خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها


خجالت تا پشت چشم هایش بالا آماده. فقط دست هایش را خوب و با جزئیات می بیند. دست هایی که هر از چند گاهی از سر هولی با لاله عباسی های فرش بازی می کند. قرار است ظاهر یکدیگر را ببینند. اولین نکته در ذهنش موج می زند: چقدر دست هایش سیاه است!

چند باری به خاطر گرفتگی صدای دو رگه اش، آوای کلمات در هم می شود و مفهوم نیست. سرفه ها زیاد می شود. چادرش را سفت تر میچسبد و از اتاق بیرون می رود. آب را که می خورد، تشکر می کند.

مجبور به اعتراف می شود: ببخشید اردوی جهادی بودم، دیروز برگشتم، فرصت استراحت برای سرماخوردگی نداشتم!







پ.ن: می دانم می شود. می دانم شدنی است در هر زمانی. ولی باز از خودم می پرسم. می شود جنس عاشقانه هایی چون اینک شوکران رقم زد! یا عشقی مثل غاده و چمران؟



+انگار کنید جلسه خواستگاری


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۴
احلام






واقعا فکر نمی کردم این چند هفته این طور بگذره! ویکتور هوگو شخصیت کوزت رو از روی من کپی پیست کرده! البته خدا رو شکر زن تناردیه نداشتیم. ژان والژانم نداریم. فقط همون بخش کوزت در حالت کارگری اش :) مورد الهام جناب هوگو قرار گرفته
خوب بالاخره ما هم به یک عصر بهاری و آفتابی رسیدیم. البته پیاده روی صبحگاهی با هوای باران خورده معرکه تر بود.
خوب چه کتاب هایی پیشنهاد می دید بخونیم؟
(اینجانب با یک کوه درس در جبهه کتاب خوانی ایستادگی می کنم! ایستاده در غبار کتاب! :)  )









پ.ن: دوست داشتنی بود این . یعنی من دوستش داشتم.




+ فکر میکردم چندین اثر از غفارزادگان خوندم. ولی اشتباه می کردم. یعنی با مجید قیصری اشتباه گرفته بودم :) عیبی یوخ حالا اولین اثر رو ازشون می خونم. فال خون
+ دلم برای ادیت کردن با vsco  تنگ شده بود




۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۴۰
احلام

چشم هایم باز است ولی خیالم دست خودم نیست. خیال می کنم خانه ی آقاجان هستم. دنبال مشخصه ای می گردم که ببینم ساعت چند است. خانه ی آقاجان نیست، توی هتل روی تخت، انگار مرده باشم. دارد نماز می خواند. پنجره ها حکایت از تاریکی هوا می کنند. می خواهم بلند بشوم ولی چیزی توی سرم مرا می کوباند روی تخت. سعی می کنم روی چیزی متمرکز شوم تا از این حال بیرون بیایم و چه چیز بهتر از نماز او. نمازش که تمام می شود از نگاه و رنگ زردم می فهمد که حالم نرمال نیست. دستی به پیشانی می گذارد و می بیند که تب ندارم. فقط درد سرم توی گلویم سُر خورده است. بلندم می کند و می گوید برویم دکتر. دست جلوی دهانم می گیرم. بوی زردابه های معده ام را می شنوم. بلند می شود و لگنی از داخل دستشویی  میاورد. تمام خواب را عق می زنم. خوابی که پر بود از جن و پری! آمده بودند شکم بدرند و ببرند.

اصرار می کند ولی سرحالتر از او هستم که بخواهم بگویم چشم. رگ های روی گونه ام باز قرمز شده اند. توی آینه ظاهر می شود و می گوید باز لپ گلی شده ای. چادرم روی زمین کشیده می شود. چادر های اینجا به قد و قواره من نیست و هر چه میخرم باید کوتاه کنم.

