خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها


1

مشتی از خاک کم بود. باید تمام خاک آنجا را یکجور توی مشتم با خودم میاوردم. چراغ های جلوی اتوبوس تنها شکننده ی آن تاریکی بود. بچه ها خسته از امروز یا خواب بودند یا در انتظار خواب. خانم مشهدی بهم گفت که نایلون دارد ولی رویم نشد نایلونش را بگیرم و گفتم دلم می خواهد فعلا توی مشتم باشد. خنکای خاک داشت شروع می شد و نم زمین انگار به اتوبوس هم سرایت می کرد. پاهایم را به صندلی جلویی تکیه دادم و حسابی توی صندلی ام آب رفتم. بو کشیدن تنها سهمی بود که می توانستم در حق آن یک مشت خاک ادا کنم. به قول راوی این خاک ها بارها و بارها زیر و رو شده. تازه ای یکی از بچه ها نمی دانم به مسخره بود یا جدی می گفت: این خاک ها که برای آن زمان نیست، کلی خاک اینجا جابجا شده است. اما خاک همان موقع ها بود. حس شامه ی من دروغ نمی گفت. وقتی توی معراج روی استخوان های دایی دست کشیدم دقیقا همین بو را می داد. مامان می گفت دایی بوی خودش را می دهد ولی من مطمئنم بوی خاک اینجا را می داد. با انگشتم خاک را زیر و رو می کنم. حس می کنم باید چیزی نمناک مثل قطره های خون پیدا کنم. خاک شره می کند روی چادرم و چیز نمداری یافت نمی شود. دوباره توی مشتم جمعشان می کنم و مست بویش می شوم. با تصور اینکه شاید پوتین شهیدی روی این خاک رفته باشد یا اینکه تن بی جانش روی همین خاک افتاده باشد. یا رزمنده ای روی همین خاک از خستگی به خواب رفته باشد، برایم قداست بیشتری پیدا می کند. مشتم را روی سینه ام فشار می دهم. پلک هایم سنگین می شود...





2

جنوب و این باران؟ بعید بود. اصلا به قیافه ی منطقه نمی خورد که باران بیاید. حسن مشتی از زیرپتوی سنگر پیدا کرده بود و می خواست تیمم کند. خیز برداشتم سمتش: ها اومدی و یاد نگرفتی، پدر صلواتی داره بارون میاد بعد تو داری تیمم می کنی؟ ابروهایش تا وسط پیشانی آمد و گفت: مگه میشه برای وضو؟ گفتم چرا نمیشه، برو لیوانت رو بگیر زیر بارون بیار وضو بگیریم. پتو را بالا داد تا خاک را برگرداند اما یک تکه نایلون از کیسه اش بیرون کشید و خاک را داخلش ریخت. نفهمیدم چرا. این حسن یک چیزهایش میشد. دوتا لیوان را زیر باران گرفت و یکی اش را داد به من و با دیگری خودش وضو گرفت. بعد از نماز، من قمقمه هایمان را هم پر کردم. اعتباری نبود توی این برهوت تا چند روز بدون آب خوردن بمانیم.

وقتی حسن را پیدا کردم جای سالمی در بدنش نبود. همه ی ترکش ها همه جایش را سوراخ کرده بودند. حتی کوله اش هم در امان نمانده بود. خاک از کوله اش سرازیر بود. و من یادم آمد این همان خاک سنگر است. دیر شده بود. باید همانجا رهایش می کردم و می رفتم. دلم می خواست آن یک مشت خاک تیمم را جمع کنم و ببرم. اما دیگر با خاک شلمچه در هم شده بود.













پ.ن: گاهی عجیب دلم هوای جنوب را می کند. عجیب...




* تمام ذرات جهان گواهی خواهند داد ما چه کرده ایم و چه نکرده ایم.. نکرده ایم.. نکرده ایم...




۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۰:۰۸
احلام


رفته بودم تجدید وضو آمده بود برای تجدید آرایش!








پ.ن: وقتی یه چهره ی بی آرایش می بینم دلم می خواد تا ابد نگاهش کنم...





۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۵
احلام


1.

