خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها




همایون : علی!

علی: هوم..

همایون: چرا هیچوقت به من چیزی نمی گی؟ مثلا نمی گی نماز بخون! اینو بخور! اونو نخور! یا چمیدونم یه چیزایی مثل این!

علی: دین برای آدمای عاقله، تو که عقل نداری! حتما یه روزی خودت عقلت میرسه

همایون: آدم خشکی هستی! نچسبی! اینقدر که به چیزایی که من فکر نمی کنم، فکر می کنی! به این جزئیات فکر نمی کنی

علی: اعتراف می کنم که خیلی آدم اجتماعی ای نیستم، راس می گی!

همایون: آدم نیستی. شفقت نداری. بمیری بهتره!

علی: بهش فکر میکنم

همایون: من که می دونم الان داری به چی فکر می کنی، به مرگ بشریت به عشق جهانی، به این کلیات فکر می کنی، ول کن بابا!








پ.ن: دیالوگی از فیلم وزنه های بی وزن. از فیلم های دوست داشتنی من :) شاید بعضی ها خوششون نیاد از مدل این فیلم ولی من دوسش دارم. عارف می گه تو شبیه علی هستی، خالی میبنده مگه نه؟؟





+یه مدت طویلی هست که اصلا اینستاگرام ندارم. جالبه اینستا هر روز برام ایمیل می فرسته بیا جان من یه سری بهم بزن! :) به قول امروزیا فازش چیه؟؟






۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۳۸
احلام



به قول علی: عشق قدرته و عاشق قدرتمند









پ.ن: من نمی خوام در خیبر رو از جا بکنم ولی دیگه جون ندارم ای حضرت باریتعالی..




بعدا نوشت: علی آقای فیلم وزنه های بی وزن، از قدرت عشق حضرت امیر حرف میزنه که با زور بازو در خیبر رو از جا نکند بلکه با قدت ربانی این کار رو کرد.....








۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۰۴
احلام




 




یخچال را باز می کنم. سه تا آب پرتقال و دو قالب کره ی کج و معوج برای صبحانه پیدا می کنم. دکمه چای ساز را می زنم. ملحفه تخت را مرتب میکنم. در میزند. سه تا نان را لای روزنامه پیچیده است. خوشحالم که چیزی برای خواندن پیدا می کنم. می گوید که اول صبحی خنک است همین حالا برویم بهتر است. کره ها و آبمیوه ها شکم سیر کن نیست ولی چاره ای نیست باید امروز یخچال را خالی کنیم. سریع آماده می شوم. مانتوی نخی با گل های بته جقی ام را می پوشم. روسری کرمم را سر می کنم. پشت پنجره می روم و باز منظره ی این چند روزه را نگاه می کنم. پرچم روی گنبد به خواب رفته است. دیگر از فردا پشت هیچ پنجره ای نخواهم بود که چنین منظره ای داشته باشد. می رویم تا آخرین سهم حرممان را بنوشیم...









پ.ن: سیستان و بلوچستان پایتخت نیست، خانه های گلی و چپرهایش هم مثل پلاسکو نیست، به خاطر همین ویرانی شان سر و صدایی نمی کند...




+ دیگر شراب کهنه به ما کارساز نیست

  در طرز بی قراری خود تازه ایم ما...





۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۴۹
احلام






بعضی فکرها مثل خوره میافتند به جان آدم. مثل امروز صبح. وقتی نان را با دقت پنیرمالی می کردم، به سرم زد چرا یک انتشاراتی نزم؟!









پ.ن: اصلا نمی دانم در ایران چقدر یک کتابفروش یا یک انتشاراتی و هر نوع دم و دستگاهی مرتبط با کتاب موفق است. فقط می دانم به خودم ظلم می کنم اگر کاری برای کتاب نکنم.




حضرت رهبر (قلبی فداه): من هر زمانی که به یاد کتاب و وضع کتاب در جامعه خودمان می افتم، قلبا غمگین و متاسف می شوم.