می بینم که خسته شده. ولی نمی توانم از راه رفتن در بین الحرمین دست بردارم. دعا می کنم که امشب تمام نشود. دلبری های ارباب حسابی مستم کرده است. می ترسم که خواب باشم. دستش را فشار می دهم. فکر می کند جایی در وجودم درد می کند. می گوید بنشینیم. چفیه اش می رود روی سنگ های بین الحرمین تا من بنشینم. من سمت حرم حسین و او سمت حرم عباس...




                                                         بیرون ز تو نیست آنچه میخواسته ام
                                                               فهرست تمام آرزوهای منی ...





+ لیله الرغایب و شب جمعه و کربلای حسین






پ.ن: ادامه پرده قبل



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۳۱
احلام


اولین داستانش :)


شب بود. کلافه از هر دید و بازدیدی. این عکس آمد:





آقا مهدی اولین داستانش را نوشته و امر فرموده اند که برای خاله بفرس :)
اول ابتدایی است. هنوز حروف را کامل یاد نگرفته. ولی ماشالله هم خوب می نویسد و هم خوب می خواند. (در این مقوله های هوش کلا به خاله اش رفته)
قربون دست و پای بلوریش با این دست خط قشنگ و غلط های املایی اش :)









اولین تورق امسالم :)


بالاخره با لایی کشیدن از دید و بازدیدهای عید، تونستم اولین کتاب امسال رو به این رگ های خشکیده تزریق کنم
سالی که نکوست از بهارش پیداست، ماشالله کتاب خوبی بود و لذت وافر بردیم.
 "عاشقی به سبک ونگوگ" نوشته شرفی خبوشان
اول کتاب که خیلی خاص و فوق العاده شروع شد. آخرش هم من را یاد اینجه ممد یاشار کمال انداخت. کمی هم یاد مردگان باغ سبز بایرامی (لذت این کتاب هیچوقت از زیر زبانم نمی رود) .
در کل می تونم بگم که کتاب خوبی بود از هر جهت. از استفاده هایی که از ابزارها مثلا چاه، پای لنگ.. شده بود خیلی لذت بردم.
سرگذشت یک عده آدم که در این سرزمین غصه خوردند و غمشان را زمین خورد. و ما روی این زمین قدم می زنیم بی آنکه بدانیم چقدر خون ریخته است تا شده این زمین سفت!!
خوشحالم از وجود چنین کتابی، و غمگین میشم اگر نخونیدش :(
قیمتی نداره، وزنی هم نداره، وقت گیر هم نیست. بسم الله









پ.ن:
از اینکه دارم توی رجب نفس می کشم، خدا رو سپاسگذارم. رجب طراوت و شادی خاصی داره با آن یا من ارجوه لکل .. هایش




