خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها


لات نبود ولی خیلی هم آدم روبراهی نبود. نمازها یکی درمیون به خوش خوشان دل بی صاحبش خونده می شد. دل بی صاحب از زبان من نیست ها! از زبان خودش می گم. خودش هر چه می شد می گفت این دل بی صاحب هیچی سرش نمی شه. زیاد به پر و پای مجید پیچید. می گفت بیا پیاده تا کربلا بریم. مجید خطش خیلی خراب تر بود. مست قهاری بود. اصلا معلوم نبود چرا اصرار داشت با مجید بره. آخرش هم تنها رفت. پیاده. همه گفتیم دو تا شهر نرفته از سرش میافته و بر می گرده. آخر هیچ کاری و تمام و کمال نخواسته بود. حتی اونقدر که سینه برای شمسی می درید و خاطر خواهی اش قلمبه شده بود آنقدر زود خوابید که، مضحکه خاص و عام شد! یهو گفت شمسی رو نمی خوام، اصلا هیچ زنی رو تو زندگیم نمی خوام! یه ننه داشتم که اونم تو سینه قبرستون جاش خوبه خوبه!

چند روزی همه منتظرش موندیم ولی وقتی کار به سال کشید گفتیم جمال توی یه شهری سرش به سنگ خورده و مونده گار شده یا اینکه اصلا تلف شده. آخه اهل کربلا نبود. مجیدم که چند ماه بیشتر دووم نیاورد! تو سیاه زمستون تو حوض خونه خودش یخ زده بود و مرده بود! از بس که سیاه مست بود! اما بعد سه سال که حاج سیار از کربلای سومش برگشت ورق خاطره های ما هم برگشت. جمع شدیم و رفتیم دست بوسی، حاج سیار سرشو انداخت پایین و گفت: جماعت من کربلایی جمال رو دیدم. گفتیم کربلایی جمال کیه! گفت جمال خودمون رو می گم. حاج سیار وقتی داشت تعریف می کرد همه مثل بچه ی زر زروی زری خانوم داشتیم زار می زدیم.

جمال به دعوت خود ارباب رفته بود! ارباب گفته بود مجیدم با خودت بیار! ولی جمال نتونست حریف مجید بشه! وقتی جمال می رسه کربلا یکی از خادمای حرم که می بینه جمال در این خونه رو ول نمی کنه می بردش خونه! کم کم جمال اهلی اونجا میشه و ازدواج می کنه و حالا هم خادم حرم شده!

گاهی که از کنار خونه ی مجید می گذرم(البته بهتره بگم بیغوله، چون چیزی جز ویرانه ای برای تجمع معتادها نیست) با خودم میگم آدم باید خیلی بدبخت باشه که ارباب صداش بزنه و راحت بگه نه! خوشبحال جمال که دلش صاحبدار شد








+زندگانی نتوان گفت حیاتی که مراست

  زنده آن است که با دوست وصالی دارد..


سعدی





۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۹
احلام



دیروز استاد چند دقیقه ای گریزی به سرقت علمی و اینکه چه اتفاقی برای پایان نامه اش افتاده و.. زدند. چیز عجیب غریبی نبود. ولی واقعا تاسف بار است. دزدی مال را می شود طوری تحمل کرد ولی دزدی علم و ادب برای من خیلی سنگین تر است! بارها هم در جاهای مختلف می بینم که مطلبی خیلی راحت به نام دیگری می خورد. تازه طرف خیلی هم مصر است که کار خودش است!

خیال کنید مثلا من یک روز تمام بنشینم و خیال روی خیال جمع کنم و تمام احساسات نگفته را به زبان بیاورم بعد یک نفر بگوید این را خود خودم گفته ام! واقعا این سرقت خیال چیز بیخودی از آب درخواهد آمد!

در سرقت مادی بخواهیم  خوب و بد به قضیه  نگاه کنیم یا از بی پولی است یا از حریص بودن و.. ! ولی در سرقت علم و ادب واقعا چه چیزی آدم را مجبور به دزدی می کند؟ جنبه ی پر رنگ قضیه روانشناسی و عقده های درونی است! خودخواهی ها و..

و البته گاهی به خاطر کسب موقعیت بهتر علمی و.. که آن هم به همان روان طرف برمی گردد!