می گویم آن سال که من در این مسجد معتکف بودم تو کجا بودی؟ می خندد و می گوید حدودا چه سالی؟ می گویم سال 90 به گمانم. می گوید از جلو مسجد رد شدم ولی نگذاشتند بیایم داخل تو را ببینم، گفتند زنانه است. جفتمان می خندیم و از هم جدا می شویم. جلوی بخش زنانه یک مشت کفش درهم ریخته است، نمی دانم رکعت چندم است ولی بیخیال رسیدن به نماز، کفش ها را جفت می کنم. وقتی دنبال لنگه ی کفش کرمی پاشنه طبی می گردم یک دختر که تا کمر من هم نمی شود از داخل مسجد می آید بیرون. کفش های آبی اش را جلوی من می گیرد و می گوید: خاله برای منم درستش کن. :) خنده ام می گیرد. می گویم صبر کن بزار یه جای قشنگ براش پیدا کنم. می دود داخل مسجد. وارد مسجد که می شوم کفش هایم از کفش های آّبی او خیلی دور است. خیلی دور.




2.

طاقتم به چند ایستگاه نمی کشد. هُرم گرما کشنده است. یک ایستگاهی که تا به حال هیچوقت در آن پیاده نشده ام را انتخاب می کنم و از قطار خفه کننده خارج میشوم. پر از صندلی است. یکی را انتخاب می کنم می نشیم و با رفتن قطار از ایستگاه در بادش نفس می کشم. به دقیقه نکشیده که پسر بچه ای یکراست میاید و کنارم می نشیند. خیال می کنم فال فروش است باز هم قرار است مثل کنه به من بچسبد. پس اصلا نگاهش نمی کنم. زیر چشمی می بینم که دارد با یک هزارتومنی از آن طرح جدید هایش ور می رود. یکهو نطقش باز می شود: خاله این چند تومنی؟ من: هزار تومنی! خاله از کجا فهمیدی؟ از اینا داری؟ من: نه ندارم ولی دیدم. هه خانم ها تو قطار فکر می کردن ده هزار تومنیه! خاله اینجا چی نوشته؟ من: ده هزار ریال! اینجا؟ من: central bank of the islamic republic of iran یعنی چی خاله؟ من: یعنی بانک مرکزی جمهوری اسلامی ایران! تمام جزئیات پول را می برسد حتی شعر حافظ را؛ هرگز دلش نمیرد آنکه... بعد شروع می کند به این سوال که اگر یک صفر برود روی این چند تومنی می شد این پول! وقتی رقم ها بالا می رود و به میلیارد می رسد ذوق اش بیشتر می شود که وااای اگه می شد چقدر باحال بود. بعد یکهو می گوید اگه خدا یک میلیون به من میداد دیگه هیچی نمی خواستم. می گویم: هیچی هیچی؟ می گوید نه هیچی! می گویم  بیشتر بخواه! خدا می دهد. سرش را می اندازد پایین و می گوید: نه خدا نمیده!

می گوید که پنج تا از واکس هایش را گم کرده. حساب می کرد که ده هزار تومن ضرر کرده. بلند می شود و میرود بی اینکه نسبت ساختگی خاله ای که به من داده او را ملزم به یک خداحافظی ساده بکند.

قطار وارد ایستگاه می شود. من از او دور می شوم. خیلی دور.










پ.ن: سیرو فی الارض را گفتی تا ببینیم و ببینیم و بعدش دور بشویم. خیلی دور...









۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۲۰:۰۱
احلام



معجزه درست وقتی رخ می دهد که اصلا حواست نیست. قلبت با تکان های کوچک شروع می شود و یکباره می بینی خیلی نرم همه ی وجودت فروریخته و  آن نور، آن نوری که همیشه منتظرش هستی از وجود ویران خودت برخواسته. آدمی حواسش نیست چون غرق است. غرق همان دنیایی که دور و برش کشیده. اصلا یادش نبوده که روزی و روزگاری منتظر نوری بوده. منتظر معجزه ای..
نابینایی روح شاید اینطور باشد که آدمی به کوری عادت می کند. طلب نور نمی کند چون تاریکی نمور برای جانش شیرین تر است. چون رنجی برای دیدن نمی کشد. یعنی رنجی از دیده هایش نمی بیند. آخر می دانید که دیدن رنج دارد!
می دانید چرا بالاخره یک روزی و یک جایی معجزه رخ می دهد؟ به گمان من کسی خارج از این کره ی خاکی هست که می بیند ما به اندازه ی دملی چرکین باد کرده ایم دیگر وقت سر باز کردنمان است. با خود می گوید دیگر بس است این همه تاریکی! بگذار فرصتی دوباره به او بدهم. بگذار نور را ببیند. شاید مثل خیلی های دیگر نشود که دوباره به تاریکی می خزند. شاید گرمای نور را فهمید و خواست برای همیشه در نور زندگی کند.
آهای آن یکی که بیرون از این کره ی خاکی هستی، ممنونم از این فرصت های دوباره ات! ممنون








+ یخرجهم من الظلمات الی النور...