+ اصلا باورم نمیشه که من دانشگاه دارم و مقوله ای به نام درس :\











۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۲
احلام



وقتی دیشب می خوابیدم دلم برای مامان تنگ شده بود. ولی نمی توانستم غر بزنم که مامان را می خواهم. چون خودم خواسته بودم که بمانم. تازه کلی قول به بابا داده بودم که از دلتنگی حرف نزنم. وقتی چشم هام رو باز کردم هنوز هوا روشن نشده بود. بابا بیدار بود و داشت برای صبحانه چیزی آماده می کرد. وقتی دید وسط هال وایستادم، گفت: بشری ببین چی به سر موهات اومده! رفتم جلوی آینه. باز هم اتفاق همیشگی. فردای بعد از حمام وقتی از خواب بیدار میشم به قول داداش مجبتی می شوم جنگلی! وقتی صبحانه خوردم. وقت لباس پوشیدنم رسید. آقای عباسی آمد که ما را ببرد. دو آقای دیگر هم همراهش بودند. البته همیشه هستند ولی اسمشان را نمی دانم. بابا لباس هایی که مامان دیروز قبل رفتن آماده کرده بود پوشاند. حالا وقت موها رسیده بود. بابا آنقدر آرام شانه کردن را شروع کرد که فکر کردم اصلا شانه نمی کند. فکر می کنم نیم ساعتی طول کشید تا اینکه بالاخره صاف ماند. البته بین خودمان باشد، بابا از آب هم کمک گرفت تا موها صاف بماند. حالا وقت بافتن بود. اما بابا گفت نمی شود حالا نبافیم و با کشی و گلسری قضیه را فیضله بدهیم؟ گفتم نه باید ببافیم. وگرنه همه موها از زیر روسری بیرون میزند و من خجالت می کشم. موهایم را سه دسته کرد اما باز سر می خوردند و پیش هم جمع می شدند. خوب با یک دست که نمی شد. یک ردیف را بافت ولی خیلی شل بود و از هم وا رفت. آقای عباسی گفت بهتر است زود باشیم وگرنه دیر میشود و به دیدار نمی رسیم. وقتی این جمله را گفت اشک توی چشم هایم جمع شد. یعنی می شد نرسیم؟ بابا که دید عن قریب است گریه کنم به آقای عباسی گفت بیاید و کمکش کند. آقای عباسی می خندید. نمی دانم چرا! ولی قرار شد دو سته مو را ایشان نگه دارد و یک دسته هم دست بابا باشد. اما خوب معلوم بود که بابا دارد خودش بافتن مو را انجام میدهد. چون آقای عباسی همان اول گفت که اصلا بلد نیست. بالاخره بافتن مو تمام شد. بابا روسری را که می بست باز آقای عباسی آن را گره زد. دوست داشتم دست دیگه بابا هم سالم بود و آقای عباسی گره روسری ام را نمی بست. چادر را که پوشیدم دو تا آقای دیگر باز لبخند زدند ودستی روی سرم کشیدند. خیلی خوششان آمده بود. بالاخره رفتیم و به دیدار رسیدم. من خیلی به امام نزدیک بودم. از روی پاهای بابا تکان نمی خوردم و به امام نگاه می کردم. وقتی موقع رفتن شد و امام تازه من را می دید. لبخندی زد و دستی به سرم کشید. به آقای که پشت سرش بود گفت: عیدی ایشون رو فراموش نکنید.









 
 خاطره رهبرانقلاب از دیدار نوروزی با امام خمینی(ره)

رهبرانقلاب: یک بار هم من خودم [دخترم را برای زیارت امام] بردم. چهار پنج ساله بود. خانواده ما رفته بودند مشهد و او ماند پیش من برای اینکه بیاید امام را روز عید ببیند. صبح پا شدیم و سرش را شانه کردیم و مرتبش کردیم و موهایش را به زحمت بافتیم.
یک دستی هم که نمیشود؛ من بافتن موی سر را خیلی خوب بلدم اما با یک دست نمیشود؛ دودستی باید ببافند چون باید موها را سه قسمت کنند. رفقای پاسدار آمدند به کمک ما و موی سرش را بافتیم و چادر سرش کردیم و خدمت امام آوردیم.


۸۶/۱۲/۲۶





پ.ن: این خاطره خیلی برای من شیرین بود. خوب است پدر بافتن موی دخترش را خودش به عهده بگیرد :)





۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۹
احلام



سلام سلام

بالاخره بهار امسال هم از راه رسید و چشممان به جمال انورشان روشن گردید

ان شالله سالی پر از خدا داشته باشید

تن و روحی سالم برای رفتن به سمت کمال

و ایضا سالی پر از کتاب داشته باشید :)

هیچ کاری نصفه و نیمه نمونه ان شالله

راستش خیلی دوست دارم اینو از خودم و شما طلب کنم. بیایید امسال رو طور دیگه ای به کتاب راهنمای زندگی مون نگاه کنیم. این همه تصادفات روحی ناشی از بی توجهی به کتاب راهنمای الهی است. قرآن رو از آویز جلوی ماشین برداریم. از روی سفره هفت سین برداریم. از مجالس صرفا ختم برداریم. از بالای کمد برداریم. (والا دیگه الانا طاقچه نیست) برداریم و ورق بزنیم و ببینیم اون بالاسری کجاها رو جاده قرار داده و کجاها بیراهه! والله که وقت زیادی نداریم برای تو راه اومدن. تا چشم بر هم بزنیم سال 96 هم میگذره و ما باز با قرآن قهریم. امسال رو سال آشتی با قرآن قرار بدیم. نمی خواد لزوما برنامه ی سنگینی برای خودتون تدارک بچینید. روزی یک صفحه رو ملزم به خوندن کنید. هر وقت حال داشتید بیشتر و کمتر حتی. با معنی هم بخوانید.