در هر صورت مراقب ذهنتان باشید که دزدی نبردش :)









پ.ن: استادی که در تصویر می بینید یکی از اساتیدی است که به نظرم به شعور استادی رسیده. این شعور استادی بسیار بسیار مهم است. استادی که علم را خوب می فهمد و دانشجو را صاف می برد در خانه ی دانش می گذارد به شعور استادی نایل آمده. متاسفانه بعضی از اساتید کاری جز مچ گیری ندارند، در حالی که می توانند چند سانت پایین تر بیایند و دست گیر باشند. حرف از اساتید و.. خیلی زیاد است. بیخیالش




+ راجع به کتاب هایی که امسال خوندید فکر کنید. در پست های بعدی می خوام ببینم چه ها کرده اید :))



۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۳
احلام


"احمد آقای عزیزی گل! فرصت خوبی است با خدا خلوت کنی.."

9 سال توی بدترین شرایط جسمی باید چه کار کرد؟

اینهمه خلوت و سکوت؟

فقط خدا؟

چه بسا آدمی سر از کفر دربیاره تا خدا!

اینطور نیست؟







پ.ن: با خودم فکر می کنم. 9 سال یک شاعر می تواند دیوان ها شعر را زیر چاپ ببرد. 9 سال بجوشی و بیرون نریزی! فکر می کنم اگر خدا نباشد و نشنود، خیلی سریع انفجار رخ می دهد! 9 سال فقط خدا بشنود شعرهایت را! پس پذیرفتنی است  خلوت با خدا!







بعدا نوشت: دویستمین مطلب در خیال تنیده است! 2 و دو صفر





۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۲
احلام






قربان آن بغض های پشت میکروفونت!
مگر "وقتی مهتاب گم شد" در دل تو چه غوغایی انداخت؟








+ برایم جالب بود که آقا در چند جلسه ی اخیر، از این کتاب نام می برد و بغض می کند و ...
 








فاضل نظری:
دلیل عشق، فراموش کردن دنیاست
وگرنه بین من و دوست ماجرایی نیست...





۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۵
احلام



خسته ام. تورات می خوانم. نه اینکه مجبورم به خاطر درسم بخوانم. بلکه خواندنش باعث ایمان می شود. به این فکر می کنم که اگر با قرآن یک کتاب مقدس هم به مردم می دادند چیز بدی نبود. شب باعث می شود روز را بهتر درک کنیم و قدر بدانیم.

لامپ تراس همچنان توی باد تلو تلو می خورد. انگار خدا دارد توی گوش زمین می دمد تا بالاخره بیدار شود. چای دارچینی که خودم دم کرده ام واقعا نمی چسبد. اصلا چرا باید مامان مریض بشود و برای من چای دم نکند؟ چای را تا آخرش می خورم، حتی تفاله ی ته استکان را. تا یادم نرود چای بی بوی مادر چه طعمی دارد.

یکهو یک کلمه توی سرم می آید: پی پی جوراب بلند! خدای من چطور بعد از اینهمه سال هنوز یادم مانده! کتابی که خریدنش روی دل فسقلی ام ماند. جوراب های راه راه پی پی که فکر می کردم به جادویی وصل اند! وگرنه چرا باید پی پی اینقدر پر قدرت باشد!

مجبورم برگردم سر مبحثم. چشم می دوزم به لامپ تراس. بیچاره اختیارش دست خودش نیست.

یاد بحث حور العین* می افتم. خنده ام می گیرد. یاد سوال مرجان می افتم. چرا خدا همیشه دوست داره آدمی همنشینی داشته باشه؟

روی زمین تنهایی را تاب نمی آوری و آن دنیا حد اعلایش یک همنشین اورجینال به تو می دهند (البته اگر بهشتی باشی)

می روم سراغ درس فردا! استاد خواسته در بحث شرکت کنیم. بحث شیرینی است. با خودم فکر می کنم مثل این لامپ تراس تلو تلو می خورم شاید ایمان بیاورم. شاید بیدار بشوم...











* اگر نمردم و زنده بودم، برایتان معنی حورالعین را خواهم گفت. پیش پیش بگویم که این تعریف آبکی که زن زیبارو است و .. را دور بریزید.





+اتاق درهم من صحنه ی نبرد شده است

  تمام خاطره ها با هم اند و من، تنها..




۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۸
احلام



نه، باران نمی بارید. یعنی دقیق یادم نیست. شاید هم می بارید و من حالی ام نبود. آخر همه می گفتن بارانی است. با هزیان گویی های دیشب همه را ترسانده بودم. نمی گذاشتند تکان بخورم. ولی من اهل یکجا نشستن نبودم. در بین الحرمین کسی نبود، شاید هم بود و من نمی دیدم. رحیم هر کار کرد نگذاشتم با من بیاید. آخر باید کار را تمام می کردیم و فردا برمی گشتیم نجف سر درس و بحثمان.
دلم می خواهد تا سال ها پیش آقا ابالفضل بنشینم. انگار که رفیق های چند ساله ایم. سنگی که رویش نشسته ام انگار جادویی است. دقیقه به دقیقه تبم را پایین میاورد. شاید درد و دلم با آقا موثر بود. چمیدانم. این دو سالی که در آمد و شدم، هیچوقت نفهمیدم سر و ته دردم کجاست! اصلا حل شده یا نه! ولی می دانم که اینجا با مردی طرفم که حامی هر کسی باشد، دیگر غمی نخواهد بود.
وقتی برمی گردم پیش رحیم، متوجه سبک حالی ام می شود. برمی گردم سر کارم. سیمان ها را که خالی می کنیم. می روم پیش رسول، سنگ کار ماهری است. من عملا کارگرش هستم. تا می خواهم به چیزی دست بزنم می پرسد وضو گرفتی؟ و هر بار من با تامل بله و خیری می دهم. شاید حُسن کارش همین با وضو بودن است. بچه ها معتقدند زائرهای حسینی آنقدر عزیزند که نمی شود مهمان خانه شان را بی وضو ساخت.
سنگی که رسول می خواهد روی دیوار بگذار دقیقا شبیه سنگ حرم است. رسول می گوید سنگ را با دستم نگه دارم تا حسابی ملات بریزد و میزانش کند. سنگ سرد است. چشمانم را می بندم. زائران را تصور می کنم که روزی دست بر روی این سنگ خواهند گذاشت. چه خوش سعادت اند این سنگ ها! همه به دعوت حسین آمده اند.

















پ.ن: بهشت حضرت مادر دعاگویتان بودم. احلام را دعا کنید که بسیار دعا لازم است...




+ این دل تنگم عقده ها دارد، گوییا میل کربلا دارد.......




۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۳
احلام



کارش شده بود رفتن توی آن آلونک پشت بام. مامان نگرانش بود. می گفت حسن با اینهمه شر و شوری اش بعید است آنجا برای خودش کز کند. اما بابا می گفت خانم چی کارش داری، تازه سبیل پشت لبش سبز شده، خلوت لازمه! داره دنبال خودش و راهش می گرده. بابا معلم بود، منطقی تر از مامان به همه چیز نگاه می کرد.

من و نوید همیشه پایه ی هر نوع ماجراجویی و خرابکاری بودیم. آن روزها فضولی مان گل کرده که آلونک حسن را زیر و رو کنیم. آخر نمی گذاشت هیچکس وارد آلونک بشود. خود همین دلیل محکمی بود تا ما تیم دو نفره ی "فَن" را تشکیل بدهیم. ف اول اسم من و نون اول اسم نوید!

حسن چهارشنبه ها بعد از مدرسه می رفت فوتبال، مخصوصا که جدیدا  با بچه های سی متری جی دم خور شده بود. آن ها هم که برای خودشان یک پا فوتبالیست بودند.

من و نوید کار عملیاتی مان را دقیقا در بعدازظهر چهارشنبه شروع کردیم. آلونک پنجره ای داشت که دیشب نوید رفت وطوری که حسن نفهمد لای آن دستمال کاغذی گذاشت تا وقتی که حسن آن را می بندد به طور کامل بسته نشود تا ما بتوانیم آن را باز کنیم. آخر حسن همیشه درش را قفل می کرد و می رفت.

