به نظرتون داستان خوب یعنی چی؟
پرمخاطب؟
پر مفهوم؟
پر فروش؟
یا..؟
پ.ن: هویت داستان در من دچار تنش شده :(
+ به آخرین روزهای ماراتن امتحانات میرسیم.. نفس نفس..
به نظرتون داستان خوب یعنی چی؟
پرمخاطب؟
پر مفهوم؟
پر فروش؟
یا..؟
پ.ن: هویت داستان در من دچار تنش شده :(
+ به آخرین روزهای ماراتن امتحانات میرسیم.. نفس نفس..
قدمی به عقب، قدمی به جلو. او را محکم در آغوشش فشار داده و زیر عبا پنهان. جریان جاری خون، گرمش می کند. کسی از زنان را بیرون خیام نمی بیند. قدم هایش رو به جلو سرعت می گیرد. پشت خیمه ها که می رسد، عبا کنار می زند. دست کوچکش هنوز بند قبا را گرفته است. در استیصال و چاره جویی است که صدای زنانه ای می گوید: حسین...
پ.ن: گاهی باید دست به دامان نه، دست به قنداق شد...
.....
راستش خبر درگذشت آقای هاشمی کمی غیر منتظره بود. و الحق که مرگ خبر نمی دهد. چند سال پیش بود که کتاب خاطرات ایشان را (البته نه همه)، بخشی از آن را مطالعه کرده بودم. کتاب ها را با دقت زیاد می خواندم (حتی اسناد ساواک که شاید حوصله بر بود) و واقعا من را شگفت زده می کرد که ایشان چقدر برای این انقلاب و به بار نشستن اش تلاش کردند. بارها به هوش و افکار ایشان هم احسنت گفتم که چقدر جربزه و زیرکی داشته اند. اما خوب وقتی روند و سیر ایشان را در عصر حاضر می دیدم حیفم می آمد. برایم تاسف آور بود که ایشان را با این اختلاف نظرهای فاحش و مقابل ببینم.
حالا چند بار است که پیام حضرت آقا را به این مناسبت بالا و پایین می کنم، از هر جایش بوی غمی می آید. غم یک امام برای از دست رفتن یک یار قدیمی انقلاب..
چونان که حضرت امیر (ع) گریست بر حال....
پ.ن: پر واضح است که دشمن و سینه چاکان ایشان در داخل، آماده اند تا از هر موقعیتی فتنه ای و بلبشویی برپا کنند. کما اینکه می بینیم حزب الله نماهایی و ایضا یکسری از سر ناآگاهی دست به اعمالی می زنند که در واقع عین بازی کردن در زمین دشمن است. آخر بلند شوی و شیرینی پخش کنی؟؟؟ این چه شعوری است که به نام یک انقلابی از خود بروز می دهی؟؟؟ این در مرام اسلام هست؟
+ علاوه بر اینکه پیام حضرت آقا را دقیق می خوانید. بیانات امروز ایشان را دقیق تر از دقیق بخوانید.
* تیتر از پیام رهبری برای تسلیت فوت حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی
این چند روز را که به رسم شب امتحان درس می خواندم نظریه های زیادی از سرم گذشت. اصلا از سیستم آموزشی حرف نمیزنم. که زیاد گفته اند و شنیده ایم. فقط سوالاتی هست، آیا من دانشجوی ارشد معیار سنجشم یک ارائه ی طول ترم است و یک امتحان از جزوه ای سی صفحه ای؟ البته در شب امتحان جرقه هایی خنده دار هم به سرم زد. مثلا یکی اش این بود که، استاد همه ی این ها را بل مفصل تر می داند ما برای چه قرار است برایش بنویسیم؟ :) وقتمان را هدر می کنیم سر چیزی که هم ما می دانیم و هم استاد!! بعد هم چیزی که هست به نظرم رقابت ما به خاطر چند صدم نمره خیلی مسخره است! چرا؟؟ چون ما که ترمولک و دانش آموز نیستیم که ندانیم چطور درس بخوانیم یا بزور ننه بابا و از سر علافی که ادامه تحصیل نمی دهیم (مثلا) !!! پس همه مان نمره مان در یک قد و قواره می شود، هر کس خیلی کم بشود ببین چه بلایی سرش آمده که نتوانسته بخواند!! پس این معیار سنجش به نظرم به هیچ دردی نمی خورد.