نور بخورید تا نور بالا بزنید :) فقط بپایید منور نشید برید تو آسمونا :)











عکس نوشت: این گلدان زیبا که زیبایی اش چندان هم در تصویر دیده نمیشه. کادوی روز مادر بنده به مامان بود. اون کاغذ مبارک هم من آماده کردم که روش بچسبونم. البته الان چند روزی هست که کاور گلدان شده. :)





پ.ن: در دید و بازدیدهای این چند روز، مشکلات اقتصادی مردم رو بیشتر می بینم. تا الان سه مرد خانه را به علت تعدیل نیرو بیرون کرده اند. یکی هم بود که از مهر ماه حقوق نگرفته بود. یکی هم شرکتش را داشت تعطیل می کرد. مردم واقعا حال خوشی نسبت به اقتصاد ندارند. من تقریبا هیچ رقمه از اقتصاد سر رشته ای ندارم. ولی باید روی پای خودمان بایستیم تا وضع بهبود پیدا کند. اینکه ایرانی بخریم را فقط منتسب به رهبر نکنید و بعد هم بگویید خوب بچه حزب اللهی ها این کارها را بکنند. نه! این متعلق به کشور ما ایرانه. مهم نیست چه دین و آیین و حتی خط فکری ای دارید، فقط ایرانی بودن کفایت می کنه که هوای هم وطن هاتون رو داشته باشید.





+ امروز اتفاقی با فاطمه یک دختر شیرازی که ایتالیا نشین بود آشنا شدم. فاطمه اقتصاد می خواند. گفتم پس بیا اقتصاد ایرانو نجات بده. گفت به نظرم وضع ایران بهتر از اروپاست :) 

ساعت چهار پرواز داشت به شیراز و دل توی دلش نبود که خانواده اش را بعد از مدت ها ببیند. البته بیشتر دلتنگ بازار وکیل.

می گفت وقتی بچه بودیم مادرمان ما را می برد کلاس قرآن و من تا مرحله ریتم آهنگ های قرآن پیش رفته بودم :) (منظورش همون صوت و لحن بود) تازه جزء یک را هم همان موقع حفظ بوده.

الان ساکن شهر پیزا بود. البته من شوخی گفتم که تو برج کج که زندگی نمی کنی؟ :)

موقع خداحافظی کلی ماچ و بغلمان کرد و گفت باید دفعه بعد بیام خونتون با هم حسابی حرف بزنیم :))) (اصلا جذبه نیست که، تو یه ساعت مخشو زدم :))) ) شوخی می کنم البته.



+ ادامه مطلب هم اولین عیدی های دریافتی بنده رو ببینید :))


زیاد حرف زدم؟ نه دیگه عید بود و وسط دید و بازدید از این فرصت خوب استفاده کردم



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۰
احلام


گویند بانو مجتهده امین به هنگام جارو زدن منزل به کشف و شهود رسیده اند، خیالی ام که چرا در این دقایق نود خانه تکانی ، عقربه ی عرفان سنج بنده از زیر صفر، به بالا صعود نمی کند!؟

به گمانم عقربه اش خراب است...





۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۱۹
احلام



وقتی به وسیله هایی که منو به هدفم میرسونن نگاه می کنم، حجم بزرگی از تنهایی توشون پیدا میکنم

یعنی باید حتما وسیله ها اینقدر خاصیت تنهایی داشته باشند؟

شاید هدف ایراد داره؟

شایدم همه هدف ها یه تنهایی قلمبه می خواد؟








پ.ن: از زندگی نامه های زیادی که خوندم، زندگی پروفسور حسابی خیلی منو درگیر خودش کرد! یادم نیست کی خوندمش، شاید شش سال پیش! ولی بعضی صحنه هاش همیشه جلوی چشم هام رژه میره. مخصوصا وقتی پای حیثیت اهدافم میاد جلو! بخونید " استاد عشق" رو اگه هنوز نخوندین.