خارج از پست: یک کلاس مکالمه عربی هست که اگر نگویم فوق العاده است بی انصافی کرده ام. مکانش در خ وصال شیرازی. کسی طالب است بگوید تا اطلاعات دقیق تر بدهم. (من بودم اصلا از دست نمی دادم)





۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۰۵
احلام





لحظه ای برای خودم استراحت قائل نیستم. فکر می کنم هر چه چشم هایم گود بیافتد بیشتر انسان تر می شوم. انگار باید رنج داخل چشم هایم وول بخورد تا بدانم آدم بزرگی شده ام و البلا للولا خط مشی ام. می گریزم و می گریزم از چیزی به نام دلتنگی، خواستن و هوس چیزهای ریز و درشت. جنگ مرا رها نمی کند و من او را! اما حالا، امشب، در این لحظه یک چیز رهایم نمی کند، اسمش هوس است، خیال است، حال زودگذر است، اصلا هر چه که می خواهد باشد ولی در اکنون من نفوذ کرده است. دلم سنگ سرد صحن را می خواهد. که سردی اش شیره ی گرم وجودم را بگیرد. که یخ بزنم تمام شب را. شاید گاه سحر بیاید خورشید. و اگر نیاید، می میمیرم. می میرم از یخ زدگی، روی همان سنگ سرد صحن متعلق به خودش...











پ.ن: آخرین ملاقات با خورشید موجی ام کرده است... عفوا





۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۳
احلام






بالاخره اومد دختر بارون

 گیسو سیاه

اهدایی امام رضا :)







پ.ن: 9 ماه موجود زنده ای رو در درونت یدک می کشی. وجودش به تو بنده و قلب تو به اون بند. وقتی چشاتو می بندی خوشحالی که هست و تو تنها نیستی. دلت 9 ماه تموم بال بال می زنه که روی ماهشو ببینی..

9 ماه تموم میشه و خدا بهت یه ریزه میزه میده :))






+ حنانه زینب قرار بود دو قلو بشه و بین من و مادرش تقسیم بشه، ولی خوب تقدیر الهی یه قلش کرد، حالا نمی دونم چجوری تقسیمش کنیم :))




*دوستانی داریم بهتر از آب روان....







۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۶
احلام



هنوز معتقدم معلمان ابتدایی باید دکتری داشته باشند

















پ.ن: اینکه بیاییم و بگوییم که هر چه پدر و مادر باشند بچه هم همان می شود شاید درست باشد اما در این صورت نقش تربیت را صفر می کنیم.








دستور:
اگر در مدرسه کودکانتان استعداد یابی نمی شوند خودتان دست به کار شوید! نیافتن استعداد ها مثل این است که به گل قشنگتان اگر شمعدانی است اندازه کاکتوس آب بدهند!







+ کار برای کودکان عمیق ترین فکرها را می خواهد :)





۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۰۲
احلام



ساعت 8:15  صبح

شانه ام را تکان میدهد. با چشمان نیمه باز می بینم که لباس هایش را پوشیده و آماده رفتن است. می گوید آماده باش زده اند. بیدارم کرده تا شربت پوریا را سر وقت بدهم. می خواهم بگویم تازه از شیفت شب آمده، اما سریع تر از انچه فکرش را بکنم، رفته است.


ساعت 9 صبح

 پوریا انگشتش را داخل مربا می کند و من اصلا جلودارش نیستم. تلویزیون را روشن می کنم تا شاید حواسش پرت شود. یکهو می بینم که پوریا تمام دستش را داخل مربا کرده و چیزی از مربا داخل پیاله نمانده! اخبار از آتش سوزی می گوید. حواسم را به تلویزیون می دهم. ساختمان پلاسکو تهران آتش گرفته است. تصاویر را که می بینم بدنم سرد می شود. معنی آماده باش حبیب را فهمیدم. پوریا دست های مربایی اش را جلوی صورتم می گیرد و می خندد


ساعت 9:50 صبح

چهارمین بار است که با حبیب تماس گرفته ام اما جواب نمی دهد. زیر نویس شبکه شش از چند جمله بیشتر خارج نمی شود. پلاسکو می سوزد و دل من هم همراه با او می سوزد که آیا حبیب آنجا هست یا نه!؟ پوریا با خانه سازی هایش سرگرم است. بالاخره خودش تماس می گیرد. در پلاسکو است و اوضاع خیلی خوب نیست! می گوید که نگران نباش و گوشی را قطع می کند. پیش خانه سازی های پوریا می نشینم. هر وقت می گوید نگران نباش بیشتر نگران می شوم. پوریا امان نمی دهد، هر چیزی می سازد همان لحظه هم خراب می کند. به دل خودم فکر می کنم که با هر ماموریت حبیب  همینقدر سریع تخریب می شود.