وقتی دیدیم ترفند ما عملی شده و پنجره باز مانده اول نوید داخل رفت و من هم که حسابی تپل  بودم بالاخره با زور داخل رفتم. اتاق خیلی مرتب بود. اما روی تخت یک پارچه ی سفید بود که یک عالمه چیز رویش نوشته شده بود. به گمانم آیه های قرآن بود شاید هم دعا. چیز عجیب تر این بود که یک بند بلندی بود که یک دنیا رویش گره خورده بود. من داشتم به فلسفه ی این پارچه سفید و گره ها فکر می کردم که نوید یکهو داد زد: فریده اینجا رو ببین! دفتری که دست نوید بود پر بود از نوشته هایی که شبیه به نامه بودند. روی جلد دفتر یک یا زهرا بود که معلوم بود از روزنامه بریده شده است. همه ی خطاب نامه ها به مادر بود. مثلا " سلام مادر امروز دلم بیش از اندازه برایت تنگ بود.." یا اینکه: "مادر کاش می توانستم روی چادرت اشک بریزم.. "

من و نوید همینطور نامه ها را می خواندیم و اولش در تعجب بودم که چرا دارد برای مامان نامه می نویسد، مامان که همیشه در خانه است. ولی کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدم که تمامشان را خطاب به حضرت زهرا نوشته است.

نوید می خندید و می گفت وای داداش حسن دارد یکی از آن بچه ریشوها می شود! ولی من در بهت و حیرت بودم. آخر ما خیلی هم خانواده ی مذهبی نبودیم. نه اینکه لاقید باشیم ولی آنقدر ها هم بچه مثبت نبودیم. مامان چادری نبود یا بابا ریش نمی گذاشت. هر چند که جفتشان نماز خوان بودند.

نوید خیلی دهن لق بود. اما همانجا قسمش دادم که به احدالناسی حرفی نزند.

وقتی حسن آمد طور دیگری نگاهش می کردم. واقعا خیلی رفتارش عوض شده بود. خیلی سر به زیر و مهربان! تا الان فکر می کردم گوشه گیر و افسرده است ولی حالا قضیه برایم فرق کرده بود. ناخودآگاه بیشتر دوستش داشتم.

خیلی نگذشت شاید یک ماه، که حسن یک شب به مامان و بابا گفت که می خواهد جبهه برود. مامان که اصلا باورش نمی شد شروع کرد به گریه کردن که تو بیخود می کنی از این فکرها می کنی. خوب می دیدم که بابا رنگش پرید ولی سکوت کرد و حرفی نزد.

چند روزی مامان اصلا با حسن حرف نمی زد و حسن هر کاری می کرد تا مامان راضی بشود. بابا اما دو روز بعد توی جمع گفت که این تصمیم را خود حسن باید بگیرد و من دخالتی نمی کنم و به تصمیمش احترام می گذارم. من و نوید هم که محلی از اعراب نداشتیم توی این هاگیر واگیر. نوید که برایش فرقی نمی کرد ولی من می ترسیدم که برود و دیگر برنگردد. انگار تازه حسن برادرم شده بود و وجودش برایم معنی پیدا کرده بود.

حسن نیازی به رضایت مامان نداشت و می توانست با رضایت بابا برود اما همش می گفت مامان تا تو راضی نشی من هیچ جا نمی رم.

یک روز ظهر که از مدرسه برگشتم دیدم مامان از آلونک حسن پایین می آید و یک دل سیر گریه کرده است. همان روز به حسن اجازه داد که برود.

حسن خیلی زود اعزام شد. توی آخرین دیدارمان برای هر کدام از ما هدیه ای خریده بود. برای مادر یه چادر مشکلی، برای بابا یک تسبیح و برای من یک روسری و برای نوید هم یک قرآن!

مامان راضی به نظر می رسید اما می دیدم که هر روز می رود توی آلونک و یک دل سیر گریه می کند.

حسن هیچوقت برنگشت. دوستانش او را دیده بودند که شهید شده، اما اروند جسم او را با خود برده بود.

وقتی وصیت نامه اش را باز کردیم تازه حکمت آن پارچه ی سفید و آن بند پر گره را فهمیدم. آن پارچه ی سفید کفنی بود که خودش رویش جوشن کبیر نوشته بود و آن یکی هم بند کفن بود که با هر زیارت عاشورایی که می خواند گره ای به آن اضافه می کرد.

کفنی که هیچوقت حسن را در برنگرفت و بندی که گره های عاشورایی اش چشم انتظار حسن ماندند.

دفتر حسن بهترین میراثی بود که به من رسید. آن همه عشق و علاقه به حضرت زهرا آخر حسن را با خود برد. طوری که در گمنامی مانند مادرش شد.