پ.ن: می دهم خود را نوید سال بهتر

          سالهاست...





۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۲۷
احلام


حس می کردم سیاهی چادرم دارد روی روسری ام ذوب می شود. خسته بودیم از انتظار. نیامدند. سرشان گرم کاری شده بود و ماشین هایشان مشغول. رفتیم توی جاده. اولین ماشین که اسم کربلا را شنید نگه داشت. وانت بود. او سمت راننده و من سمت در نشستم. ماشین از بیرون هم جهنم تر بود. عروسک جلوی ماشین کلاه آفتابگیر بزرگی روی سرش گذاشته بود. خنده ی روی لبانش آدم را به خنده وا میداشت. یاد کسی که داشت توی وجودم نفس می کشید افتادم. یعنی تمام این روزهایی که فهمیده بودم هست، لحظه ای از یادم نمی رفت. راننده خیلی پرحرف بود. من یک خط درمیان حرف هایش را می فهمیدم ولی او دو برابر راننده هم جواب توی جیبش داشت. به چهره ی سیه چرده اش نگاه می کنم. به موهای پشت گوشش که مثل عراقی ها کوتاه کرده. چقدر چهره اش با تهران متفاوت است. مکان از او کس دیگری ساخته. و شاید تمام اتفاقات این دوسال حسابی او را مردتر کرده است. به کربلا میرسیم. با کمی پول بیشتر یکراست می رویم دم هتل. من را تا اتاق می رساند. فردا باید برگردد و من یک هفته اینجا در انتظار او باید بمانم.  البته خودم خواستم به جای انتظار در بغداد، انتظار در کربلا را تجربه کنم. می رود پیش خانواده هاشم تا من این یک هفته را خیلی هم تنها نمانم. آخرین کلمه ای که در آستانه در می گوید این است:بخواب تا من برمیگردم! پرده را کنار می زنم. هیچ چیز از حرم دیده نمی شود. به گمانم پنجره های توی راهرو مشرف به حرم باشند. روی تخت دراز می کشم. باید بخوابم. می خواهم امشب پا به پای او توی حرم بچرخم. اولین سه نفره ی حرم گردی را نباید بی حال باشم...







پ.ن: شاید این داستان دنباله دار باشد



+ کف تاید روی کاشی سر می خورد. بی هوا یاد کربلا می افتم. دستم می لرزد. کف دیگر از کف رفته و روی کابینت پخش شده. چقدر دلتنگی بد است...

آخرین پرده ی سال نود و پنج. ممنون ارباب





1.  دلم ماند امروز بروم بهشت..

2.  آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانت ربود... خداوند شاعر این شعر را بیامرزد..

3. از همه کسانی که برای پست قبلی کامنت گذاشتند و از کتاب هاشون گفتند متشکرم. واقعا متشکرم. از کسانی هم که این کار رو نکردند اصلا تشکر نمی کنم :) خودشان دعای حضرت احلام را از دست دادند. چون بنده دعای خاصی برای کسانی که کتاب معرفی کردند کردم :)

4. توی اخبار گزارشی از کوچه حاج نایب ناصر خسرو پخش می کرد. پیرمرد نود ساله کتاب فروش. پدر وزیر نیرو بود. پدر یک شهید. چه عشقی داشت به کتاب هایش. غبطه خوردنی...



۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۸
احلام



خوب دیگه داریم به آخرین نفس های سال نزدیک میشیم. یک مکث می کنیم و از خودمون میپرسیم این سال نود و پنج بر ما چگونه گذشت؟ چه کردیم و چه نکردیم؟ اوضاع روحی و مادی و سیاسی و خانوادگی و .. خلاصه هر گونه وضعی که محلی از اعراب در زندگی تان دارد ان شالله خوب بوده باشه.