پ.ن: حیف است عاشورا برای آدمی زلزله نباشد. حیف است حججی بیاید و ما ندانیم اقدام به جای زمانه ی ما چیست!
حیف است این همه خواب خرگوشی! اصلا ما زیادی حیفیم!





۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۶ ، ۱۲:۲۹
احلام





جایی نوشته بود:

یه یادی هم بکنیم از عزیزانی که طبق برنامه تابستونشون تا الان باید سه تا نرم افزار، دو تا زبان و بیست و پنج تا کتاب  رو تموم میکردن. خصوصا اون کتابایی که از نمایشگاه به نیت خوندن خریده شدن :)


 





پ.ن مهمتر از متن: هیچی، دیدم مطلب مهمی است برای سوختن گفتم به اشتراک بزارم :))) خوش باشید



۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۴
احلام








برادر چرا این صحرای بلا تمامی ندارد؟
چرا عاشورا اینقدر طولانی شده؟
دلم میخواهد ته این صحرا را ببینم، دلم می خواهد این ابدان بی سر تمام شوند! یعنی می شود برادر؟

تمام می شود خواهرم
روزی خواهد رسید که تو دیگر عزادار هیچ عزیزی نخواهی بود
روزی خواهد رسید که این دشت بلا پر خواهد شد از بوی منجی!
راستی خواهرم
امروز هم باید با هم به دیدار کسی برویم
کسی امروز در این صحرا سر خواهد داد
یک دلداده ی دیگر
دلم می خواهد اولین نفر در آنجا حاضر باشم
تو نیز با من باش ای قوت قلب برادر...






پ.ن: سر داد، سرها داده اند، سرها خواهند داد..  سر چه پیشکشی خوبی است برای قدم های ارباب..




+ به ارباب بگو ما تنبل ها هنوز سرمان در آخور منیت مان است و نمی توانیم سرمان را بالا بگیریم و تو را ببینیم. والسلام




۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۱
احلام




بالاخره بعد از آنقدر چرخاندن کتاب مرغ مقلد در یمین و یسار خود :) تمامش کردیم.

البته مایل نبودم به خواندنش چون هنوز کتاب کشتن مرغ مقلد هارپرلی را که چند سالی است به خودم وعده داده ام را نخوانده ام. و می ترسیدم خط و ربطشان با هم آنقدر زیاد باشد که متوجه قضایای داستان نشوم. (کم و بیش همین اتفاق هم افتاد)

مرغ مقلد پر از حس های عمیقی است که ما آدم ها درکش می کنیم ولی در خیلی از مواقع از بیان آن عاجزیم. حس هایی مثل غم مثل نفرت و حتی شادی و..

حس ها را از زبان کودکی اوتیسمی می شنویم و غبطه می خوریم که کاش ما هم رها بودیم از تمام بند و اسارت هایی که برای احساسات آنی مان بسته ایم.

از نویسنده آمریکایی اش تشکر می کنم که آمریکایی وار کتاب را نوشته :)

به نوجوانان که نه بلکه به بزرگسالان می گویم بخوانیدش.









پ.ن: کتاب خوانی را پیوسته داشته باشید ولو روزی یک صفحه. نگذارید روزمرگی شما را با خود ببرد






خارج از این پست: شهید محسن حججی و اسارتش و شهادتش و.. خیلی دردناک بود. می ترسم از این دنیایی که من را با خود می برد و چنین انسان هایی خود را از  بیرون می اندازند. برای روح خودمان صلواتی بفرستیم بلکه زنده شویم

فردا شب پرده شب این شهید خواهد بود ان شالله








۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۸
احلام



امام رضا سلام کردم. به مامان بزرگ بگو مومنم.



