قایم کنم. چیزی به درخورد. بلند گفتم: تفضل. مهماندار با لبخند مصنوعی اش چرخ میز چایی را به داخل هل داد و شروع به چرب زبانی کرد. هیچ غمی توی صورتش نبود. چشمان سیاه و قلمبه اش  درست شبیه همان سرباز سعودی بود که سرش داد زدم و برانکارد خواستم. خواستم بگویم از جلوی چشمانم گمشو اما انگار خودش دوزاری اش افتاد و زود بیرون زد. حوله را از پایم باز کردم و دور دهانم گره زدم. تا می توانستم تمام این چند روز در منا بودن داد زدم.....

 

 

 


                      






 





پ.ن: این متن را هفته پیش تا نیمه نوشته بودم که شمس الشموس به جوار خود فرخواندند و این متن نیمه تمام ماند. نایب الزیاره تان بودم...







۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۳
احلام


 

سایت در آخرین روز حذف و اضافه به بازار سداسماعیل زِکی گفته است. سر هر سیستمی چندتا دانشجوی کلافه از تداخل کلاس‌هایشان، خیمه زده‌اند. مصطفی می‌خواهد دسته‌های لق صندلی چماقی بشود و توی سرش بخورد. با اینکه تمام شب را پهلو به پهلو شده تا امروز تکلیفش را با کلاس استاد کرمی مشخص کند، اما حالا که رسیده به سایت، آرنجش را روی دسته‌ی صندلی گذاشته و خیره مانیتور را نگاه می‌کند. لیست‌ کلاس‌ها را با موس بالا و پایین می‌کند و به جای کلاس استاد کرمی دو تا کلاس با لوکیشن‌های مختلف پیدا می‌کند. انتخاب یکی از کلاس‌ها مجبورش می‌کند از صبح تا شبش را فقط در کلاس‌ بگذراند، و انتخاب کلاس دیگر باعث می‌شود فقط به خاطر آن یک کلاس پا کج کند به سمت دانشگاه. باز هم عادت بازی کردن با ریشش به سرش می‌زند. توی کوله‌اش را می‌گردد تا تسبیحش را جای ریش به دست بگیرد اما پیدا نمی‌کند. دستش را می‌برد توی ریش‌هایش و مویی را بیرون می کشد و باز می‌رود توی نخ ماندن یا رفتن از کلاس استاد کرمی! دلیلش برای حذف کلاس قدرتی پنهانی دارد که نمی‌گذارد ماندن در کلاس را بپذیرد.

پایه‌های صندلی رضا از پشت قفل شده به صندلی‌اش و با هر تکان خوردن رضا، او هم تقی به کیبورد می‌خورد. رضا آنقدر بلند با بهرام صحبت می‌کند که انگار حذف و اضافه‌اش را با اطرافیان به شور گذاشته است. آستین‌های بلوز آبی با راه راه‌های زردش را بالا زده و گرم صحبت از کلاسی است که تاپ‌ترین دخترها تویش جمع شده‌اند. بهرام آمار دخترهای کلاس را به رضا گزارش می‌دهد و رضا حریص‌تر می‌شود تا هر جور شده از کلاس به این هلویی گازی بزند. وقتی به اسم سارا ارجمند می‌رسد برقی از مصطفی می‌گذرد و گوش‌هایش برای شنیدن تیز می‌شود. با مشخصاتی که بهرام و رضا با هم مبادله می‌کنند متوجه می‌شود که کلاس هلو همان کلاس‌ استاد کرمی است که عزم بر ترکش گرفته است. انگشت‌هایش دور تند می‌روند لابلای ریش‌هایش و از دیدن آبی که از لب و دهان رضا برای رسیدن به کلاس راه افتاده، هوس می‌کند تک تک‌شان را بکند. با آخ بلندی که رضا می‌گوید معلوم می‌شود که ظرفیت کلاس پر است و تمام نقشه‌های هیزی‌اش بهم خورده است.