 



            

                                   







پ.ن: حضرت مادر ما را ببخش که مثل تو از امام زمانمان و نائبش حمایت نمی کنیم.. ببخش از اینهمه بی لیاقتی مان!


(روز شهادت مادری کاری برای امام زمانمان بکنیم)





+عکس از خودمان که پیشتر هم گذاشته بودیم..



۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۰
احلام








 از ساعت 6 بزنی بیرون! کلی بدو بدو! شب برگردی! رم گوشی ات همچین پیامی بدهد! آیا رواست؟؟






پ.ن: خدا یه شب و روزهایی هست که به آدم از این پیغام ها میده! میگه فرمت کن خودتو! خالی کن این لجن زار رو! مثلا شب های خوش ماه رمضان!

نمی دونم مرگ به من اجازه میده برسم به رمضان یا نه!







۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۰۸
احلام



وقتی آدم جایی باشه که نتونه حرفاشو بزنه تنهاست!
گاهی اینجا تنهایی بدی رو برام رقم میزنه
خیلی راحت با این سوال که شاید دوست ندارند بشنوند و یا چه اهمیتی داره این حرف ها؟!! حرف هام خورده میشن
اما بزارید یکم از غمی که این چند روز تو فکرشم بگم. قرار نیست از تنهایی دربیام ولی میگن که گفتن درد از رنجش کم می کنه. گفتن ما که ندیدیم!
سال هاست که خرید شب عید نمی رم. چون برام معنا نداره و چون بیشتر از هر کسی فقط حاشیه های این خریدهای لعنتی رو در بین مردم می بینم. خوشی یه عده فقط حسرت بیشتر یه عده ی دیگه است. خوشی های پرزرق و برق و زودگذری که یک عمر در نگاه یک بچه به حسرت تبدیل میشه. من از این موج فقری که شب عید ساطع میشه خوشم نمیاد!
کمی حاضر بشید که به جای اینکه به خودتون کفش بخرید با قیمت گزاف! برای دو تا بچه یک کفش تهیه کنید
می دونید درد دیگم اینه که خیلی ها که آهی در بساط ندارند، واقعا آهی هم برای اینکه این رو ابراز بکنند ندارند. در گوشه پس کوچه های این شهر فقط خدا حواسش به اوناست
اما درد دیگه ای رو از من بشنوید
از دیروز به خاطر یک کلمه ی بابا افتادم به سرچ کردن یک موضوع. بابا وسط اخبار گفت آره این جنگل آلباتان (آلواتان درست تر است البته) خیلی شهید داد. نتونستم در موردش بی تفاوت باشم. آلباتان چی بود و کجا بود!؟ آلباتان محدوده ای بود در سردشت که تحت تصرف دموکرات های کرد دراومد و جنایت ها درونش رخ داد. شاید خیلی چیزها فهمیدم ولی از تصور رنج چیزهایی که فکر می کردم مثلا فقط در جنگ جهانی دوم و اول سر لهستان یا حتی ویتنام و این روزها جنایت داعشی و هزاران هزار جنایت رنگارنگ سر آدم های مظلوم اومده، سر ایران هم به طرق مختلف وارد شده!
ما هفده هزار شهید ترور داریم!!! از تصور تک تک ترور ها لرزه به اندامم میافته! لعنت به ذهن من که فقط زایش تصویر می کنه! بی حد و حصر.
 مثلا یک منافق چرا باید یک شهروند عادی که سوپرمارکت دارد ترور کند!؟
واقعا عقیده بزرگترین محرکه است برای حرکت آدمی! حال چه عقیده مسوم باشه و چه عقیده ای متعالی!
تا درد به سه و چهار و...نکشیده جمعش می کنم









پ.ن: من نمی گذرم از خون ناهیدها...
(ناهید کردستان)








۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۱۶
احلام




دیشب یکی از دوستان جان پیشنهاد می دادند یک روز در هفته را معین کنم و نکاتی از داستان و داستان نویسی بگم! من هم گفتم زیر پست های ما پشه پر نمیزند چه برسد به مخاطب! :)









پ.ن: اگر چند نفر پایه باشند گعده ی خوبی میشود. نظرتان چیست؟






+از تعداد نفراتی که اینجا را دنبال می کنند یازده نفرشان خاموش دنبال می کنند، فکر کنم اشتباهی رخ داده، همه را باید می نوشت  خاموش هستند :)))





۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۱۲
احلام