#ریاکاری مادربزرگ نوه ای





+زهرا تو مومن ترینی :)





پ.ن: نفیشه مرشد زاده را خیلی هایمان با فاطمه شهیدی بودنش می شناسیم. ولی به صراحت می توانم بگویم قلمش برای من روان ترین و زیباترین قلم زنانه ی دنیاست.

اولین بار که وارد پیج اینستاگرامش شدم و عکس های زهرا را دیدم به فاطمه گفتم حالا راز دلنشینی قلمش را می فهمم. مادر یک سندرم دان بودن آن هم با این عشق و علاقه کم نیست برای بیرون زدن تمام احساسات یک زن. اما زهرا تنها عامل نیست. طرف دیگر قضیه مادری کردن مرشدزاده برای مادر پیرش است. مادر بودن برای مادر، خود چیزی ورای عشق است.

آدرس: morshedzade




_ دیروز که این پست خانم  مرشدزاده را دیدم گفتم برای شما هم بگذارم شاید خوشتان بیاید و دلتان مثل من قنج برود برای یک سلام به شمس الشموس. حالا که دارم کتاب مرغ مقلد را می خوانم. دل به دل زهرای مرشدزاده دادن بیشتر می چسبد


عیدتونم مبارک :)

من یه کاکتوس گرد و قلمبه که به سختی میشه بوسش کرد، عیدی گرفتم :) شما رو نمی دونم (تصویر در ادامه)






۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۳
احلام


دلم برای دنیای بدون اینترنت و هر گونه تکنولوژی تنگ شده
همان روزها که وقتمان آنقدر زیاد بود که می توانستیم سر ته دیگ غذا با خواهر و برادرمان دعوا بکنیم
همان روزها که مادرمان را بیشتر می دیدیم
همان روزها که بود و نبودمان در خانه فرق داشت
همان روزها که خیلی نمی دانستیم و پشتمان گرم به گوگل نبود
همان روزها که کتاب می خواندیم
همان روزها که بزرگترین گناه درس نخواندنمان محو تلویزیون شدن بود، که چه بسا مادرها روی تلویزیون را ایام امتحان ها می کشیدند
همان روزها که وقتی نماز می خواندیم، هر چند خیلی حواس جمع هم نبودیم ولی دلمان با دلینگ دلینگ گوشی هم لرزان نبود!
همان روزها که......
راستی چقدر دلم تنگ است برای روزهایی که احساس ها رنگی طبیعی داشتند، چه خشم باشد، چه مهربانی!
همه چیز برای آسایش ما آدم ها اختراع شد، اما تنها چیزی که در چهره ی مردم کوچه و خیابان نمی بینم آسایش است!








پ.ن: خدا انگار می خواهد به آدمیزاد بگوید: می بینی خودت داری خودت را نابود می کنی؟ بدون اینکه من ذره ای عذابت بدهم





پیشنهاد نوشت: خوب میشد اگر هر خوانواده حداقل یک روز در هفته را تمام اسباب تکنولوژی اش را خاموش می کرد و می گذاشت دنیا آن روی دیگرش را هم بهمان نشان دهد. روز دنیا با طعم واقعی خود! :)







۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۴
احلام




آن مرد نه در باران آمد و نه با اسب و نه با بنز و نه هیچ چیز دیگری!

قصه برای من طور دیگری رقم خورد. آن مرد آمد در حالی اقاقیا گل های سفیدش را زرد کرده بود و حیاط جای سوزن انداختن نبود.

من چادر خود جمع می کردم که اغشته به گل نشود و او پا روی گل ها می گذاشت تا وارد خانه شود...






+ معتقدیم که صحنه ی جهاد برای هر دوی ما بزرگتر شده است. برایمان دعا کنید که خوشبختی ما در گرو انقلابی بودن ماست!




مهریه حضرت احلام: 14 سکه و 313 جلد کتاب و یک سفر کربلا :)




عکس نوشت: عکس که حدیث کسا خوانی ماست قبل از امضای دفاتر عقد :)

تیتر نوشت :از آنجایی که فامیلی شریف هم سر، خوشبخت می باشد. ما نیز قاعدتا می شویم احلام خوشبخت :)))





۲۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۶ ، ۲۰:۱۴
احلام