اگر شخص شخیص بنده استاد بودم، سوال را همان اول ترم می دادم، و دانشجو باید تا آخر ترم دنبالش می دوید تا به جواب برسد!! یک دو ماراتون جذاب! شاید چیزی هم من یاد بگیرم و هم او! و سوالات مهجور هم جوابی پیدا می کرد. (عمرا جواب میافتن :))) )
همه ی این فرهنگ های جزوه خوانی مزخرف و درپیت ما را تنبل و علم را بی ارزش کرده! ایرانی ها اصلا هوش برتری ندارند، ما همه تنبلیم، دو نفر که تنبلی را می گذارند کنار می شوند قشر باهوش جامعه!!!!
پ.ن:
والا از اول ترم وقت سر خاراندن نداشتیم، از بس از ما کار کشیدن، حقا و انصافا من نباید همچین داستانی می سرودم که آی به داد علم برسید :))) ولی خوب به نظرم کیفیت باید بیش از این بود! تا من مثل سابق به این جمله نرسم: اینارو بیخیال من باید خودم همت کنم برای یادگیری نداشته ها!!!
* دو تا امتحان دادیم، خدا ختم به خیر کند الباقی را! با این تعدد نظریه بین دانشجویان سر همین جزوه ها!!
جلوی آینه ایستاده و خرده ریمل های پای چشمش را زیر ناخنش جمع و بعد فوت می کند. عقب و جلو می رود و از دیدن پف چشم هایش خوشش میاید. تمام جذابیت های سحرگاهی اش را مدیون همین پف ها می داند. پول های روی میزتوالت را نشمرده توی کشو می چپاند و زیر لب می گوید: مرتیکه ی وحشی!
هیجان انگیز ترین بخش روز برایش تا نیم ساعت دیگر شروع می شود. درست راس ساعت نه صبح. وحید با آن بلوز راه راه سفید و شلواری با چهارخانه های ریز از در وارد می شود. سریع لب تابش را باز می کند و منتظر می ماند تا او بدون هیچ رنگ و لعابی روبرویش بنشیند.
وحید از او خواسته که وقتی می آید نه لباس خاصی بپوشد و نه آرایشی روی صورتش باشد، می گوید: داستان باید در حالتی معمولی پیش برود.
بعد از اینهمه دیدار هنوز جرات نکرده به وحید بگوید که از او خوشش آمده. می ترسد آنقدر عصبانی بشود که دیگر پایش را اینجا نگذارد و حتی شاید یک تف هم حواله اش کند و بگوید: الحق هرزه ای!
وقتی وحید می آید از کیفش مشتی کاغذ بیرون میاورد و با لبخند می گوید: بیا این هم از فصل اول.
به تیتر کاغذها نگاه می کند، بهت زده به آن خیره می شود. شاید برای اولین بار خجالت می کشد: خاطرات یک زن فاحشه!!
#ما_مجانین
+ یاد داستانی از مستور افتادم وقتی می نوشتم
پ.ن: دلم می خواهد راجع به داستان زشت و زیبا حرف بزنم روزی... داستان اصطلاحات و معانی و... بگذریم
بعداز پست: نقدش کنید، متنی و محتوایی! دلم می خواهد نظر همه را بدانم. حتی همو که منفی داده به مطلب!
پ.ن:أَن لَیسَ لِلإِنسانِ إِلّا ما سَعىٰ
شاید چرندیات: کودکی دارم که روزهای جمعه دستش را می گیرم و با خودم به صف نان می برمش. آب دماغش را قایمکی با آستینش پاک می کند. سرم را بالا می گیرم که مثلا چیزی ندیده ام، چون دستمال کاغذی همراهم نیست. نان را روی جزوه های عربی پهن می کنم و با خامه شکلاتی برایش لقمه می گیرم. کتابش را در حدقه ی چشمم فرو می کند که برایش بخوانم. روزهای جمعه ام را تا شب شعر کودکانه می خوانم بی آنکه بدانم کلمات عربی غرق در خامه شکلاتی اند.
بیدار شو جان خواهر، هنگامه ی نماز شب است!
زینب چشم گشود
پرده ی نیم سوخته ی خیمه در دست باد بود
عبا را دور خود پیچید
چشم بست
صدا تکرار شد:
یا ایها المزمل.....
پ.ن: یک هفته است به این تصویر فکر می کنم. دعا کنید به نتیجه ای که باید برسد..
+ ادامه مطلب هم نظر بدهید. میان وعده امتحان خوانی امروزم است :)