ساعت 10:13 صبح

 مامان تماس می گیرد.  سریع می پرسد حبیب که پلاسکو نیست؟ می گویم که رفته است. جفتمان ساکت می شویم. می خواهم بگویم که دل توی دلم نیست، اما تمام این سال ها به خاطر شغل حبیب غر نزده ام. مامان می گوید خیر است و نگران نباشم. باز هم کلمه نگران نباش زمینم می زند.


ساعت 10:28 صبح

لباسم را می پوشم. پوریا را توی بغلم می گیرم و می روم دم آپارتمان نسرین خانم. از دیدن پوریا خیلی خوشحال می شود. می گوید اشکالی ندارد، او هم با وجود پوریا از تنهایی درمی آید.



ساعت 11: 11 صبح

انتخاب مسیر سخت است. هر چه جمهوری را به سمت پلاسکو می روم، جمعیت بیشتر می شود . بالاخره دود های پلاسکو را می بینم. یک نفر پایش را می گذارد روی چادرم و سکندری می روم. زنی محکم دستم را می گیرد تا زمین نخورم. می گوید: چه خبرته خانم، مگه چه خبره اون جلو؟ نمی توانم بگویم تمام پایه های دلم به خبرهای آن جلو مربوط است.


ساعت 11:30 صبح

خیلی دور ایستاده ام. اما می بینم که پلاسکو از هر چهارطرفش دود بیرون می زند. هر کس حرفی می زند، اما نمی شنوم، یا نمی خواهم که بشنوم. ناگهان صدای شکستن و انفجار می آید. پلاسکو در هاله ای از دود گم می شود. عده ای از جمعیت فریاد می زنند که وای ریخت!


ساعت 11:35 صبح

من هم با پلاسکو فرو می ریزم. جسمم روی دلم آوار می شود. ناله های دلم را می شنوم اما نمی توانم کاری بکنم. حالا انتظار عمیق تر در جانم رسوخ می کند. سرد است خیلی سرد است این انتظار!










پ.ن: دیروز دل های زیادی زیر آوار پلاسکو سوخت و جاماند! اما یادمان نرود که در آنسوی تهران و ایران ما، انسان هایی هستند که هر روز بی صدا تمام خانه و  وجودشان فرو می ریزد و صدای ناله ی مظلومیت شان را کسی نمی شنود.






۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۱۳
احلام





حسین

به خیمه های سوخته ات

گرفتاران در آتش پلاسکو را نجات ده...










پ.ن:

خوشابحال آنان که از آتش به بهشتی خوش آب و هوا پر کشیدند...




۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۳
احلام



حمد و سپاس خدای را که امتحانات به آخر رسید و یک نفس عمیق از نهادمان برخاست. اینکه چقدر در این امتحانات بر ما افزوده شد خدا می داند. ولی خوب، بد نبود. لااقل خیال های فرار انگیز از درس بسیار مثمر ثمر واقع شد. اساتید هم که حتی همت نکردند یک امتحان را تصحیح کرده تا ما بدانیم چه گل های خوش رنگی کاشته ایم.   بعد از اینکه آخرین امتحان را دادیم با چشمانی کاملا نیمه بسته(می گن شب امتحان باید دانشجو بیدار باشد) اما دلی خوش راهی پارک تفریحاتی خودمان یعنی همان انقلاب شدیم. اولین کار این بود که پس از مدت ها از عرض خیابان انقلاب عبور کرده و پا  در کتابفروشی افق گذاشتیم (خوب چون اکثر کتابفروشی ها اینور هستند، اونور رفتن کار سختی است :) کشف کنید اینور و اونور رو ) آن خانوم که پشت صندوق بود دیگر پشت صندوق نبود. البته همان آقایی که مغزش خوب کار می کند برای کتاب ها هنوز آنجا بود. افق جذاب و سرحال بود مثل همیشه. خوب یک عروسک سخنگو برداشتیم و به هدف خود نایل شدیم (مجله عروسک سخنگو نه عروسک به معنای حقیقی).بعد از عبور دوباره از عرض خیابان، طی یک قدم تند رسیدیم به دکان ناشر مرفه بی درد (از بس قصر است می گوییم دکان) خوب غرض گرفتن کتاب گچ پژ جناب محسن رضوانی گرامی بود که بود که داشت حاصل می شد که باز هم این ناشر برای هزارمین بار من را با کارهایش غافل گیر کرد! فیش پرداختت را می گرفت و تو را عضو می کرد و کارت و فرم و هزار بساط دیگر! گفتم بابا شما دیگه کی هستین!!! (البته تو دلم) گفتم من پر نمی کنم تو نمایشگاه براتون پر کردم. گفت نه این یک روند دیگه است و بهتون کارت میدیم و تخفیف و.. خلاصه مخ زدن و مخ زدن. خوب فیش را دید گفت گژپژ را کسی بهتون معرفی کرده؟ من هم کلاس گذاشتم: آقای رضوانی را می شناسم. گفت چه جالب :) فرم را که پر کردم در رفتم که مبادا از درون فرم از درون لات الات من چیزی بکشد بیرون و بخواهد سوال بپرسد. خلاصه که مافیایی هستند برای خودشان این سوره ی مهری ها!








بعد از اندکی از بالا:

1. عروسک سخنگو مثل کتاب روانشناسی می ماند. البته رویش نوشته که مجله ای برای روشنفکران و کودکان (یعنی در یک مقال می گنجند این دو قشر) و هنوز نمی فهمم این جمله شان را: عروسک سخنگو نخستین و یگانه نشریه مستقل ادبیات مدرن کودکان ایران است!!! یعنی ادبیات مدرنش را نفهمیدم

ولی فوق العاده آدم را به فکر وا می دارد. با تمام کودکانه بودنش. ارزش خواندن خط به خطش را دارد


2. گژپژ را هم نمی شود گفت که عالی نیست. پس عالی است فقط و فقط به خاطر ادبیات محسن رضوانی اش. طراحی کتاب هم جالب است و ایضا عکس ها، فقط یکم اسراف در صفحات و.. با جاهای خالی در بعضی نقاط کثیره :) (این الان مثلا نقده)

چند خطی از کتاب برای آشنایی با ادبیات:

فکری این توهماتم که مثلا اگر عاشقی شغل بود من الان چقدر سابقه بیمه داشتم، چقدر مواجب ماهانه، چقدر اضافه کار، چقدر عواید ریز و درشت به استثنای حق عائله مندی به انضمام کلی مرخصی نرفته.اگر عاشقی  شغل بود چه ترقی و ترفیع هایی به دوسیه ام سنجاق میشد. حکما هر سال هم نخست وزیر برای دادن جایزه کارمند نمونه دعوتم می کرد و من هم هر نوبه از سرخجالت و حیا مراسمشان را می پیچاندم. اگر عاشقی شغل بود علی رغم سختی کار دلم بازنشستگی را گردن نمی گرفت...


3. اینکه چند سالی مد شده است که کتابفروشی ها در کنار کتاب ها خرت و پرت های دیگر هم می آورند واقعا نمی دانم چقدر درست است. افق، سروش، امیرکبیر و... حتی کیهان، همه دارند از این کارها می کنند. البته آن ناشر مرفه بی درد در این زمینه عجب کارها کرده با این عروسک ها و کلی چیزهای جالب دیگر:













پ.ن: نگویید چقدر نوشتی و اوووف چقدر پر حرفی! خوب از امتحانات خلاص شده ایم :) درک بنمایید.





۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۳
احلام