رنگ تردید مصطفی پررنگ‌تر می‌شود. اگر کلاس را حذف کند جایی برای جولان رضا در آنجا باز می‌شود. ماندن خودش هم در کلاس افتادن در چاله‌ای عظیم‌تر است. خیز برمی‌دارد و پنجره‌ی بالای مانیتور را باز می‌کند، اما هوایی رد و بدل نمی‌شود. صندلی را جلوتر می‌کشد و با صاف کردن پشتش، موس را به حرکت درمی‌آورد. کلاس استاد کرمی حذف و لوکیشن کلاسی که از دیگر کلاس‌ها دور می‌افتد، انتخاب می‌شود. هنوز عرق دستی که روی موس گذاشته بود خشک نشده که صدای ذوق رضا شنیده می‌شود: ای ول یکی کلاس هلو رو وا داد! مصطفی لبخندی به لب می‌زند و دستش را روی شانه‌ی رضا می‌گذارد: من بودم. رضا که لبخندش مثل قاچ هندوانه‌ای باز شده، بسته می‌شود: عه چرا مصطفی؟ جمع و جور کردن کلمات برای گفتن دلیلش سخت است اما لب باز می‌کند: «دیروز یه بابایی بهم خبر داد که یکی از دخترای کلاس رفته تو نخ من و.. خودت میدونی که چی میگم! نمی‌خواستم جلوی چشمش باشم شاید نخ منو از زندگیش بیرون کشید» رضا کلمه‌ای نمی‌گوید. مصطفی کوله‌اش را روی دوشش می‌اندازد و تسبیحش را می‌بیند که روی صندلی افتاده است. تسبیح را دور مچ دستش تاب می‌دهد و فعلا خداحافظی به رضا می‌گوید. وقتی در سایت را باز می‌کند، هوای خنکی روی صورتش بوران می‌کند.







پ.ن: این داستانی سفارشی بود که برای موسسه ای نوشتم! با موضوعیت امر به معروف و نهی از منکر. فلذا باید بگویم جای نشر دادن ندارد. برخلاف مطالب دیگر این وبلاگ :)




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۰
احلام





                        



گفتم داداش محمد خیلی بدی، بابا با این پاش چجوری بره مشهد! خیلی دلش هوای حرم کرده، می دونی که دوست داره تو ببریش. همینطور که داشت جورابش را بالا می کشید گفت: آخه خواهر من یه چیزی میگیا، من فردا قراره برم، ان شالله برگشتم قول می دم همگی با هم میریم. بلند شد و جلوی آینه ایستاد،‌ دستی به موها کشید و راهی مسجد شد. هر تیری که میزدم به سنگ می خورد و عزمش برای رفتن ذره ای کمرنگ نمی شد. شب که همه خواب بودند دیدم که بابا رفته بالای سرش و زل زده به محمد. اولش ترسیدم که نکند اتفاقی افتاده. اما دیدم نه، بابای ساکت و آرام همیشگی فقط زل زده به محمدی که غرق خواب است. بابا از این رفتارها نداشت، شاید هم چون فردا عزم رفتن به سوریه را داشت فکری شده بود و می خواست محمد را بیشتر ببیند. فردا محمد از قرآن بوسه ای گرفت و حتی از آبی که برای ریختن در قدم های خداحافظی اش آماده کرده بودیم خورد و رفت. خوب می دیدم که مامان عمیق تر به هر جایی خیره می شود، تمام طعم های غذایش فرق کرده بود. بابا گاهی ازم می خواست ببرمش حرم بانو و من وقتی ویلچر را توی صحن می چرخاندم خوب می دیدم که اشک های دلتنگی اش را برای بانو آورده است. خیلی نگذشت که خبر محمد را آوردند. محمد لقب شهید مدافع حرم را گرفته بود و تک تک ما شده بودیم عضوی از خانواده ی شهید. مامان آرام و قرار نداشت و بابا تمام بی قراری اش را ریخته بود توی سکوت های طولانی مدتش. منتظر جسمی بودیم تا تمام فراق هایمان را روی کفنش خالی کنیم. خبری دیگر آوردند، محمد را اشتباهی برده بودند به مشهد. بابا بی تابی اش بیشتر شد. گفت باید من را هم ببرید مشهد می خواهم محمد را ببینم. و ما تا چشم باز کردیم همه در مشهد بودیم. آخرین بار بود که با محمد به زیارت امام رضا آمده می آمدیم. همه مان را کشانده بود مشهد و آخرین قولش را عملی می کرد. به قم برگشتیم و محمد روی دستان زائرها به دور حرم بانو طواف خورد و سلام برادری را به خواهرش رساند. محمد شهیدی بود که جسم غرق خون از دفاع حرم را به حرم آفتاب و خواهرش رسانده بود....




پ.ن: روایت بالا داستان است اما این واقعه رخ داده است. شهید محمد ابراهیمی از شهدای مدافع حرم است که پیکرشان اشتباهی به مشهد فرستاده می شود و بعد از متوجه شدن به محل زندگی اش یعنی قم برگردانده می شود.

 




+ سیاهه ای از من که در وبلاگ احتلال بالا رفت.



۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۰
احلام


قطرات آب از لابلای انگشتانم در می روند اما من هورتشان میکشم و حس میکنم ریه هایم پر از آب می شوند. پسربچه با تعجب به من که خم شده ام روی شیر سقاخانه نگاه میکتد و با دهانی باز لیوان یکبار مصرفی از جایش بیرون میکشد. امیدوارم من الگویی برای آداب زیارتش نباشم. به جنازه ای که توی صحن آورده اند نگاه می کنم اطرافیانش به تعداد انگشتان دست اند. حرکاتشان سریع است جای مرده بودم بهم برمیخورد. تا اذان بگویند باید خودم را توی صحن ها بین زائرها جا بدهم. از پیرمردها یاد بگیرم یا از بچه ها نمی دانم. پیرمردها آرام راه می روند، هر دری را بوسه باران می کنند. وسط صحن می ایستند و دست به آسمان می گیرند و بلند بلند دعا می کنند. بچه ها هم از این فرش به آن فرش می دوند، مهرها را هفت سنگ گونه می چینند و جمعشان جمع است. از جوان ها سر درنمیارم نگاه به نگاه فرق می کنند. توی صحن انقلاب روی مرکزی ترین فرش می نشینم. آفتاب گنبد را دور می زند  و نوک گنبد می ایستد. اذان های نیم ساعت قبل از افق خانه نشان می دهد که آفتاب همیشه از اینجا می تابد. می خواهم قبل از اذان چیزی طلب کنم. چشم هایم را روی صحن و گنبد می بندم. تصور اینکه در محضر آفتاب نوری طلب کنم تمسخرآمیز است. نفس میکشم و ریه هایم پر از نور می شوم. در محضر آفتاب نشسته ام.









پ.ن: این مطلب باید دیروز که به اصطلاح زادروزمان بود روی پرده می رفت، اما اینترنت با ما همپا نشد. اما خوب همین حالا فهمیدم امروز روز زیارتی حضرت شمس الشموس است. حکمتی بود...


+نبود عکس از قصور من است.


+همه چیز تویی تو...







۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۵۸
احلام



آخرین آش نذری رسید به سیاه ترین آدم روی زمین، کشکش کم بود، نمک زدم.










پ.ن:داستان مینیمال بود.

همینی که هست :)






+ داستان دوست دارید؟





۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۸
احلام


توی اتوبوس نشسته ام و کارت مترو را از این ضلع به ضلع دیگر بین انگشتانم پاس می دهم. ساعت را نگاه می کنم، حساب می کنم که چند دقیقه می توانم در حرم نفس بکشم. شاید حدود ده دقیقه و شاید کمتر. چند دختر سوار می شوند و اتوبوس راه می افتد. دخترها یکبند حرف می زنند. از هر دری و پنجره ای. از آرایش صورتشان گرفته تا خواستگارهایشان و حتی از زید و عمر واتس آپ هایشان. حوصله ام خط خطی می شود. باید تا حرم خودم را سرگرم کنم. یاد چند سال پیش خودم می افتم. همان روزها که با مریم راهی حرم بانو می شدیم. یاد اتوبوس هایی که رویش نوشته بود حرم، اصلا روی تمام اتوبوس های قم مقصدی به نام حرم حک شده است. دغدغه های من و مریم چقدر فرق داشت. یاد تقسیم دو گوشی هندزفری با مریم می افتم. هنوز هم نمی دانم چرا مریم گوشی اش را دست من می داد و من انتخابگر آهنگ و مداحی بودم. چقدر حاج محمود توی گوشمان می خواند: حسین عشق منی! اتوبوس نگه می دارد و من از شر حرف های دخترها راحت می شوم. سرعت می گیرم و پیچ بازار را می گذرانم و میرسم به حرم. توی صحن پسر جوانی چهارزانو گوشه ای نشسته و دارد ظرف در داری را باز می کند و من می بینم که قورمه سبزی است و به سرعت رد می شوم. وارد حرم عبدالعظیم میشوم. گوشه ای می ایستم. دو دختر عرب زبان به شیوایی وصف نشده ای جلوی من زیارتنامه می خوانند. و من قیاس مع الفارقی بین این دو و آن دخترها می کنم.  ده دقیقه ام را نفس می کشم و سر به پایین می اندازم و بیرون میروم. قورمه سبزی پسر هنوز تمام نشده، به آرامشش حسودی ام می شود. تندتر پا میگیرم. به هیئت که میرسم هنوز استاد شروع نکرده است.



                                
                   






پ.ن: حس هایی در این عالم موجود است که در زمان خاصی به انسان می دهند، حواسمان هست توری پهن کنیم برای جمع کردن این حس ها؟




+ عکس خود انداخته :)


 
۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۴
احلام