خوب چه کردید با کتاب خوانی؟ :) 

اول از خودم بگم که وضع به اسف باری گذشته است. یعنی اون انتظاری که از خودم داشتم برآورده نشد. هیچوقت نصفه و نیمه کتابی رو نخونده بودم که الحمدالله امسال چند باری بهش مبتلا شدم. ولی امسال از جهت کتابشناسی و نویسنده شناسی کم نگذاشتم. کتاب هایی هم که خوندم خوب بوده! اینجا معرفی کردم تعدادی از کتاب هارو، و یه تعدادی هم معرفی نشد. مثلا فرصت نشد از کنسرو غول یا گچ پژ یا تاریخ مستطاب آمریکا یا دختری در قطار (زرد بی مزه) و.. براتون حرف بزنم. ولی مثل سال قبل زیر پنجاه تا کتاب شد و این خیلی بده. یکی از عوامل این رکود مقوله ای است به نام دانشگاه :) به جان خودم نمی گذارد نفس عمیقی با کتاب غیر درسی بکشیم. ولی خوب مقاله های خوبی هم خوندم که لزوما هم درسی نبودند. از جمله مقاله های سایت ترجمان که خیلی خوش سلیقه انتخاب شدند. کتاب های خوبی هم هدیه گرفتم و ایضا خریدم.

خوب شما بگید از پر باری کتاب خوانی تون! چقدر خوندید؟ خوب هاش رو برام معرفی کنید.

اگرم به صورت چشمگیری  کتاب نخوندین بازم بگید. عیبی یوخ :) ولی دلیلتون رو هم بگید :) فقط دلایل بنی ایرانی نباشه :)








پ.ن: به رسم هر ساله ی خودم، روزهای آخر سال به جای بازار لباس و.. سری به بازار کتاب میزنم. دیروز گشتی در انقلاب زدم ولی الحمدالله کتاب ها که گران تر از جیب ما بود. ولی خوب فعلا وسع مان به مجله می رسید :)))
مجله کرگدن رو برای اولین باره خریدم. موضوع قصه است(ظاهرا این شمارش)
مجله داستان همشهری هم که سالی یکبار باهاش آشتی می کنیم اونم تو شماره های نوروز (وقتی مرشدزاده نباشه مزه نمیده همشهری داستان بخرم)
مجله عروسک سخنگو که دوفصلنامه است و من بهمن و اسفند رو نخریده بود (یهویی استثنایی این شماره اش گرون شد، فقط به خاطر من)
به به بالاخره یه کتاب خریدیم :) عاشقی به سبک ونگوگ که به توصیه دوست جان آرزوی نجیب ابتیاع شد.
برای نوه هایی که می تونستن کتاب بخونن هم کتاب خریدیم. اونایی هم که درکشون از کتاب فقط پاره کردن و آب دهن ریختن بود، هیچی نخریده شد (بنده معتقدم اسباب بازی کودک باید کتاب باشد،ولو پاره کند و ..)
کتاب هایی که نخریدم: (یعنی واقعا با این وضع گرانی باید حتما این تیتر و این لیست بیان بشود) آبنبات پسته ای که 30 تومن بود و دو شاخ در پس کلمه مان درآمد. وقتی مهتاب گم شد (خوب 25 تومن بود ولی حجیم بود گذاشتیم برای یه وقت دیگه- البته چون جنس ورقش مثل انتشارات اطلاعات است باید ارزان تر باشد، این را مطمئنم. ولی خوب دیگه نشر مرفه بی درد باشد همین می شود)




+ بنده کتاب هایی که می خوانم به تفکیک ماه، می نویسم. شما هم بنویسید برای خودتون که چه کتاب هایی می خونید :) البته خوب است چند نکته یا بخش هایی هم از کتاب رو که دوست داشتید بنویسید. ولی انجام بدید





۲۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۲۳
احلام